بر اساس زندگی واقعی فهیمه (اسم مستعار) مهاجر افغانستانی ساکن قم
نوشتهی: لیلا رجایی
***
سیندخت: نگرانی بابت خواستگار طبیعی است. اما اگر همان روز امتحان کنکور داشته باشی و خواستگار از در کشوری دیگر زندگی کند، حتما دغدغه و نگرانی بیشتر میشود. روایت فهیمه و ماجرای آمدن خواستگار خیلی تازه است. همین تابستانِ پارسال.
***
همیشه از بعضی شرایط خارج بدم میآمد. هیچ وقت فکر نمیکردم که شوهر خارجی قبول کنم! شنیده بودم مردم در خارج مشغولیت زیاد و قانونهای بسیار سخت دارد. در هفته زن و مرد همدیگر را نمیبینند و کمتر فرصتی برای تفریح و استراحت دارند.
تابستان سال نود و هفت بود که خانواده خلیل خواستگاریام آمدند. یک روز که من و مادرم و خواهرهایم بازار برای خرید رفته بودیم پدرم زنگ زد. گفت: «بیایید! خانه مهمان میآید!»
حدود نه یا ده صبح بود که پدر و مادربزرگ خلیل آمدند و خیلی دیر نشستند. من و هر دو خواهرم در اتاق بودیم. در همکف سه اتاق داشتیم. با خودم میگفتم که چرا اینقدر دیر ماندند؟ چرا نمیروند؟ ما که با اینها ارتباطی نداریم که یک دفعه شنیدم: «انشاالله قسمت باشه خانهتان بزرگ است و نیاز به تالار هم نیست!»
خانه مال خودمان نبود و مستأجر بودیم. خانه دربست، دو طبقه که هر طبقه با پلهها به حیاط مشترکشان وصل میشد.
وقتی که رفتند، برادر بزرگم طاهر آمد. گفت: «فهیمه برای تو خواستگار آمده بود.»
تلویزیون روشن بود. برادر کوچکم محمد برنامه کودک تماشا میکرد. همه داشتیم چای میخوردیم. مادرم با عینک پوش پُشتی میدوخت. من و سحرناز داشتیم قصه میکردیم. فاطمه مدل آرایش چشم و ابرو در گوشیاش نگاه میکرد و فردایش قرار بود دو تا عروس آرایش کند.
دو روز بعد پدرم داشت در مورد خواستگاری صحبت میکرد. میگفت: «آنها بیایند اگر پسند کردی خوب اگر هم نخواستی کاری ندارد، جواب رد میدهیم!»
مادرم ساز مخالف میزد. میگفت: «فهیمه هنوز بچه است! تازه هجده سالش شده! این از خانه داری چه میفهمد؟»
پدرم آقاخلیل را کم و بیش میشناخت. گفت:
«تا جایی که من میشناسم، تا وقتی اینجا بود پسر خوب و سادهای بود. اما الآن که سویدن رفته خدا میداند چطور است و چقدر تغییر کرده؟»
شنیدم خلیل در سویدن در یک شرکت مواد غذایی کار میکرد. بعد ازمشورت قرار شد خواستگاری بیایند و
فردای آن روز آمدند.
به فاطمه گفتم: « نمیشه امروز نری آرایشگاه؟»
«نه بخدا! کاش میشد! استادم ناراحت میشه. از قبل هم خبر ندادم که نمیآم. همراهان عروس هم زیاده باید به موقع کارشان تمام شود.»
ساعت ده صبح خانواده آقا خلیل آمدند. مادرش در سویدن بود و پدرش با مادربزرگش آمده بود. خلیل تیشرت قرمز با شلوار لی و جوراب ساق کوتاه پوشیده بود. قدش نه خیلی کوتاه و نه خیلی بلند بود؛ پوست سفید و هیکل مناسبی داشت. من لباس ماکسی بلند سفید با گلهای رنگی پوشیده بودم، اما چون چادر پوشیده بودم لباسم پیدا نبود. سحرناز که داشت به من کمک میکرد گفت: «چقدر این آرایش ملایم با چادرت بهت میاد، سفید بودی سفیدتر شدی! مژههات منو کشته!»
«خوشگل شدم؟»
«بله که خوشگل شدی!»
«ولی خیلی استرس دارم! چطوری چای ببرم خجالت میکشم!»
