ویرگول
ورودثبت نام
Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

کجای زمین خانه‌ی من است؟

اولین بار که دایی به ایران آمد، من تازه به کلاس اول دبستان می­رفتم. دایی جوان و پرانرژی بود. در مرغداری اطراف کرج کار می­کرد و زود به زود به خانه‌ی ما می‌آمد. در پختن و آماده کردن غذا به مادرم کمک می­‌کرد و با خنده و شوخی سر سفره با پدرم صحبت می‌­کرد. بلند بلند می­‌خندید و روی پا بند نبود. بعدها فهمیدم عاشق دختر همسایه‌ی ما شده بود. خاستگاری هم رفتند اما دختر قبول نکرد. من در عالم کودکی چیزی نمی­‌فهمیدم. فقط از اینکه حرف عروسی دایی در خانه بود، خوشحال بودم.دختر همسایه گفته بود؛ می­‌خواهد درس بخواند و شوهر بی‌­سواد و تازه از افغانستان آمده را خوش نداشت. دایی پژمرده شد. دیگر به خانه ما نیامد تا روزی که برای خداحافظی آمده بود. قصد برگشت داشت. کسی نپرسید چرا حالا که کارش بهتر شده و حقوق بیشتری می­‌گیرد برمی­‌گردد. گویی همه می‌­دانستند دلیل بازگشت دایی چه چیزی است.دایی بار دوم که به ایران آمد من دیپلمم را گرفته بودم. برج­‌های دوقلوی نیویورک فرو ریخته بودند. آمریکا به افغانستان لشگرکشی کرده بود تا اسامه بن‌­لادن را دستگیر کند. احساس کردم دایی مانند دفعه پیش محکم و مهربان بغلم نکرد. خطوط چهره‌­اش عمیق‌­تر شده بود. نگاهش شیطنت و شور سال­‌های پیش را نداشت. با پدرم که صحبت می‌­کرد هر دو تسبیح می‌­چرخاندند و از جنگ و طالبان صحبت می­‌کردند. خشکسالی شده بود و چند سالی بود محصولی از زمین برداشت نکرده بودند. بچه­‌هایش گرسنه بودند و مجبور شده بود به ایران بیاید و کار کند. شب‌­ها که دایی و بابا از سر کار برمی­‌گشتند از بین صحبت­‌هایش با پدر شنیدم که می­‌گفت طالبان هر چقدر بد بودند، اما امنیت در کشور بود.

بی­‌نمازی و بی‌­ایمانی در بین جوان­ها گم شده بود. به دایی گفتم طالبان بودای بامیان را خراب کردند. با نگاهی که در آن خشم شعله می­‌کشید گفت کار خوبی کردند بت­ها را خراب کردند. نشان کفر بودند. از مادرم شنیدم که دایی درباره من سوال کرده و اظهار تعجب کرده از اینکه چرا تا این سن در خانه هستم و مرا شوهر نداده­اند. به مادرم گفته بود دختر جوان در خانه نگه داشتن مانند آتش در دست داشتن است. باید مراقبت کنی جایی را نسوزاند. بعد از دو سال دایی به افغانستان برگشت. پنج سال پیش دایی با زنش بعد از زیارت عتبات به ایران آمدند.

زن­دایی را برای اولین­ بار می­‌دیدم. در این سال­ها حتی عکسی هم از او ندیده بودم.دایی دخترهایش را به خانه شوهر فرستاده بود و برای پسر بزرگش زن گرفته بود. این­ها را از صحبت‌­هایش با مادرم شنیدم. زمین‌­هایش همچنان گرفتار خشکسالی و سیل بودند. راضی و خوشحال بود از اینکه در آخر عمر به کربلا رفته و کربلایی شده. با خوش­رویی با مهمان­‌ها و فامیل گپ می­زد و یادآور می­شد نظرکرده ائمه بوده. موهای سرش کاملا ریخته بود و کلاه سفید قلاب­دوزی‌ای را پوشیده بود که زنش بافته بود. در نماز خواندن خم و راست شدن برایش سخت بود و خبری از قامت راست و بازوهای پهن جوانی­ش نبود. پسر کوچکش در دانشگاه کابل مهندسی مکانیک می­‌خواند و آخرین دخترش به تازگی در دانشکده طب کابل پذیرفته شده بود. چندان برایش خوشایند نبود، اما روشن بود که زور زن­دایی چربیده و توانسته بچه­‌هایش را به کابل بفرستد. همچنان از وطن که می­‌گفت منظورش دهاتی در دورافتاده‌­ترین جای بامیان بود. با علاقه و تعصب به زادگاهش صحبت می­‌کرد و از پیشنهاد زنش برای همیشه رفتن به کابل مخالفت می­‌کرد. به کابل بدبین بود. به نظرش در کابل مردم دین و آخرت را فراموش کرده‌­­اند. تنها آرزویش مردن با قدر و عزت در بامیان بود. دوست داشت در همان دهات در کنار اجدادش دفن شود.دایی حالا با زنش تنها در خانه­‌شان در بامیان روزگار پیری را می­‌گذراند.



مهندسی مکانیک
مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید