بی مقدمه میروم سر اصل مطلب، بودن بجای کسی آنقدر خودش پیچیده است که نیاز به پیچش اضافی ندارد و از آن دست موضوعاتی است که نمیشود به آسانی به آن جواب داد.
اولینبار کی به این گزاره فکر کردم؟ شاید خدا هم نداند. شاید از بدو تولد که در دهه هفتاد چشم در بیمارستان جوادالائمه مشهد باز کردم و چشمم به قیافه سیبیلوی ابروپیوندی پرستار زن افتاد و در دل گفتهام کاش بجای یکی از آن نوزادهای خوش شانسی بودم که چشم های آبیش را به روی بور و خندان پرستار سوئیسی باز میکند... لوکیشن هم که دیگر گفتن ندارد. شاید هم پیشتر از آن در زندگی قبلیام. چرا که خودم را آنقدر خوش شانس به حساب نمیآورم که حداقل در یکی از زندگیهایم جایی بوده باشم که دلم میخواسته و کسی که آرزویش را داشتهام، بوده باشم.
دقیقا یادم نیست کی و کجا و بجای چه کسی؟ چرا که آنقدر زیاد بودهاند و هستند که شمارش از دستم دررفته. شاید با هر نفسی که فرو میرود و ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات، دوست داشتم بجای شخص شخیص دیگری میبوده ام. مثلا یک بازیگر، یک ورزشکار معروف، یک آدم ثروتمند و یا یک فرد خوششانس و یا یک کاراکتر در رمانی مشهور و یا یک شخصیت کارتونی... دقیقا خودش است. شاید از اولین کسانی که دلم خواسته بجایشان بوده باشم شخصیت گربهایست در یک کارتون قدیمی که توانایی این را داشت به هر شکل و اندازهای در بیاید آن هم به مدد خواستن و ذکر جملهی مقدس " میو میو عوض میشه" و بوووممم... یک دختربچه را تصور کنید که ظهر تابستان در خلسهی گرما و وزوز چند مگس جلوی تلویزیون رنگی بزرگ و قدیمی ای چهارزانو نشسته است و مثل مرتازی که در هپروت به سر میبرد چشم دوخته به شیشه برآمده و پرشده از تصاویر متحرک گربهای که خودش را با وردی ساده به شکل هر زنده و مردهای در میآورد و هیچ چیزی جلودارش نیست و هیچ مشکلی وجود ندارد که او از حلش عاجز باشد. اصلا عشق به گربهها از همان زمان و مکان بذرش را در دلم نشاند. بگذریم. موضوع بودن بجای دیگریست کسی که قطعا از ما بهتر، زیباتر، ثروتمندتر، مشهورتر و هر تر دیگریست که به ذهن و زبان بیاید. اما تا کجا و تا کی؟ آیا متر و معیاری هم برای این (دیگری) بودن و (خود) نبودن وجود دارد؟ من که چشمم آب نمیخورد این ماجرا نقطهی پایانی داشته باشد.
بین همهی دخترهای فامیل، دوست، همکلاسی، غریبه، آشنا، همسایه، هموطن و غیر هموطن و دیده و ندیده، ندیدهام دختری که دلش نخواهد، یا یک زمانی نخواسته باشد که بجای مرلین مونرو باشد. حتی برای چند لحظه. حتی برای سکانسی. شاید هم آن سکانس معروفش که دامنش دستخوش باد میشود و... البته که حجب و حیای قریب به نود درصدشان(نود درصدمان) شاید اجازه به اعترافش را ندهد. اما خوب اغلب اعتراف به خواستن مشهور و ثروتمند بودن همیشه آسانتر از اعتراف به خواستن سکسی بودن است. چه فرقی میکند بخاطر چه، مهم این است که خواستهایم گاهی هم بجای او باشیم و این عجیب نیست. اما عجیب این است که در دورانی ( البته خیلی هم نگذشته از این دوران و هنوز مثل سریالهای جومونگ و مختار در صدا و سیما، این فکر در سرم جولان میدهد) ذهن من مرلین مونرو را گذاشته بود بجای رستم دستان، برفراز تخته سنگی روی شانههای دیو. همانجا که دیو از رستم میپرسد به کجا پرتابت کنم؟ کوهستان؟ یا دریا؟ عجیبترین سوال تاریخ هنر، و ادبیات و تاریخ در تمام دورانها و رستم هم با خودش فکر کرده این اکوان هم لنگهی بقیهی دیوهاست، لجباز و یکدنده و خوب اگر بگویم دریا، میاندازدم در کوهستان و اتکم پتک خواهد شد و شربت شهادت را یک نفس خواهم نوشید پس گفت کوهستان تا بیندازدش به دریا. چقدر این هوش برایم اعجاب انگیز بود. پس آرزو کردم کاش بجای رستم بودم. اما خوب دختر است دیگر و حس تعلق خاطر به ظرافت و زیبایی. پس خواستم بجای مرلین مونرویی باشم که نشسته بر تخته سنگی بر فراز بازوان قدرتمند دیو، و با زیرکی وهوشی بیسابقه سر از دریا در میآورد. و البته که باز هم دلم خواست ذرهای از توانایی و مهارت مایکل فلیپس را هم در مرلین بریزم تا قانعم کند که میتوانم در دریا هم از پس موج های زندگی برآیم. و همین نشان میدهد ما حتی به بودن بجای شخص دیگری هم زمانی قانع میشویم که معجونی باشد از چندنفر با چند کیفیت متفاوت!
بین همهی این دلم میخواهد جای فلانی باشم های از روی دلسیری، یکبار در عمرم عمیقا با بغض و ترکیب شور آب دیده و بینی خواستم جای کسی دیگر باشم. نه تنها خودم بلکه همهی هموطنانم. وقتی اولین بار اخبار غرق شدن قایق سوراخ پناهجویان را در دریای مدیترانه بود یا اژه ( چه اهمیتی دارد کدام دریا) شنیدم از اعماق وجودم آرزو کردم کاش ما ( من و همهی پناهجویانی که برای یک زندگی بهتر خودشان را به دست موجهای دریا میسپرند یا حتی یکبار به آن فکر کردهاند) بجای دروتی بودیم. دختری با موهای طلایی که وقتی خواب بود بادی وزید و او و خانهاش را بدون اینکه آسیبی ببیند با خودش برد و در شهر اوز ( یک شهر رویایی بدون کمون و پلیس و ادارهی مهاجرت و کاغذبازیهای اداری و اردوگاه سفیدسنگ و...) فرود آورد. یک فرود بینقص. تازه تنها کسی که مرد هم یک عجوزه ی جادوگر بود. بارها و بارها با هر خبری که پناهجویان در حد آمار و اعداد کوچک میشدند آرزو کردم کاش ما میتوانستیم بجای دروتی باشیم. در خانهمان بخوابیم، در کابل، یا تهران، یا مشهد و بعد که بیدار میشویم در شهر دیگری البته ترجیحا سوئدی، سوئیسی، هامبورگی، هلندی جایی فرود بیاییم و تنها کشتهی این فرود جادوگری، عجوزهای چیزی باشد. نه کودکی که سه ساله است و فکر میکند با خانوادهاش رفته قایق سواری تا نهنگ ها را ببیند یا نوزادی که هنوز هیچ درکی از جهان بجز بو و پستان پرشیر مادر ندارد. نوزادی که نمیداند مهاجرت یعنی چه، جنگ چه شکلی است یا خواستن بجای کسی دیگر بودن چه حسی دارد.
اصلا ترکیب مرلین مونرو و رستم و مایکل فلیپس هم ریشه در همین مهاجر بودن و مهاجرت دوباره و سه بارهی ما دارد. ( ما که میگویم همه ی مهاجران نسل اول و دوم و سوم و چهارم و تا هر چندم که فکرش را بکنید است.) چرا چون مرلین بور و چشم آبیست و از روی ظاهرش قطعا کسی به هزاره بودنش پی نخواهد برد و دچار تبعیضهای ریز و درشت از جانب دوست و همکلاسی و هم محلهای و کارکنان ادارهی مهاجرت و نانوای محل و قصاب و سوپری و مدیر و ناظم و استاد دانشگاه و خبرنگار و دولتمردان و... (نفسم گرفت) نخواهد شد. حتی اگر مهاجر شود و جنگ زده. کم ندیدیم اخبار رفتار سایر اروپاییها را با اکراینیهای جنگ زده. از مردم عادی بگیر تا سیاستمداران و الی آخر... که هیچ قابل قیاس با رفتار همانها با افغانستانیها و ایرانی ها و سوریها و عراقیهای مهاجر نبوده و نیست. خوب نیست آدم خودش را با دیگران مقایسه کند چه برسد به اینکه این مقایسه بوی نژادپرستی هم بدهد. اما خوب ... بگذریم ما اینجاییم که از خواستن بجای دیگری بودن بگوییم. پس میبینید حالا که صد پیش ماست، کمی هم از نود گفتن جای دوری نمیرود.
چرا رستم؟ آن هم در این سکانس بی بدیل؟ این یکی مختصر و سرراست است. چون حداقل حق انتخاب دارد. دیو از او میپرسد به کجا پرتابت کنم. و فقط کافیست ضد چیزی را بگوید که میخواهد. مثلا اگر میخواهید شما را به فنلاند پرتاب کند باید بگویید" به هرجایی پرتم میکنی بکن، الا فنلاند نفرین شده" و در دم دیو شما را به فنلاند پرتاب خواهد کرد. تازه نیازی هم به سیبل شدن برای مرزبانان مرز ترکیه و پیادهرویهای طولانی برای رفتن از ترکیه تا یونان و شنای پروانه از آنجا تا کشورهای اروپایی و ... ندارید که هیچ، هیچ هزینهای هم به قاچاقبران پرداخت نمیکنید و نگرانیای هم صرفا بابت مورد تجاوز قرارگرفتن و دزدی و کشتهشدن به دست سایر پناهجویان یا ساکنین کشورهای مسیر عبوری ندارید. و قطعا هم نگرانی از بابت گم شدن جنازه بیمدرک و هویتتان در این راه پر پیچ و خم، بیمعنیست.
اما قضیه مایکل فلیپس نسبت به دو شخصیت قبلی شبیه پیچک به آفتابگردان است. قطعا ترس از غرق شدن در دریاهای دنیاست که باعث شده مایکل را که شناگر شماره یک جهان است، انتخاب کنم. که بی ربط به پناهجویان مغروق نیست. اما دلیل دیگرش که به اندازه دلیل قبلی و شاید هم بیشتر حائز اهمیت است، مدالهای طلایش است. افتخاریست که امریکا و امریکاییها به او میکنند. پیشرفتش در شنا و پایه ثابت طلاهای المپیک بودنش. چیزی که یک مهاجر کمتر وقت دارد به آن فکر کند. ( با احترام به تلاشها و دستاوردهای مهاجران ورزشکار و سایر مهاجران موفق) اگر غم نان و کار و مدارک هویتی فرصت نفسی باقی بگذارد بیشک ما هم دوست داریم روزی بر سکویی بایستیم و مدالی از افتخار بر گردنمان بیاویزیم و صدای تشویقها را با گوش جان بشنویم و...
شاید همین باشد، خواستن همین مورد باشد که ما را به سمت مهاجرت سوق میدهد و بخاطر مشکلات راه، به سمت خواستن بجای کسی دیگر بودن هل میدهد و این چرخه تکرار میشود و تکرار میشود و تکرار... چرخهی بودن بجای کسی که نیستیم و میخواهیم باشیم اما (نمیتوانیم) و نیستیم!
اگر به من باشد میتوانم تا ابدالدهر از خواستن بودن بجای دیگری بگویم، چرا که این شرایط اسفناکی که گریبان مهاجران جهان را گرفته حالا حالا ها قصد بهبود ندارد و این خودش از بزرگترین و قابل رویتترین علتها برای من است، که بخواهم بجای حل مشکلات بزرگ و سخت، صورت مسئله را دور بزنم و در کالبدی دیگر که آن مشکلات گریبانش را نگرفته و ندریده باشند ظاهر شوم. اما خوب به سردبیر سیندخت قول زنانه دادهام که کوتاه بنویسم و مختصر و باید پای قولم بایستم.
?
«مرلین مونرو نشسته بر تخت سنگی بر فراز دستان اکوان دیو و ربطش به شنای پروانه مایکل فیلیپس» نوشتهی زهرا نعیمی را در شمارهی دهم از مجلهی #سیندخت بخوانید.
?