نوشته: زینب محسنی
***
مادر که گوشی را گذاشت منیره را صدا زد و پچپچکنان چیزی در گوشش گفت. لبش را گزید و گفت: خارجیه!
منیره گفت: خارجی؟
خارجی را طوری گفت که انگار هیچ وقت به عمرش فکر خواستگار و شوهر خارجی از ذهنش رد نشده! بعدترها گفت: «اولین چیزی که به ذهنم آمد موهای بلوند و تیغ تیغی بود و تیشرت سیاه بلند با لبههای هلالی که عکس یک جمجمهی سفید رویش است.»
مادر گفته بود: پسر شیخ رسول از آمریکا میخواهد بیاید و برایش دنبال زن میگردند و از قضا چشم مادرش، منیره را گرفته و میخواهند بیایند خواستگاریاش.
شاید منیره یاد قاسم پسر حاجی نبی افتاده بود که پارسال طرفهای محرم از نروژ آمده بود. توی هیئت دیده بودیمش. آن هم از دور. شلوار جین پوشیده بود و زانوی چپش از سوراخ بزرگ روی شلوار زده بود بیرون. یکی از همان تیشرتهای کلهاسکلتی مشکی هم پوشیده بود.
مادر تا قاسم را دید هین بلندی کشید و در گوشم گفت: «ذلیل مرده زنجیر توی گردنشه.»
دخترها پچپچکنان میگفتند: «موهاش بلوند بوده و ته موهایش به شرابی میزده.»
بعد از سه سال و اندی پایش که به خانه رسیده حاجی نبی به جای این که نو رسیدهاش را بغل بگیرد یک راست بُرده سلمانی و گفته تا وقتی موهایش آدمیزادی نشده حق ندارد پا توی خانه بگذارد، نمیخواهد برود همان جا که این بلا را سر موهایش آوردند خوش باشد.زیر لبی هم فحشی نثار مملکت کفر کرده حتما.
مادر میگفت: «بگیم دختر به خارجی نمیدیم؟»
بعد خودش با خودش که کلنجار میرفت میرسید به خانهی اول و میگفت: «شیخ رسول دایی بزرگ باباته جوابشون کنیم بد میشه! به قول خودش دل بدگی!»
قرار شد بیایند ولی نه گل بیاورند نه شیرینی، ساده بیایند و بیسروصدا تا وقتی هم کار به جاهای مهم نرسیده کسی خبر نشود. بابا هر وقت دلش به خواستگاری راضی نبود و جواب کردن هم برایش سخت بود همین را میگفت: «بدون گل، بدون شیرینی!» نمیخواست قد یک دست گل و شیرینی هم نمکگیر شود.
منیره میوهها را با دستمال پاک میکرد و میچید توی میوه خوری. تمام این یک هفته را به این فکر کرده بود که قاسم سه سال نروژ بود این ریختی شد! این یکی که ده سال بیشتر آمریکاست اصلا فارسی یادش هست؟
به کلاس زبانش فکر کرد که اگر نصفه نیمه رهایش نکرده بود شاید یک چیزهایی حالیش میشد اگر یک وقت پسر شیخ رسول لهجه آمریکایی داشت. باز هم به این فکر کرد که باید دوباره کلاس زبانش را از سر بگیرد اصلا از کجا معلوم زن این خواستگار شود؟ به هر حال اینجا نشد زبان بالاخره یک جایی بدرد میخورد.
***
قاسم سه سال نروژ بود این ریختی شد! این یکی که ده سال بیشتر آمریکاست اصلا فارسی یادش هست؟
ساعت از یازده گذشته بود. یک ساعت و نیم از وقتی که منیره رفت توی اتاق تا با پسر شیخ رسول حرف بزند میگذشت. مادر بدش نیامده بود. میگفت: پسر چشم پاک و خوبی به نظر میآید. وقتی منیره آمد بیرون صورتش سرخ شده بود و تند تند با دستمال کاغذی عرق صورتش را میگرفت. نگاهش که میکردی سرختر میشد و نیشش کمی باز میشد. پرسیدم: «فارسی بلد بود؟»
منیره لبخندش گشادهتر شد و گفت: «لهجه کابلی حرف میزد! صریح و بدون غلط!»
عکس پسر شیخ رسول حالا شده پس زمینهی گوشی منیره! نه موهایش تیغی تیغی است نه تیشرتش مشکی اسکلتی. یک دستش را برده لای موهای کوتاه و مرتبش و دست دیگرش را انداخته گردن منیره و هر دو به دوربین میخندند.