ویرگول
ورودثبت نام
Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

دلخوشی‌های ناچیز

اوایل اردی­بهشت که از بلوار کشاورز می­‌گذرم، برگ‌های درختان دو طرف پیاده‌­رو سبز هستند. سبز درخشان، تمیز و براق. در نور عصرگاهی جلوه بیشتری دارند، مانند اواخر تابستان و پاییز نیست که گرد و خاک و آلودگی هوای تهران رویشان نشسته باشد و کدر و بی‌رمق­شان کند. جوان هستند. پیرها در زمستان خشک شده و از شاخه به پایین لغزیده‌­اند. شاید در روزمرگی زندگی آنقدر غرق شوم که گذر روزها را نفهمم. اما گذر از میان آن همه زیبایی سبزرنگ با پس‌زمینه آبی روشن آسمان احساس نوعی شکرگذاری یا هر چه بشود نامش را گذاشت، در من زنده می‌­کند. آن لحظه‌­ها آنقدر از زنده بودن و توانایی دیدن رنگ‌­ها لذت می‌­برم که حد ندارد. احساس سبکی و خوشبختی می­‌کنم، حتی وقتی محو درختان بودم دختر جوان دوچرخه‌­سواری از کنارم گذشت و دسته دوچرخه به پهلویم خورد. دختر ایستاد، برگشت و گفت: خوبی؟ من درد پهلویم را احساس می‌­کردم ولی سرخوشی چشمان دختر را که دیدم گفتم: «آره آره». او هم سوار دوچرخه و از من دور شد. رنگ­‌ها دوباره نگاهم را با خود بردند. دختر و پسر جوانی که از شرم و احتیاطشان در نشستن کنار هم روی نیمکت چوبی بلوار می‌شد فهمید قرار عاشقانه‌­ای دارند، آنقدر حواسشان به یکدیگر بود که چیزی از رنگ‌ها نمی‌­دیدند. انگار از کنار چندسال پیش خودم گذشتم. گویی زنجیر‌ه‌های واقعیت زندگی از بازوهایم و از روانم باز و رها شده‌ام. آن لحظه­‌ها برایم خود زندگی است و هرچه در توصیف زندگی گفته و نوشته شده همان لحظات است. معنا و کیفیت زندگی چند ساله من نه در کتاب‌هایی که خوانده‌­ام و نه در فیلم‌­هایی که دیده‌­ام و نه در نوشته‌­هایم است. تنها در آن چند دقیقه‌ای که از میان درختان جوان بلوار می‌گذرم معنا دارد. نه غمگینم و نه خوشحال که از ته دل بخندم. فقط تماشای رنگ‌­ها و ایستادن زمان برای لحظاتی حالم را خوش می­‌کند. اگر روزی زنده نباشم تنها برای همان لحظات دلتنگ می­‌شوم.



واقعیت زندگی
مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید