sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

وادی عاشقان

بر اساس زندگی واقعی سلما و احمد (مستعار) مهاجر افغانستانی ساکن اهواز

نوشته‌ی: زهرا سادات هاشمی

***

پنج سالی از ازدواجم با احمد می‌گذرد و دخترم در مرز چهارسالگی است. شاید باورش کمی برایتان سخت باشد اما هنوز هم خانواده همسرم مرا به عنوان عروس‌شان به حساب نمی‌آورند و تا بتوانند زخم به دلم می‌زنند.

من و احمد در یک محله رشد کردیم و از زمانی که یک دختر خرد بودم با هم دوست بودیم، تنها حامی من در کوچه او بود، زمانی که دخترکای هم‌سن و سالم مرا افغانی گفته مورد تمسخر قرار می‌دادند او برای حمایت از من اشک آنها را درمی‌آورد.

کم‌کم بزرگ شدیم و ارتباطم با احمد محدود شد. من و احمد باهم مدرسه می‌رفتیم. من ابتدایی بودم و او راهنمایی و ساعت رفت و آمدمان یکی بود. آن روزها وقتی او را می‌دیدم راهم را کج کرده و به تنهایی می‌آمدم. از دیدنش خجالت می‌کشیدم و سلامش را با شرم جواب می‌دادم. این همه تفاوت در رفتارم باعث تعجبم می‌شد. شاید به خاطر این بود که حس می‌کردم بزرگ شده‌ام و باید مثل یک خانم رفتار کنم. احمد هم که رفتار مرا می‌دید و شاید هم مادرش مثل مادر من به او گوشزد کرده بود، سعی می‌کرد کمتر در اطراف من باشد و فقط در مواقعی که چاره‌ای نداشت به من سلام می‌کرد و حالم را خیلی کوتاه جویا می‌شد.

سال آخر دبیرستانم بود و خودم را برای کانکور آماده می‌کردم که یک روز ناگهانی احمد را دم خانه‌شان دیدم. کچل کرده بود و لباس نظامی بر تن داشت. آن‌طور که از مادر شنیده بودم یک‌سالی بود که سربازی‌اش تمام شده و به نیروی انتظامی پیوسته بود.

از دیدنش احساس شرم کردم و مانده بودم چگونه از کنارش رد شوم که چشمش به من افتاد. با نگاهش مرا از سرکوچه تا دم خانه همراهی کرد. خانه‌هایمان در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست روبه‌روی هم قرار داشت. قدم‌هایم سنگین شده بود تا به حالی کسی مرا اینگونه شرم‌زده نکرده بود. وقتی به دم خانه رسیدم زیر لب سلام بسیار آرامی به او دادم. وقتی جوابی نشنیدم شک کردم که شنیده باشد. اما او با تعجب گفت: «سلما چقدر خانم شدی!!! کلاس چندمی؟»

و من که از تعریفش غرق در شادی بودم گفتم: «سال آخرم.»

«خیلی خوشحال شدم از دیدنت، چند سالی می‌شود که تو را ندیدم، نامزد که نداری، داری؟»

«نه هنوزم بچه‌ام، حالا حالاها وقت دارم.»

«خب خداروشکر، خیالم راحت شد.»

در را باز کردم و بعد ازخداحافظی داخل خانه شدم، در دلم می‌گفتم چرا از اینکه من بچه هستم خیالش راحت شد؟

هفته‌ای از دیدارمان می‌گذشت که مادر احمد، (پروانه خانم) به خانه ما آمد و یک کیسه فریزر به مادرم داد که داخلش چندتایی شکلات بود و گفت: «مریم خانم دهان‌تان را شیرین کنید، پسرم را زن دادم.»

«به سلامتی، ان‌شالله که خوشبخت شوند.»

با شنیدن خبر حس کردم در دلم یک چیزی شکست و خُرد شد. قلبم به درد آمده بود. به بهانه‌ی درس خواندن به اتاق رفتم و اشکی را که در چشمانم جمع شده بود با گوشه‌ی آستینم پاک کردم و برای اینکه خود را آرام کنم گفتم: آخر به تو چه مربوط؟ نکند توقع داشتی تو را بگیرد؟ او ایرانی تو افغانستانی! عجب پرتوقع... صدسال سیاه پروانه خانم تن به این ازدواج نمی‌داد، یکدانه پسرش را که چقدر هوس و آرزو برایش دارد را به تو بدهد؟

دو سه ماهی می‌گذشت از مدرسه به خانه می‌آمدم که احمد را دیدم، هر دو همزمان به سرکوچه رسیدیم، مجبور بودم به او سلام کنم.

«سلام... ببخشید که دیر شد اما تبریک می‌گویم وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم.»

«سلام...واقعا خوشحال شدی؟»

«بله... معلومه... چرا نشم؟»

«همینطوری... ممنونم... فعلا خداحافظ»

بی‌آنکه فرصتی به من بدهد قدم‌هایش را تندتر کرد و خود را به خانه‌شان رساند، همانطور که کلید را در قفل در انداخت نگاهی به من کرد که تلخی‌اش هنوز هم کامم را تلخ می‌کند.

فردای آن روز وقتی می‌خواستم به مدرسه بروم احمد را دیدم که روی پله‌ی دم درشان نشسته و سرش را روی پایش گذاشته، با دیدن من از جایش بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی از من خواست تا مدرسه همراهی‌ام کند، نمی‌دانستم چه بگویم؟ اگر کسی ما را می‌دید چه فکری با خود می‌کرد؟

«گپتان را همین جا بزنید... من دیرم شده باید بروم.»

«زیاد وقتت را نمی‌گیرم، فقط چند لحظه.»

به راه افتادم و با اشاره‌ی سر به او فهماندم که اجازه دارد با من همراه شود. بعد از کمی مِن مِن از احساسش به من گفت و اینکه او و دخترخاله‌اش به یکدیگر حسی ندارند. گویا دخترخاله‌اش، پسرعمویش را دوست داشته و اگر مادر احمد او را خواستگاری نمی‌کرده، پدر و مادرش با خواستگاری پسرعمویش موافقت می‌کردند. نظر مرا جویا شد و اینکه آیا من هم حسی به او دارم یا نه؟

از طرفی قلبم مرا دعوت به پذیرش پیشنهادش و پرده برداشتن از احساسم می‌کرد و از طرفی عقلم مرا از این کار منع می‌کرد. بالاخره در گیر و دار عقل و احساس، عقل پیروز شد و گفتم: «فکر مرا از سرت خارج کن! در هر صورت دخترخاله‌ات نامزدت هست و من نمی‌توانم به یک مرد زن‌دار فکر کنم.»

با خودم گفتم نمی‌توانم به هم‌جنسم خیانت کنم. اگر احمد از او جدا شود و پسرعمویش به خواستگاری‌اش نیاید ضربه‌ی سختی می‌خورد.

سه روز بعد زنگ خانه‌مان به صدا درآمد، وقتی در را باز کردم دختری پشت در بود تا مرا دید لبخندی زد و خود را معرفی کرد، او دخترخاله‌ی احمد بود به اتاقم بردمش و او خیلی راحت و صریح گفت از بهم خوردن نامزدی‌اش کاملا راضی است و حتی اگر خودش به عشقش نرسد، حاضر نیست با احمد زندگی کند و باعث ناکام ماندن احمد هم شود. از احساس احمد به من گفت اینکه سال‌هاست عشق مرا در قلبش نگاه داشته. من نیز به احساسم اعتراف کردم.

دو هفته بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم، حال مادرم کمی گرفته بود و وقتی دلیلش را پرسیدم گفت نامزدی احمد و پریسا دخترخاله‌اش بهم خورده و پروانه خانم پیش پای من به خانه‌مان آمده بوده و کلی گریه کرده چرا که رابطه‌ی بین او و خواهرش شکرآب شده است.

قرار بر این بود که بعد از امتحاناتم احمد با مادرش صحبت کند، روزیکه آخرین امتحانم را دادم احمد دم مدرسه آمد و گفت که با مادرش صحبت خواهد کرد.

در دلم غوغایی به پا بود، از طرفی خوشحال بودم، از طرفی نگران اینکه چه خواهد شد؟ وقتی به خانه رفتم، ذهنم پر از افکار مختلف بود. آخرهای شب بود، پدر مشغول قرآن خواندن و مادر درحال خیاطی کردن بود، می‌خواست برایم یک پیراهن بدوزد که در خانه با ضربه‌های محکم و پی در پی زده می‌شد.

دلم گواه بدی داد، قطعا این گونه در زدن نشانه‌ی خوبی نیست. نگاهی در میان هر سه تایمان تیر و بر شد و مادر از جایش برخواست و به سمت در رفت و من پشت پنجره با دل نگرانی به در نگاه می‌کردم. پروانه خانم همینکه در باز شد با شتاب وارد حیاط شد و شروع به داد و بیداد کرد.

«مریم خانم از شما دیگر انتظار نداشتم... ما یک عمر همسایه بودیم، بچه‌هایمان مثل خواهر و برادر بودند، من برای پسرم کلی آرزو دارم، به دخترت بگو دست از سر پسرم بردارد.»

مادر حیران به گفته‌های پروانه خانم گوش می‌کرد و هر از گاهی نگاهی به من می‌انداخت. آخر سر پروانه خانم به گریه افتاد و با خواهش از مادرم خواست که به من بفهماند، عروس افغانی برایش ننگ دارد و باعث پایین آمدن شأن‌شان می‌شود. کم‌کم اهل محل از احساس بین من و احمد آگاه شدند، پدر و مادرم هیچ حرفی به من نزدند و کوچک‌ترین حرف کنایه‌آمیزی بر زبان نراندند اما چند وقت بعد متوجه شدم، پدر خانه را فروخته و چند محل آن طرف‌تر یک خانه‌ی کوچک‌تر خریده است.

چند ماهی بود که به خانه جدید نقل مکان کرده بودیم و من منتظر نتیجه کانکورم بودم. شب‌ها فکر احمد خواب را از من گرفته بود، به قدری تا صبح گریه می‌کردم و غصه می‌خوردم که مادر می‌گفت مثل یک طفل لاغر و کوچک شده‌ام و رنگ به رو ندارم. یک روز پروانه خانم به صورت سرزده به خانه‌مان آمد و بالحنی غمگین اجازه‌ی خواستگاری گرفت، گفت که قلبا راضی نیست اما احمد از وقتی ما کوچ کرده‌ایم از خانه رفته و اتمام حجت کرده تا وقتی به ازدواج‌مان رضایت ندهند برنخواهد گشت.

گفت شاید هیچ وقت دلش با من صاف نشود و انتظار روی خوش از او نداشته باشم.

مادر که می‌دانست دل من با احمد است به آن‌ها گفت پنجشنبه شب بیایند.

ازدواج من و احمد به ساده‌ترین شکل ممکن انجام شد چون خجالت می‌کشیدند مرا به فامیل‌شان معرفی کنند.

اما همان لباس سفید ساده که مادر برایم دوخته بود در نظرم از هر لباسی زیباتر بود و جشن‌مان که بیشتر شبیه یک مهمانی خانوادگی بود در نظرمان از هر محفل بزرگی، بزرگ‌تر بود. احمد خانه‌ای چند محله پایین‌تر اجاره کرده بود و با وسایل اندکی که پدر به عنوان جهیزیه به من داده بود خانه‌مان را آراستیم.

پنج سال از ازدواجمان می‌گذرد، در این مدت نه پروانه خانم به ما سر زده است و نه ما را دعوت کرده است.

در هر محفلی هم که چشمش به من می‌افتد گویی دشمن خونی‌اش را دیده است.

وقتی دخترم به دنیا آمد به جای آن‌ها ما به دیدارشان رفتیم که پروانه خانم در را هم باز نکرد و گفت که من تو را به عنوان عروسم قبول ندارم آن‌وقت انتظار داری بچه‌ات را که خون تو در رگ‌هایش هست را قبول کنم؟!

از آن روز دیگر من هم دلم از او شکست و تلاشی برای بهبود رابطه‌مان نکردم. چندین بار با حرف‌هایی که در گوش احمد خوانده بود، باعث دعوا بین‌مان شد تا جایی که به مرز طلاق هم رسیدیم اما خدا با ما یار بود و عشق مانع جدایی‌مان شد.

زندگی بالا و پایین زیاد دارد و هیچ زندگی بدون سختی نیست، من حتی اگر صدبار دیگر هم به دنیا بیایم، دوباره همین زندگی را انتخاب می‌کنم. یک لحظه زندگی با کسی که دوستش داری به صدسال زندگی به شخصی دیگر می‌ارزد. بعد از چند ماه به همراه شوهر و دخترم به اهواز رفتیم. به خاطر حفظ زندگی عاشقانه‌مان مجبور به کوچ کردن شدیم.

عشق، بعد از وصال دیگر ملیت نمی‌شناسد چرا که از آن پس هر دو وارد وادی عاشقان می‌شوند.

مجله الکترونیکی سیندختشوهر خارجیزهرا سادات هاشمیروایت های دخترانه
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید