Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

از شما معذرت می‌خواهم خانم کوری

عکس را اولین‌بار در آن کتاب دیدم و در زمانه‌ای که اینترنت و کامپیوتری نبود، دیدن همچین عکسی برایم چیزی بالاتر از شگفت‌انگیز بود. با شکوه بود. با آقای هندریک لورنتز هم در آن عکس آشنا شدم. آقای لورنتز توی عکس بهترین موقعیت را دارد. صندلی‌اش تقریبا وسط قاب است و در سمت راست او ماری کوری و چپ آقای انیشتین نشسته اند. چه چیزی می‌توانست بهتر از این باشد؟ توی جمع دانشمندان، همکار انیشتین و ماری کوری.

ماری کوری که آن روزها اسطوره‌ی بزرگم شده بود. تا جایی که از دوستان و خانواده‌ام می‌خواستم که مرا مارضی کوری صدا بزنند. ماری کوریِ دانشمند که به فاصله‌ی یک لورنتز از انیشتین توی قاب عکس بود، درحالی که از بچه‌هایش هم مراقبت می‌کرده، ظرف‌ها را می‌شسته و یا لباس‌های چرک را زیربغل می‌زده و لب جویی می‌رفته تا آنها را بشوید. ماری خود خود آن کسی بود که آن روزها می‎‌خواستم باشم. مادری مهربان و دلسوز و دانشمندی پرکار و مشهور در حد انیشتین. آن روزها فهمیده بودم که نمی‌توانم جای انیشتین باشم، یا دوست نداشتم، چون او مرد بود. ولی عکس ماری کوری در حالی که سبد لباس‌های چرک زیر بغلش بود قانعم کرد که می‌شود زن بود و مادر و دانشمند.

همان روزهایی که خاله‌ها و بعضی دوستانم مرا مارضی کوری صدا می‌زنند، سر زنگ پرورشی، معلم میز چوبی‌اش را آورد و درست گذاشت وسط کلاس. بعد خودش رفت ته کلاس نشست و گفت "علیزاده برو پشت میز". معلم پرورشی که حتی یکبار جواب سلامم را نداده بود یا سر کلاس صدایم نکرده بود. کسی که هیچ فعالیتی را به من یا به بقیه هم کلاسی‌های افغانستانی‌ام نسپرده بود. گفت من بروم پشت میزش و کاغذهایی که بچه‌ها جلسه‌ی قبل از آرزوهایشان نوشته بودند، بلند برای کلاس بخوانم. خیال می‌کردم که به من گفته چون من صدای بلند و خوبی داشتم و همه می‌توانستند بشنوند. خوشحال بودم که بلاخره خانم خورشیدی از من خوشش آمده و کاری را به من سپرده‌ است. کاغد ها را باز کردم و یکی یکی خواندم. جایی وسط یکی از کاغذها نوشته بود"من آرزو دارم جای علیزاده باشم.". به کلمه‌ی علیزاده که رسیدم جا خوردم. اصلا توقع همچین آرزویی نداشتم، علیزاده‌ای که خودش حسرت ملوسی و پولداری و ایرانی بودن هدیه شاکری را می‌خورد. سریع کلمه علیزاده را حذف کردم و به جایش خواندم "یکی از بچه‌های کلاس". بعد به خانم خورشیدی نگاه کردم که از ته کلاس داشت چونه‌ی مقنعه‌اش را درست می‌کرد و از گوشه‌ی چشم به موازات نوک بینی بلند و تیزش به من نگاه می‌کرد. بدنم یخ کرد. حس کردم الان خانم خورشیدی از من متنفر می‌شود که خیانت در امانت کردم و کلمه‌ای را توی آرزوی هم کلاسی‌ام تغییر داده‌م‌‌. یک ثانیه بعد‌تر فکر کردم خانم خورشیدی از قصد به من گفته آرزوها را بخوانم که این حس بد را بهم بدهد که من آدم خوبی نیستم. بعدترش فکر کردم چرا آن همکلاسی‌ام باید آرزو داشته باشد جای من باشد، اویی که خودش ایرانی بود جای من افغانی‌ای که خودش فکر می‌کرد خیلی چیزها کم دارد. کاش حداقل آرزو می‌کرد جای هدیه شاکری باشد. روز بعدش از خودم بدم آمده بود که طوری رفتار کرده بودم که دیگری آرزو داشت جای من باشد، در حالی که چیزی برای حسرت دادن نداشتم. خودم آرزوها داشتم و دوست داشتم به جای دیگران میبودم، آن‌وقت یکی پیدا شده بود که می‌خواست جای من باشد. از خودم متنفر شدم. به ماری کوری فکر کردم. فکر کردم شاید ماری هم از خودش متنفر می‌شود وقتی من بخواهم جای او باشم. ماری که مجبور بوده بچه شیر بدهد و رخت چرک‌ها را زیر بغل ببرد تا لب آب، و وقتی بچه ها خوابیدند و چرک رخت‌ها تمام شد، شب بیداری بکشد تا دانشمند بشود. در حالی که آقای لورنتز می‌توانسته شب‌ها راحت بخوابد واگر بچه هایش گریه کردند با خانمش دعوا کند که چرا حواسش نیست که هندریک دانشمند بزرگیست و کارهای مهمی انجام می‌دهد و نیاز دارد خوب بخوابد. ماری باید قبل از خودش صبح‌ها برای بچه ها صبحانه آماده می‌کرده که اگر نمی‌کرده همه می‌گفتند مادری مهربان و دلسوز نیست، در حالی که آقای لورنتز شانه‌ای به ريشش میزده و قهوه‌اش را نوش جان می‌کرده و بعد به کارهای خیلی مهم دانشمندی‌اش رسیدگی می‌کرده است. نه خانم کوری. من از شما معذرت می‌خواهم. شاید خود شما می‌خواستید جای آقای لورنتز باشید. این اصلا درست نیست که من جای شمایی باشم که اصلا شرایط ایده‌آلی ندارید. من می‌توانم جای آقای لورنتز باشم. بعد می‌شویم دو نفر توی این عکس و یا حتی بیشتر.

ماری کوری
مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید