Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

فاطمه‌ام، شریفی‌ام


امسال هم فاطمه‌ام، باز هم شریفی. اِاِاِ هنوز هم ازدواج نکرده‌ام. صفحه‌ی مشخصات پاسپورتم را که می‌بینم، باز همین اطلاعات را مرور می‌کنم. همیشه قبل از رفتن به سفارت یا هر جا که مربوط به هویتم باشد، مثل کتاب درسی، مدارکم را مرور می‌کنم مبادا چیزی را از قلم بیندازم. یا چیزی را اضافه کنم که وجود خارجی ندارد. مثلا یک­باره بگویم من زهرا هستم. زهرا افشار یا تظاهر کنم پنج تا خواهر ناتنی دارم که کتکم می‌زنند و یا بگویم برادرم در مرزهای ترکیه مرده. همان سال که کرونا آمد. پسر عاجزی بود و فیگور سوگواری بگیرم بلکه توی صف جلو بزنم. همان کاری که هر مهاجری انجام می‌دهد. مسیح وار زخم‌هایم را نشان بدهم و صلیبم را از دوش برندارم و بگویم: به‌ نام رنج، به نام رنج مرا ببوس!

مردم اول گردم حلقه بزنند، بعد به زانو درآیند، گریه کنند و ناگهان پیرزنی با مخته و ماتم وارد میدان شود و در تمارض و خالی‌بندی گوی سبقت را از من برباید. از فرصت پیش‌آمده استفاده می‌کنم و تا پیرزن در کانون توجهات ناله می‌کند، جلو می‌روم. جلو و جلوتر. رنج‌های دیگر سد راهم می‌شوند. رنج شوهر مرده‌ی سکینه که از داربست افتاد. رنج پسر غلام که دستش رفت زیر دستگاه برش کارخانه‌ی تولید ورق‌های گالوانیزه. رنج سمیه که کلی درس خوانده اما مدرک تحصیلی ندارد چون پاسپورت ندارد. رنج علی‌رضا که جفت پسرهایش معلولیت ذهنی دارند و می‌خواهد با زنی هم سن مادر نداشته‌اش ازدواج کند تا برای خودش و پسرهایش و همسر بچه سالش مادری کند. رنج قاسم که از پانزده سالگی دارد می‌رود خارج و هر بار به طریقی برگشت می‌خورد و این‌بار فقط توانسته در انگلیس یک دست دندان مصنوعی برای خودش دست و پا کند و وقتی می‌خندد خیلی خارجی است. لبخندهای خارجی قشنگی دارد و چشمش ضعیف شده و راه که می‌رود به دو طرف خم می‌شود. رنج‌ها را کنار می‌زنم تا کمی راه باز شود. صغرا فریاد می‌زند نامم ثریاست و میکاپش را همراه عرق می‌مالد به دستمال توی دستش. شوهرش می‌ترسد و با خجالت به مسئول باجه نگاه می‌کند. سر می‎گردانم. احساس خفگی می‌کنم. فشار جمعیت، گرما، رنج‎ها. هوا کم است. آفتاب از روزنه‌های سقف راه باز می‌کند تا دستی بر سر جمعیت مهاجر بکشد. حنیفه می‌گوید کلیه‌اش را فروخته تا اجاره خانه بدهد. مرضیه با یک ایرانی عقد کرده تا شناسنامه بگیرد، اما طرف بعد از باز کردن در حجله فرار کرده و رفته جایی که عرب نی انداخت. شکریه می‌گوید نان سخت به دست می‌آید و راحت از دست می‌رود. خودش تیم دارد. چروکیده است و هرچه ریمل زده باز هم بیست سالی با سن پاسپورتی‌اش فرق می‌کند. به چند مرد جوان و پیر شماره می‌دهد. لب ور می‌چیند. پوزخند می‌زند و می‌رود، یعنی نمی‌شود گفت می‌رود. همان اطراف می پلکد. کارش راه افتاده اما احوال پرس کار بقیه هم هست. می‌خواهد بداند بعدش چه می‌شود؟ اگر یک دوربین از بالای سر به ما نگاه می‌کرد، از قیافه‌ها می‌فهمید که همه می‌خواهیم بدانیم بعدش چه می‌شود؟ اصلا بعدی در کار است؟

تکرار می‌کنم: فاطمه‌ام. باز هم شریفی‌ام. ازدواج نکرده‌ام. شوهرم مرده. رفته است سوریه. من خانواده‌ی شهیدم. بچه؟ نه هنوز بچه ندارم. مردی از پشت سر نزدیک می‌شود. می‌گوید زن سایه‌ی بالاسر می‌خواهد. قضیه دارد بیخ پیدا می‌کند. می‌گویم برادر شوهرم نمی‌گذارد زن کسی بشوم. راه باز می‌کنم. رنج پس می‌زنم. نفس می‌کشم. عاطفه کسی را ندارد. خودش راننده است. درس خوانده، اما همه‌چیز که درس نیست. همه چیز فلاکت پایان‌ناپذیر هستی است. همه چیز زندگی است. همه چیز خفگی و صف و بی پایانی است. نور می‌تابد به فرق سرم. دست دراز می‌کنم از بین جمعیت یک گوشه را می‌گیرم تا کمی آب بنوشم. جمله‌هایم را تکرار می‌کنم: سکینه‌ام. مادرم مرده. دوست داشت از ایران برود. من کار کردم تا پول جور کنم اما نشد. با شیخ بزرگی عروسی کردم تا پول گله را بدهم به مادرم. شیخ همه‌چیز را به نام زن اولش زد. حالا یک طفل دارم و یک مادر عشق پاریس و شوهری که می‌گوید باید از زن مریضم مراقبت کنی. صف مرا به جلو می‌برد. آرش از قم آمده. طلبه است، اما سیگار می‌کشد و برای کارگرها پول با بهره جور می‌کند. می‌گوید آخرت ندارند این مردم. می‌گوید امام زمان از شما قهر کرده که نمی‌آید. پسش می‌زنم. خودم را جلو می‌کشم. پنجره‌ای باز می‌شود. بوی چرک و عرق را تندتر حس می‌کنم. مردی از پشت پنجره می‌پرسد: نامت چیست؟

مکث می‌کنم. گیر می‌مانم. مادر نقی هلم می‌دهد: هِچ دَ هوش نیستی! برو که کار ما مانده.

اسم‌ها توی سرم راه می‌روند. دست هم را می‌گیرند و می‌پرسند دوست داری جای کدام ما باشی؟

سرم گیج می‌رود. نفسم بند می‌آید. دوست ندارم جای هیچ کدام‌شان باشم. اما حال کی هستم؟ یادم نمی‌آید. می‌گویم: اول از همه کبری بودم! بعد چون مادرم دوست نداشت ایران بماند، اسمم را گذاشت ثریا. رژلبم را نمی‌خواهم پاک کنم. حالا تنها هستم و سه بچه می‌خواهم.

مرد پشت پنجره پاسپورتم را از دستم می‌گیرد و توی شکاف چشمم نگاه می‌کند: این قصه‌هایته برای پولیس بگو!

پاسپورتم را به دستم می‌دهد. از صف هلم می‌دهند بیرون. از ساختمان هم. می‌نشینم روی نیمکت جلوی سفارت. سعی می‌کنم هوا را ببلعم. فشار قصه‌های هویتی انتسابی و اکتسابی ایل مهاجر به من هم سرایت کرده. تکرار می‌کنم: فاطمه‌ام. شریفی‌ام. بهار به دنیا آمدم. فرزند پدر و مادرم هستم. از جا بلند می‌شود. باید یادم بماند می‌خواهم چه کسی باشم. امسال هم فاطمه‌ام. باز هم شریفی‌ام.

مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید