«آن که با خون و گزین گویه می نویسد، نخواهد که نوشته های-اش را بخوانند، بل می خواهد از بر داشته باشند.»
چنین گفت زرتشت – نیچه
شروع به اندیشیدن کردم، رستگار شدم اما زندگی را برخود سخت کردم، قدم برداشتم و دستانم چرکین شد، گردنم خمیده و غرق در ارزش ها شدم؛
هرچند که شروع به اندیشه کردم و در فکر رستگاری بودم اما اندیشه هایم از آن خود نیست، اندیشه هایم شکل داده دست هایی بیمار است.
جامعه به من شکل داد و من اعتراض هم نکردم؛
نه ! شاید اعتراضی هم کردم اما درست به یاد ندارم،
وقتی دست های بیمار علاقهمند نباشد من باید آن را به گورستان بسپارم.
اما تا اینجا کلام بر سر من و دستانی که مرا تحت الحفظ دارند بود، جای سخن از ارزشهای اجتماعی خالی-ست؛
مدرنیته مرا میبلعد و من با تنهایی دست و پنجه نرم میکنم، اما مدرنیته مهربان است تنهایی مرا پر می کند، مدرنیته سنجیده سخن می گوید اما از تفکری خالص سخن به میان نمی آورد، تفکری که از آن من است، تفکری که تنها شایستگان حق به کمکش می آیند.
من میخواهم با مدرنیته همراه شوم، میخواهم با او هم قدم باشم و مدرنیته هم اصرار میکند قدمی با من بزن.
اما جامعه سنتی من را میکوبد، به تمسخر می گیرد، میخواهد نصیحتم کند، میخواهد دستانم را -با مهر و محبتی که رو به نابودی است – برای ابدیت گرم نگه دارد، میخواهد ترکش نکنم!
روزی که همه مشغولند:
دستان سلطه گر مشغول خرید انگشتر های طلا-ست، مدرنیته در حال ساخت ارزشهای جدید است، جامعه سنتی هم در خواب؛
فرصتی دارم تا خود را ببینم، تا پرسشی همیشگی را جواب دهم، کیستم؟
من یک جوان در نسل نو ام.
من یک جوان ایرانی در نسل تغییرم.
من یک جوان مهاجرم.