ولی در فکرم مدام میچرخید که اگر خارج برم چی عوض خواهد شد؟ چای تعارف کردم. بعد در گوشهای از مجلس نشستم. از برادر و مادرم به خصوص از پدرم خیلی احساس خجالت داشتم.
آقا خلیل هر بار که پیاله چای خود را بالا و پایین میبرد یک گوشه چشمی هم سمت من داشت. منم داشتم آب میشدم زیر سنگینی نگاهش. مادربزرگش مدام قربان صدقه من می رفت. میگفت: «ماشاالله به دخترم! چه صورتی، چه قدی چه حیایی، ماشاءالله!»
بعد از صحبتهای بزرگان قرار شد من و آقاخلیل باهم صحبت کنیم. آقاخلیل جلوی پنجره کنار میز نشست و من هم کنار کمد قهوهای روبرویش نشستم. تمام وجودم را استرس گرفته بود. انگار قلبم میآمد تو دهنم. میگفتم کاش زودتر تمام شود و از این اتاق بیرون برویم. خلیل چند سال پیش از ایران به اروپا رفته بود. اینجا خیاطی میکرد. گفت: «زن زندگیام میخواهم کسی باشد که درکم کند. احترام فامیلم را نگهدارد، زندگی بالا و پایین دارد. زنی نباشد که تقی به توقی بخورد، بگوید تحمل ندارم.»
من هم گفتم: «من باید درس بخوانم به آرزوهایم برسم. دوست دارم زندگی آرام و پر از عشق و محبت داشته باشم. دوست ندارم با خانوادهات زندگی کنم. به کسی هم اجازه نمیدهم به زندگیام دخالت کند! باز هم فکرهایم را میکنم.»
بعد از مشورت استخاره گرفتیم. استخاره قرآن عالی آمد و نظر همه به اتفاق اوکی بود. من هم حیران و مردد بودم. با خودم میگفتم من که خیلی خلیل را نمی شناسم. اگر آنجا رفته و غیرتش را قورت داده باشد چی؟ و یا سر قولهایش نماند چکار کنم؟ باز با خودم میگفتم هر چه باشد آنجا خیلی بهتر از ایران هست! خلیل هم ظاهرا آدم خوبی معلوم میشود و استخاره هم که خوب آمده.
روز عقدم خیلی روز بدی بود پر از استرس و هیجان قلبم تند تند میزد. از یک طرف امتحان کانکور داشتم. از طرفی هیاهوی عقد و دنیای جدید. از امروز باید پا به یک زندگی جدید میگذاشتم و از طرف دیگر از درد کمر به خود میپیچیدم. کاش امتحان امروز نبود یا خواستگاری. مطمئن بودم امروز امتحانم را خراب میکنم. صبح زود امتحان کانکور را دادم ولی اصلا رضایت بخش نبود.
در اتاق داشتم از شدت درد گریه میکردم. شاید هم به خاطر درد نبود. به خاطر امتحانی بود که داده بودم. خودم هم نمیفهمیدم دلم از چه گرفته که برادرم طاهر در را باز کرد گفت: «چرا گریه میکنی؟»
«هیچی، همینطوری!»
«نکنه پشیمان شدی؟»
«نه»
«اگر پشیمان شدی هنوز هم دیر نشده می توانی جواب بدهی؟»
باز هم گفتم: «نه»
بعدازظهرش عقدم را خواندند. از آنروز دیگه رابطه عاشقانه من و آقاخلیل شروع شد، بیرون رفتنها و خرید رفتنها. اوایل از اینکه کنارش بنشینم و یا از دستش بگیرم خجالت میکشیدم کمکم دیگر برایم عادی شد.
آقا خلیل بر عکس فامیلهایش که اهل دروغ و کلکاند، خیلی ساده و صادق هست. به روزهای خوبی که در پیش رو دارم فکر میکنم. خوشحالم که خارج شوهر کردم. شنیدهام آنجا مهاجران خیلی راضی هستند. بیمه داریم و پیشرفت بهتری خواهیم داشت. من و آقا خلیل به هم قول دادیم که با هم درس بخوانیم. دوست داریم گواهینامه سویدنی را بگیریم و صاحبخانه بشویم. خلیل میگوید: «دوست دارم آهنگ هزارگی بخوانم!»