اوایل اردیبهشت که از بلوار کشاورز میگذرم، برگهای درختان دو طرف پیادهرو سبز هستند. سبز درخشان، تمیز و براق. در نور عصرگاهی جلوه بیشتری دارند، مانند اواخر تابستان و پاییز نیست که گرد و خاک و آلودگی هوای تهران رویشان نشسته باشد و کدر و بیرمقشان کند. جوان هستند. پیرها در زمستان خشک شده و از شاخه به پایین لغزیدهاند. شاید در روزمرگی زندگی آنقدر غرق شوم که گذر روزها را نفهمم. اما گذر از میان آن همه زیبایی سبزرنگ با پسزمینه آبی روشن آسمان احساس نوعی شکرگذاری یا هر چه بشود نامش را گذاشت، در من زنده میکند. آن لحظهها آنقدر از زنده بودن و توانایی دیدن رنگها لذت میبرم که حد ندارد. احساس سبکی و خوشبختی میکنم، حتی وقتی محو درختان بودم دختر جوان دوچرخهسواری از کنارم گذشت و دسته دوچرخه به پهلویم خورد. دختر ایستاد، برگشت و گفت: خوبی؟ من درد پهلویم را احساس میکردم ولی سرخوشی چشمان دختر را که دیدم گفتم: «آره آره». او هم سوار دوچرخه و از من دور شد. رنگها دوباره نگاهم را با خود بردند. دختر و پسر جوانی که از شرم و احتیاطشان در نشستن کنار هم روی نیمکت چوبی بلوار میشد فهمید قرار عاشقانهای دارند، آنقدر حواسشان به یکدیگر بود که چیزی از رنگها نمیدیدند. انگار از کنار چندسال پیش خودم گذشتم. گویی زنجیرههای واقعیت زندگی از بازوهایم و از روانم باز و رها شدهام. آن لحظهها برایم خود زندگی است و هرچه در توصیف زندگی گفته و نوشته شده همان لحظات است. معنا و کیفیت زندگی چند ساله من نه در کتابهایی که خواندهام و نه در فیلمهایی که دیدهام و نه در نوشتههایم است. تنها در آن چند دقیقهای که از میان درختان جوان بلوار میگذرم معنا دارد. نه غمگینم و نه خوشحال که از ته دل بخندم. فقط تماشای رنگها و ایستادن زمان برای لحظاتی حالم را خوش میکند. اگر روزی زنده نباشم تنها برای همان لحظات دلتنگ میشوم.