ویرگول
ورودثبت نام
Sindokhtmagazine
Sindokhtmagazine
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

یک با یک برابر نیست

امروز دومین روزی است که پیاپی در این باره فکر میکنم، این که دوست دارم جای چه کسی باشم. حقیقتا تمایل چندانی به بودن جای دیگران ندارم اما نارضایتی‌ام از وضعیت کنونی‌ام به تفکر درباره این موضوع وادارم می‌کند. شخصیت‌های مختلف از جلوی چشمم عبور می‌کنند. از مرلین مونرو، ششمین زن در فهرست بزرگترین افسانه‌های زن روی پرده سینما در عصر طلایی هالیوود، تا اسحاق نیوتونِ دانشمند. اما فقط فشردن چند کلید کیبورد کافی است تا هردویشان در نظرم رد صلاحیت شوند. آخر فایده مرلین مونرو بودن چیست وقتی قرار است جنازه‌ات ساعت ۳ بامداد توسط اطرافیان در اتاق خوابت پیدا شود، در حالی که حتی علت مرگت هم مشخص نیست و شایعات خودکشی یا قتل، دهان به دهان بین مردم نقل می‌شود و نیم قرن بعد هم دختری از خاورمیانه جویای مرگ مرلین مونرویی که زیبایی چهره‌اش آینه‌ی دقی برای بسیاری بود و هست، می‌شود. شاید یکی از علت‌های ادامه دادن این سوال همین سرکار خانم باشد. چه معنی می‌دهد دربین هفت و نیم_هشت میلیارد نفر در جهان یک مرلین مونرو با چنین چهره‌ای به دنیا بیاید تا جمعیت کثیری از دختران خواهان جایگاهش باشند.

اسحاق نیوتون عزیز هم به کنار؛ چه ناسزاها که سر کلاس‌های فیزیک نثار روحش می‌شود و کنجکاوی‌ش درباره‌ی چرایی افتادن سیب، مورد انتقاد بچه دبیرستانی‌ها قرار می‌گیرد. همین حضور دائمی‌ام سر کلاس‌های درس مدرسه باعث شد تا قید هر دانشمند فارسی زبان و غیر فارسی زبانی را بزنم و حتی لحظه‌ای هم به فکر بودن در جای آنها نباشم. هرجور که فکر می‌کنم هیچ تمایلی به بودن در جای ایلان ماسک و جنیفر لوپز و امثالهم هم ندارم. بودن در جای شخصیت‌های غیرواقعی انیمیشن‌ها و کارتون‌ها هم با آن دنیای بدون دغدغه‌ی پذیرش دانشگاه، یادگیری زبان دوم و سوم و چهارم، خوش استایلی، کسب درآمد و به طور کلی موفقیت در زندگی روزمره با روحیه‌ی واقع‌گرایانه‌ی من سازگار نیست.

راستش را بخواهید دیدن عکس‌هایی که در پست‌های اینستاگرام با کپشن "یک با یک برابر نیست" به اشتراک گذاشته شده‌اند ترغیبم می‌کنند به نبودن در جای خودم. به اینکه جای یکی از آن بچه‌های مو بورِ چشم آبی باشم. در خانه‌ای با سقف شیروانی، در یکی از آن خیابان‌ها که تابلویش با حروف Stشروع می‌شود، بدون فکر و خیال رعب‌آور به آینده‌، آینده‌ای که در خاورمیانه‌ی من نامعلوم خواهد بود، هندزفری‌های بی‌سیمم را داخل گوشم بچپانم. اما حالا من هزاران کیلومتر دورتر از آن دخترک خندان، در جایی که فراتر از ظرفیتش خبرهای ناگوار در تاریخ ملل برجای می‌گذارد، هندزفری سیمی فیکم را وصل می‌کنم و در صفحه روشن موبایلم، در میان انبوه دود و نور و حرکت موشک‌ها غرق می‌شوم.

دختران مهاجر افغانستانی سیندخت
مجله‌ی روایت‌های دختران مهاجر افغانستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید