Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

منتظرم ببینم چه می‌شود؟

روایتی از شماره‌ی "شوهر خارجی"

نوشته‌ی سمیه کابلی


در یکی از پارک‌های استانبول می‌بینمش. تنها نشسته است و با تلفن حرف می‌زند. از ظاهرش می‌فهمم که تُرک نیست ولی نمی‌دانم ایرانی است یا افغانستانی؟ نزدیک‌تر که می‌روم لهجه‌ی دری‌اش همه چیز را مشخص می‌کند، آن طرف‌تر روی نیمکت دیگری می‌نشینم و صبر می‌کنم صحبت‌هایش با تلفن تمام شود، وقتی تمام می‌شود نزدیک می‌روم و سلام می‌کنم. با خوش‌رویی جوابم را می‌دهد و کنارش می‌نشینم. صحبت‌های معمول را می‌کنیم که چند وقت است این‌جاست و چه کار می‌کند و ... که حرف‌ها می‌رسد به داستان آمدنش. معلوم است دلش پر است. مخصوصا بعد از تلفنی که چند دقیقه‌ی پیش داشت و دلش را پُرتر کرده بود.

شروع کرد:

تهران زندگی می‌کردیم. دو خواهر و دو برادر. وقتی به کلاس هشتم رسیدم پسر عمویم آمد خواستگاری. پدر و پدربزرگم قبول کردند و ما نامزد شدیم. شرط گذاشتند تا دوازده را تمام کردم عروسی نگیرند. همان هم شد و ما چهار سال نامزد ماندیم. بعد از چهار سال آمدند برای گپ‌های عروسی و ....، این‌بار نوبت مادرم بود از هیچ چیز کوتاه نمی‌آمد. بهترین خرید و طلا را می‌خواست. خانه و وسایل خوب، خلاصه همه چیز سنگین، به حرف هیچ کس هم گوش نمی‌داد. همین طور شد که ما دو سال دیگر هم نامزدی‌مان طول کشید.

یک سالی می‌شد فیس‌بوک داشتم و در بین دوستان فیس‌بوکی‌ام یک پسر بود که گاهی با هم گپ می‌زدیم، انگلستان زندگی می‌کرد و یک روز پیام داد که می‌خواهد ایران بیاید و می‌خواهد من را هم ببیند. اولش قبول نکردم. می‌ترسیدم. ولی کم‌کم نرم شدم و بعد از آمدنش به ایران در یکی از پارک‌های تهران با هم قرار گذاشتیم و هم‌دیگر را دیدیم. همان یک دیدار اول کار را خراب کرد و باعث شد او را با نامزدم مقایسه کنم. بچه‌ی خوش قد و قیافه‌ای بود. از همه مهم‌تر زبان چربی داشت! برعکس نامزدم که ساکت بود. چند دفعه‌ی دیگر همدیگر را دیدیم و دفعه‌ی آخر گفت که می‌خواهد بیاید خواستگاری! گفته بودم که نامزد دارم و از 6 سال نامزدی‌مان و همه قضایا خبر داشت. برای همین می‌گفت: «نامزدت به درد نمی‌خورد و رهایش کن!»

و سر آخر نامزدی من و بچه کاکایم به هم خورد و خیلی زود دیدم که عروسی‌ام هست با همین بچه‌ی خارجی. یک ماه بعد عروسی همراه خواهر شوهر و خانواده‌اش راهی ترکیه شدیم. چون می‌گفت: «از اینجا رفتن آسان‌تر است.»

با یک ساک لباس به سمت ترکیه آمدم و تمام خریدها و طلاها ماند پیش مادرم. حالا سه سال می‌شود ترکیه هستم و هنوز که هنوز است رفتنم معلوم نیست. در این سه سال یک بار از انگلیس آمده و من همراه خواهرش و شوهرخواهرش و بچه‌هایشان زندگی می‌کنم.

قصه‌اش که تمام می‌شود، می‌گوید: «فعلا باید منتظر باشم که چه می‌شود.»

سیندختسمیه کابلیمهاجران افغانستانافغان‌ها در ایرانازدواج در جامعه‌ی افغانستان
مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید