Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بودن به جای اشرف شریف مخلوقات




این دومین روایتی است که برای این شماره می‌نویسم. الان قبلی را هم بعد از مدت‌ها خواندم. لعنتی مرثیه‌ای بود برای خودش! یادم نیست آن موقع چه وضعی داشتم که اینقدر چس نالیده‌ام! اما عصری که داشتیم چای و بربری می‌خوردیم و گپ می‌زدیم که اگر مثلا این نبودیم، دوست داشتیم کی باشیم، کلی خندیدیم. رضا گفت دلش می‌خواهد جای یک مرد چهل پنجاه ساله‌ی ایرانی باشد که توی ورامین کارخانه‌ی فرفوژه دارد، احتمالا چندتایی دوست‌دختر و یک زن چاق خوش‌صحبت و البته یک رفیق فابریک بدخشانی که هر وقت گذرش میفتد ایران! مقادیر مبسوطی تریاک هم برای حاجی که خودش باشد، بیاورد. من هم گفتم دوست داشتم الان یک مرد میانسال سفیدپوست متولد جنوب امریکا بودم. دو دختر و یک‌دانه پسرم سرو سامان گرفته باشند و پنج‌تا نوه هم میداشتم که دوتایشان عاشقم بودند. البته که زن هم داشتم، چهل‌ساله، خانه‌دار و خوشکل! فردا هم خبر می‎‌رسید که تنها پسرعمویم که نزدیکی‌های مرز کانادا داشته مثل سگ توی آن سرما پول درمیاورده مرده و چند میلیون دلاری میراث برایم گذاشته است. آخ که چقدر خوب میشد! کامیونم را (چون راننده ماشین سنگینم) به یک پسرکی که با دختری از نیویورک فرار کرده به قیمت پایینی می‌فروختم و با زنم می‌رفتیم اروپا! اسکاتلندی جایی یک ویلای ساحلی می‌خریدیم با یک قایق تفریحی! بعد برای بچه‌ها بلیط می‌فرستادیم و وقتی میرسیدند، همینطور پشم بود که ازشان میریخت. خیلی هم خوب اما به طرز مسخره‌ای با این مغز شرقی فقیرم حس میکنم همین که پای بچه‌هایم به ویلا برسند، هیچ‌چیز خوب پیش نخواهد رفت. نه اینکه گرفتار طلسمی چیزی بشویم یا مثلا روح پسرعموی بخت برگشته‌ام تصمیم بگیرد که بیاید و در جسم نوه‌ی کوچکم حلول کند و دخترک کوچولوی تسخیر شده را به یک هیولای قاتل تبدیل کند تا آن دلارهای بادآورده کوفتمان شود. نه! یک چیز خیلی ساده‌تر مثلا اینکه عروسم نیامده و پسرم خبر بدهد که دارد ازش جدا میشود. بعد بفهمم که پسرم زنش را کتک میزده. این هم نه! شاید حتی ساده‌تر! مردی در همسایگی ما برای یک گردش و صرف عصرانه به زمین‌های بزرگش دعوتمان کند.(قبول دارم زیادی کلاسیک شد انگار حالا از این خبرها نیست، خب مگر من چندبار اروپا رفته‌ام؟) بعد در یک مسابقه تیراندازی در باغ سرسبزش، به خاطر کل کلی که خودش شروع کرده که امریکایی‌ها خیلی به تیراندازیشون مینازن در حالی که فرق کلت رو با ماهیتابه نمیفهمن. من بزنم و خیلی اتفاقی سگ محبوبش را بکشم. حالا بیا و درستش کن! او هم عین جان ویک بیفتد به جانم!

راستش این چند خط آخر همه‌اش برای روحیه دادن به حسرت‌هام بود و حقیقت این است که این آدم تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد، چون تقریبا تمام مولفه‌های یک زندگی بی‌دردسر را دارد، مرد است. سفیدپوست است با گرایشات جنسی نرمال و بچه هم دارد و صدالبته پول خوب! راستش در آستانه سی‌سالگی خیلی بیشتر از قبل به این چیزها فکر می‌کنم و واقعا مسخره‌ است که آدم توی پانزده سالگی وقتی واقعا می‌تواند فکری برای خودش کند، قدر و منزلت این چیزها را نمی‌فهمد. و اصلا حالی اش نیست که وقتی زن است و افغانی هم هست و هیچی پول هم ندارد، چقدر کلاهش پس معرکه است.

?
«بودن به جای اشرف شریف مخلوقات» نوشته‌ی معصومه امیری را در شماره‌‌ی دهم از مجله‌ی #سیندخت بخوانید.
?

مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید