sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

مهتاب مسیر خود را گم کرده بود

نوشته: معصومه جعفری

***

سین‌دخت: انگار که با شوهر خارجی یا به شدت موافقت می‌شود یا به شدت مخالفت. مهتاب و یحیا هر دو به شدت موافقند و خانواده‌هایشان به شدت مخالف. اما تصمیم آخر را باید خودشان بگیرند...

***

مسیر خود را گم کرده بودم. گم که نه، در واقع حس می‌کردم تازه راهم را پیدا کرده‌ام. اما آدم‌ها که نگاهم می‌کردند، از دور طوری به نظر می‌آمدم که گویی چیزی را گم کرده‌ام. خودم ولی می‌دانستم اشکال از کجاست. کتاب‌ها و جزوه‌هایم را که جمع می‌کردم، هر بار چیزی از لابه‌لای‌شان می‌افتاد زمین. خم می‌شدم که شئ افتاده شده را بردارم اما می‌دیدم که توی مشتم خالی است. انگار اشتباه کرده باشم که چیزی افتاده زمین. شروع می‌کردم به خارش ابروهایم و راهم را از سر می‌گرفتم.

سال دوم پزشکی می‌خواندم. دست‌هایم آن طور که خودم همیشه اعتراض می‌کردم، همیشه بوی الکل آزمایشگاه می‌داد. بعدها یحیا هم بوی الکل دست‌هایم را احساس می‌کرد، اما حرفی نمی‌زد. چون خودش هم هم‌دست من بود. هر دو به هم نگاه می‌کردیم و پشه‌ها را که از روی نوک دماغ هم می‌پراندیم، به این فکر می‌کردیم که تلی از آهن پاره‌های مخالفت خانواده و فامیل جلویمان بست نشسته است. یحیا غصه می‌خورد که باید با دست‌های الکلی آهن پاره‌ها را بلند کند و پرتاب کند به سمت من. من هم بریزم‌شان توی دریا.

اول بار مادرم از جایش بلند شد. هر چقدر هم که خودش را کشید قد خمیده‌اش به من نرسید. اما حرفش را زد. گفت که پدر خدا آمرزیده‌ات ممکن است از توی گور بلند شود و بیاید بگوید چرا دختر من را داده‌ای به اینها. به پدر از گور برخاسته‌ام که فکر کردم ته دماغم سوخت. تابستان بود. فرود آمدم روی فرش. مادرم اما هنوز ایستاده بود. بوی گور می‌آمد. سایه‌ی یحیا آن اطراف می‌پلکید. اشاره کردم بیا داخل.


تابستان باز هم بود. تمام سال‌هایی که من و یحیا کتاب‌های پزشکی و علوم جراحی و عملی را از سر می‌گذراندیم تابستان بود. پدرم هنوز همان‌طور که از گور برخاسته بود، سر پا ایستاده بود. یحیا هزار داستان و واقعیت برای مادرم تعریف کرد. می‌آمد و می‌رفت. کفش‌هایش بارها از پا درآمد و دوباره به پا شد. می‌خواستم زندگی‌ام را با هم‌کلاسی‌ام شروع کنم. دست‌هایم را هم خوب شسته بودم اما نمی‌دانستم دیگر کجای مسیر را جا گذاشته‌ام. فامیل و در راس همه، مادرم دلخوش به این ازدواج نبودند.

می‌گفتند داماد ما بهتر که از قوم و خویش خودمان باشد. داماد خارجی دردسر دارد. فردا روزی کار دستمان می‌دهد. جای ما که اینجا نیست. شد که ایران خواست ما را بیرون کند، این پسر راضی می‌شود که با مهتاب به افغانستان کوچ کند؟ معلوم است که نه.

من از بین فامیل رد می‌شدم و هی سرم را می‌خاراندم که این تابستان چرا تمام نمی‌شود.

خانواده‌ی یحیا هم دست کمی نداشتند. مخالفت‌شان از این باب بود که این دختر جوان است. پسر ما هم خام. اصلا سر این وصلت از تنش جداست. این یحیا پیش خودش چه فکری کرده؟ یک وقت یک جایی کلاه رسم و رسومات‌مان می‌رود توی هم. زندگی زهرمار می‌شود. یحیا بهتر است درسش را که در ایران تمام کرد، جمع کند برود همان کانادا، ادامه‌ی تحصیلات پزشکی‌اش را پیگیری کند. آنجا که برود هوای ازدواج و زن خارجی هم از سرش می‌افتد. درگیر درس و کار و مدرکش می‌شود. برنامه‌های مهاجرت هم خودش کم فشاری نیست. همین جاها بود که من و یحیا سلول‌هایمان یخ زد. تصمیم‌مان را گرفته بودیم.

یحیا طبق برنامه‌هایش مهاجرت کرد به کانادا. یک ماه بعد کاملا در محیط و دانشگاه جدید جا افتاده بود و از راه دور پیوسته احوال هم را می‌پرسیدیم. هر دو جدی دنبال کار و درس بودیم. می‌خواستیم بعد تمام شدن تحصیلات یحیا، هر طور شده زندگی‌مان را شروع کنیم. مادرم کمی قدش را انگار کوتاه‌تر کرده بود. فکر می‌کرد رفتن یحیا همه چیز را به مرور زمان کم‌رنگ می‌کند. اما من فکرهایم را کرده بودم و می‌دانستم تصمیمم درست است.

نزدیک به چهار سال بعد، یحیا به ایران برگشت. با مدرک دکترای فارغ التحصیلی. دلش را صد دل یکجا کرد و آمد به خواستگاری. مادرم صدر مجلس نشسته بود و هیچ نمی‌گفت. می‌دانستم این یعنی رضایت خاموش.

کارهای اقامت که درست شد، من و یحیا به کانادا مهاجرت کردیم. آنجا زندگی‌مان را شروع کردیم. حالا نزدیک به پنج سال از آن روزهای الکل و آزمایشگاه و اتاق جراحی می‌گذرد و فرزند اول‌مان در همان‌جا متولد شده است.

شوهر خارجیروایت‌های دخترانهمهاجران افغانستانیمجله الکترونیکی سیندختمعصومه جعفری
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید