اولین باری که زهراخانم مامان را دیده بود، دل سوزانده بود. بعد رفته بود و برای ایرانخانم و اعظمخانم و خانم جناب سروان قصهی تلخ همسایهی جدید را تعریف کرده بود.
مامـان بـا بابـای بابـا وارد محلـه شـده بـود کـه یـک پیرمـرد سـیاه چهــرهی اســتخوانی بــود بــا پیراهــن و تنبــان خاکســتری بــه تــن و شـبکلاه بافتنـی بـه سـر و مامـان کـه خـودش آن روزها خیلـی جوان بــود و زیبــا، چــادر ســیاه براقــش را آنچنــان دور حلقــهی صورتــش نگـه میداشـت کـه هـر آدمـی پیـش از آنکـه بـه چشـمهای سـیاه
و صــورت خوشتراشــش توجــه کنــد، عاشــق حجــب و حیایــش میشــد.
زهراخانــم مامــان را بــا بابابــزرگ دیــده بــود و دل ســوزانده بـود کـه: "بیچـاره زن جـوان افغانـی را دادهانـد بـه یـک پیرمـرد" و عیـن همیـن جملـه را بـرای ایرانخانـم و اعظمخانـم و خانـم جنـاب سـروان بازگـو کـرده بـود. ایـن از آن جملههایـی بـود کـه بعدهـا هـم خیلــی بازگــو میشــد. مثــل هــر بــاری کــه زهراخانــم بــه خانهمــان میآمــد و چهــره مهمــان جدیــدی را میدیــد و شــروع میکــرد بــه تعریـف کـردن قصـهی روزهـای اول همسایگیشـان بـا مامـان و بابـا.
یــا وقتهایــی کــه بابــا از ســفر افغانســتان برمیگشــت و زهراخانــم بـه دیدنـش میآمـد و بـا صـدای بلنـدی کـه کمـی خنـده چاشـنیاش شـده بـود، قصـهی روزهـای اول همسایگیشـان را تعریـف میکـرد و بعـد حرفـش را بـا توضیـح اینکـه چـه تصـوری از همسـایه افغانـی داشـته و چـه دیـده و چـه تجربـه کـرده شـاخ و بـرگ مـیداد. بابـا
هـم کـه پیـش از پیـش بـا حرفهـای زهراخانـم خلـع سلـاح شـده بـود، فقـط سـرخ میشـد و بـه زهراخانـم گـوش مـیداد و وقتـی زهراخانـم قسـم میخـورد و میگفـت کـه شـما از خواهـر و بـرادر بـه مـن نزدیکتریـد و بیشـتر از آنهــا بــه مــن کمــک کردهایــد، بابــا گل از گلــش میشــکفت و میگفــت: "شـما لطـف داریـد و خوبـی از خودتـان اسـت."
زهراخانــم همان قــدر کــه بیتعــارف و بیمالحظــه حرفــش را مــیزد، آن اوایــل در مــیزد و داخــل میآمــد و خواســتهاش را بــه مامــان میگفــت. اگــر چیــزی از مــواد خوراکــی میخواســت یــا درد دلــی داشــت کــه مامــان بایــد بــه آن گــوش میکــرد و تســکینش مـیداد. حتـی بعدتـر وقتـی کـه مـا بچههـا بزرگتـر شـده بودیـم، آنقـدر کـه تـوی کوچـه بـازی میکردیـم و در خانـه معمـولا بـاز بـود، زهراخانـم دیگـر در نمـیزد، داخـل میآمـد و دوبـار پشـت سـر هـم صـدا مـیزد،فاطمـه خانـم، فاطمـه خانـم! و اگـر یکـی از مـا را تـوی حیــاط یــا روی پلههــا میدیــد دو بــار پشــت ســر هــم میپرســید، مامانــت خونهســت؟ مامانـت خونهسـت؟و میرفـت سـراغ فاطمـه خانـم و مـا راهمـان را میرفتیـم بـه کوچـه یـا بـه خانـهای کـه آن طـرف کوچـه روبـهروی خانـهی مـا درش بـاز بـود تـا بـا حسـن و حسـین و فاطمـه بـازی کنیـم. مامــان و بابــا خیاطــی میکردنــد. آن طــرف کوچــه امــا زهراخانــم حــرص شــوهرش را
میخــورد. شــوهرش معلــوم نبــود کارش چــه بــود. بابـا خانـهی اجـارهای را دو سـه بـار عـوض کـرد و هـر بـار بعـد از دو سـه هفتـه زهراخانـم را پشــت در خانهمــان در محلــه جدیــد میدیدیــم کــه بــا خوشــحالی میگفــت: "اومدیــد، محلــهی آبجــی فلانیام"، آن وقــت هــر دو ســه مــاه یک بــار در خانــه را مــیزد. ســرپا تــوی حیــاط بــا مامــان حــرف مــیزد و بــا همهمــان ســلام علیکی میکــرد و میگفــت: "اومـده بـودم خونـهی آبجیـم گفتـم یـه سـری بـه شـما بزنـم.". آبجـی زیـاد داشـت، آنقـدر کـه میدانسـتم اگـر بـه محلـهی جدیـدی رفتیـم و چهـرهای شـبیه زهراخانـم همسـایهمان بـود، حتمـا یکـی از خواهرهـای او بـوده اسـت خواهرهایــش را نمیشــناختم، اگرچــه عروســی چندتایشــان هــم رفتــه بودیــم. عروســی حســن و حســین هــم رفتیــم. مــا هنــوز داشــتیم درس میخواندیــم کــه
حسـن و حسـین و فاطمـه ازدواج کردنـد. عروسـی حسـن بـود کـه زهراخانـم خیلـی اصـرار کـرد کـه برقصـم. رقصیـدم. خـودش ایسـتاد کنـار میـدان بـه تماشـا و دسـت زدن. خوشـحال بـود. موقـع خداحافظـی صورتـم را بوسـید و گفت:"دسـتت درد نکنـه، بــه حســن میگــم بــراش رقصیــدی" و مــن کــه از حرفــش در بهــت بــودم، تــوی ذهنـم دنبـال دلیلـی یـا خاطـرهای میگشـتم کـه بـرای حسـن برقصـم. چیـزی یـادم نیامـد جـز یکبـاری کـه حسـن و فاطمـه دمپایـی آبـی رنـگم را کـه یـک گل زرد و بنفـش رویـش پانـچ شـده بـود، گرفتـه و مچـاله کـرده بودنـد. دسـت آخـر هـم از بالکـن طبقـهي دوم خانـهی اعظـم خانـم پـرت کردنـد تـوی حیـاط خانـهی خلـوت و نیمــه متروکــهای کــه یــک پیــرزن تنهــا زندگــی میکــرد و هیــچ بچــهای جــرات نداشــت در آن خانــه را بزنــد. نــه! دلیلــی نداشــت بــرای حســن برقصــم. امــا بــرای خوشـی دل زهراخانـم شـاید. حـالا امـا زهراخانـم دلخوشـی زیـاد داشـت. رانندگـی یـاد گرفتـه و راننـدهی تاکسـی بانـوان بـود. همـهی بچههـا را فرسـتاده بـود، خانـهی بخـت و نوههـای قـد و نیـم قــد یکــی بعــد از دیگــری بــه دلخوشــیهایش اضافــه میشــدند.
مامـان تـازه دختـر اولـش را شـوهر داده بـود کـه زهراخانـم در داشـتن نـوه، سـه هیـچ از او جلـو بـود. مامـان دختـر دومـش را کـه شـوهر داد، زهراخانـم منتظـر ششـمی بـود و ایـن یعنـی پرایـد سـبز رنگـش همیشـه ظرفیـت تکمیـل بـود؛ نـه مثـل قبلترهـا کـه اگـر هرکداممـان را از پشـت سـر میدیـد، بـوق مـیزد و خـودش را از سـرویس خــارج میکــرد کــه مــا را بــه مقصــد برســاند. اگرچــه هنــوز هــم بــوق مــیزد و میایســتاد بــه سـلـام علیکی، حتــی اگــر عجلــه داشــت و ظرفیــت پرایــدش بــا نوههــا تکمیــل شـده بـود. مثـل آخریـن بـاری کـه دیدمـش. بـوق زد و ایسـتاد. گفت: "چشـمات روشـن، شـوهرت اومـده؟ کـی اومـده؟ داری مـیری؟ بیخبـر و بیخداحافظـی نـری یـه وقـت" و مـن خندیـدم و تاییـد کـردم و سـر تـکان دادم. شـب آخـر مامـان یـادآوری کـرد کـه خانـهی زهراخانـم نرفتیـم. زنـگ زده بـود کـه دعوتمـان کنـد. وقـت نبـود، قبـول نکردیـم و نرفتیـم. بـه مامـان گفتـم بـه زهراخانـم سـلام مـرا برسـاند.