اولین بار که دایی به ایران آمد، من تازه به کلاس اول دبستان میرفتم. دایی جوان و پرانرژی بود. در مرغداری اطراف کرج کار میکرد و زود به زود به خانهی ما میآمد. در پختن و آماده کردن غذا به مادرم کمک میکرد و با خنده و شوخی سر سفره با پدرم صحبت میکرد. بلند بلند میخندید و روی پا بند نبود. بعدها فهمیدم عاشق دختر همسایهی ما شده بود. خاستگاری هم رفتند اما دختر قبول نکرد. من در عالم کودکی چیزی نمیفهمیدم. فقط از اینکه حرف عروسی دایی در خانه بود، خوشحال بودم.دختر همسایه گفته بود؛ میخواهد درس بخواند و شوهر بیسواد و تازه از افغانستان آمده را خوش نداشت. دایی پژمرده شد. دیگر به خانه ما نیامد تا روزی که برای خداحافظی آمده بود. قصد برگشت داشت. کسی نپرسید چرا حالا که کارش بهتر شده و حقوق بیشتری میگیرد برمیگردد. گویی همه میدانستند دلیل بازگشت دایی چه چیزی است.دایی بار دوم که به ایران آمد من دیپلمم را گرفته بودم. برجهای دوقلوی نیویورک فرو ریخته بودند. آمریکا به افغانستان لشگرکشی کرده بود تا اسامه بنلادن را دستگیر کند. احساس کردم دایی مانند دفعه پیش محکم و مهربان بغلم نکرد. خطوط چهرهاش عمیقتر شده بود. نگاهش شیطنت و شور سالهای پیش را نداشت. با پدرم که صحبت میکرد هر دو تسبیح میچرخاندند و از جنگ و طالبان صحبت میکردند. خشکسالی شده بود و چند سالی بود محصولی از زمین برداشت نکرده بودند. بچههایش گرسنه بودند و مجبور شده بود به ایران بیاید و کار کند. شبها که دایی و بابا از سر کار برمیگشتند از بین صحبتهایش با پدر شنیدم که میگفت طالبان هر چقدر بد بودند، اما امنیت در کشور بود.
بینمازی و بیایمانی در بین جوانها گم شده بود. به دایی گفتم طالبان بودای بامیان را خراب کردند. با نگاهی که در آن خشم شعله میکشید گفت کار خوبی کردند بتها را خراب کردند. نشان کفر بودند. از مادرم شنیدم که دایی درباره من سوال کرده و اظهار تعجب کرده از اینکه چرا تا این سن در خانه هستم و مرا شوهر ندادهاند. به مادرم گفته بود دختر جوان در خانه نگه داشتن مانند آتش در دست داشتن است. باید مراقبت کنی جایی را نسوزاند. بعد از دو سال دایی به افغانستان برگشت. پنج سال پیش دایی با زنش بعد از زیارت عتبات به ایران آمدند.
زندایی را برای اولین بار میدیدم. در این سالها حتی عکسی هم از او ندیده بودم.دایی دخترهایش را به خانه شوهر فرستاده بود و برای پسر بزرگش زن گرفته بود. اینها را از صحبتهایش با مادرم شنیدم. زمینهایش همچنان گرفتار خشکسالی و سیل بودند. راضی و خوشحال بود از اینکه در آخر عمر به کربلا رفته و کربلایی شده. با خوشرویی با مهمانها و فامیل گپ میزد و یادآور میشد نظرکرده ائمه بوده. موهای سرش کاملا ریخته بود و کلاه سفید قلابدوزیای را پوشیده بود که زنش بافته بود. در نماز خواندن خم و راست شدن برایش سخت بود و خبری از قامت راست و بازوهای پهن جوانیش نبود. پسر کوچکش در دانشگاه کابل مهندسی مکانیک میخواند و آخرین دخترش به تازگی در دانشکده طب کابل پذیرفته شده بود. چندان برایش خوشایند نبود، اما روشن بود که زور زندایی چربیده و توانسته بچههایش را به کابل بفرستد. همچنان از وطن که میگفت منظورش دهاتی در دورافتادهترین جای بامیان بود. با علاقه و تعصب به زادگاهش صحبت میکرد و از پیشنهاد زنش برای همیشه رفتن به کابل مخالفت میکرد. به کابل بدبین بود. به نظرش در کابل مردم دین و آخرت را فراموش کردهاند. تنها آرزویش مردن با قدر و عزت در بامیان بود. دوست داشت در همان دهات در کنار اجدادش دفن شود.دایی حالا با زنش تنها در خانهشان در بامیان روزگار پیری را میگذراند.