سپهر هاشمی
سپهر هاشمی
خواندن ۸۴ دقیقه·۷ ماه پیش

سیاست ترور

تألیف: جیم بل (Jim Bell) / ترجمه: سپهر هاشمی

سیاست ترور
سیاست ترور

توضیحات مترجم

ایده سیاست ترور که توسط آقای جیم بل در 3 آوریل 1997 منتشر شده است ایده‌ای ناب و با الهام از قول خودش ایده‌ای غیراقلیدسی است که دیدگاه متفاوتی از حریم خصوصی، حاکمیت، و عدم تمرکز به ما می‌دهد. جیم بل در این ایده (از بخش 1 تا 6) به تشریح سازمان غیرمتمرکزی می‌پردازد که مردم نامه‌های رمزنگاری شده پیش‌بینی خود از تاریخ دقیق مرگ یک فرد مدنظر را به آنجا ارسال می‌کنند.

بل در این ایده به تشریح نقش ترور سیاسی و غیرسیاسی از منظر توانایی تغییر سیاست می‌پردازد و حتی از جنبه‌های حقوقی نیز به محافظت از آن می‌پردازد.

بل بعد از انتشار ایده خود با بازخوردهایی روبرو می‌شود که در بخش های 7 الی 10 به آنها پاسخ می‌دهد. بل در این پاسخ‌ها که ناشی از هرگونه انتقاد به ایده هستند بر کارآمدی و قابل اجرا بودن ایده خود تاکید می‌کند و در بخش 10 (که البته ترجمه نشده است) فقط مردم را به تفکری همچون تفکر کریستوف کلمب که برای رفتن به شرق به سوی غرب رفت دعوت می‌کند. او استدلال می‌کند که گاهی می‌بایست یک بدیهیِ حتی اقلیدسی را نیز کنار بگذاریم و از مسیر غیرشهودی دیگری برویم تا به نتیجه برسیم، آن هم در چه زمینه‌ای؟ در زمینه چرایی تحمل دولت بی‌عرضه‌ای که حین مالیات‌ستانی به حریم ما تجاوز می‌کند اما ما را محق به واکنش به‌عنوان تهدید متقابل نمی‌داند.

امیدوارم که این ترجمه، حق مطلب را ادا نموده و دیدگاه متقاوتی از عدم تمرکز را در ذهن مخاطب بپروراند.

نکته: در هر جایی از متن اصلی که نویسنده از علامت نقل قول ("") استفاده کرده مترجم نیز از همان استفاده کرده است، در هر جایی که متنی را با حروف بزرگ نوشته مترجم آن کلمه را بولد کرده است، ایتالیک هم همینطور، و در هر جایی که این رنگ آبی را دیدید بدانید که توضیح خود مترجم برای روان‌تر شدن متن است (و در متن اصلی وجود ندارد)

برای دانلود فایل PDF اینجا کلیک کنید.

بخش اول

از زمان مطالعه مقاله مجله علمی آمریکا[1] در آگوست 1992 درباره “امضای رمزنگاری شده”، مفاهیم پول نقد دیجیتالی و رمزنگاری را دنبال کردم. با اینکه تنها چند هفته از ورود بنده به حوزه دیجیتالیبرتی می‌گذرد، به نکاتی پی برده‌ام که به شدت (و حتما!) به افراد باهوش و دارای مهارت متوسط ​​مربوط می‌شود:

چگونه می‌توان آزادی ارائه شده توسط اینترنت را در زندگی عادی تفسیر کرد؟

‏چگونه می‌توان دولت را از ممنوعیت‌های مرتبط با رمزنگاری، پول نقد دیجیتالی و سایر سیستم‌های بهبود دهنده‌ی آزادی‌مان، دور نگه داشت؟

چند ماه پیش، ایده‌ای به واقع و کاملاً "تحول آفرین" به ذهنم خطور کرد و به شوخی آن را "سیاست ترور[2]" نامیدم: فکر من پیرامون این پرسش بود که آیا می‌توان سازمانی ایجاد کرد که به‌طور قانونی اعلام کند به افرادی که به درستی مرگ یکی از نقض‌کنندگان حقوق که معمولاً کارمندان دولت، صاحب منصبان، یا منصوبان هستند را “پیش‌بینی” کنند، جایزه نقدی اعطا می‌شود. این امر می‌تواند به‌صورت درخواست کمک‌های ناشناس از عموم باشد، و افراد می‌توانند این مشارکت‌ها را با استفاده از پول نقد دیجیتالی ارسال کنند.

همچنین فکر کردم با استفاده از روش‌های مدرن رمزنگاری کلید عمومی و “پول‌ نقد‌‌های دیجیتالی” ناشناس و بی‌نام، می‌توان این جوایز را به گونه‌ای اعطا کرد که هیچ‌کس نداند چه کسی پول را دریافت کرده است و فقط از اهدا شدن جایزه آگاه شود. حتی خود سازمان نیز هیچ اطلاعاتی در اختیار نخواهد داشت که بتواند به دست مقامات بدهد تا فرد پیش‌بینی کننده را پیدا کنند، چه برسد به کسی که باعث مرگ شد.

من با استدلال کردن کلیات قصد ارائه چنین "گره کوری" را نداشتم، یا اینکه مدعی شوم شخصی که قاتل را استخدام می‌کند بر اساس اصول آزادی‌خواهانه گناهکار نیست. بدیهی است مشکل پرونده عمومی این است که قربانی ممکن است بر اساس اصول آزادی‌خواهانه کاملاً بی‌گناه باشد، و قتل وی جنایت محض خواهد بود و این سؤال به وجود می‌آید که آیا شخص ارائه دهنده پول خود نیز مقصر بوده است یا خیر.

بالعکس؛ حدس و گمان‌های من بر این پایه بود که “قربانی” یکی از کارمندان دولتی است که احتمالاً علاوه بر دریافت چک حقوقی دزیده شده از دلارهای مالیاتی، در نقض دیگر حقوق نیز مقصر است. (اینجاست که عوامل دولتی مسئول حادثه روبی ریج[3] و واکو[4] در ذهن نقش می بندند.) او با دریافت چنین پولی به ازای اعمال گوناگون خود، “اصل عدم تجاوز"[5] را زیر پا گذاشت و سپس احتمالاً هرگونه اقدامی علیه او، در زمره آغاز فشار بر وی بر اساس اصول آزادی‌خواهانه نخواهد بود.

به احتمال قوی سازمانی که برای مدیریت چنین سیستمی تأسیس شده است، می‌تواند فهرست افرادی که به‌طور جدی اصول عدم تعرض را نقض کرده‌اند، تهیه کند، اما به دلیل صورت گرفتن این اقدامات به دستور دولت، شاهد برقراری هیچگونه عدالتی در دادگاه‌ها نخواهیم بود. برای هر اسم، یک رقم دلاری و کل مبلغی که سازمان به‌عنوان مشارکت دریافت کرده است، تعیین خواهد شد، این مبلغ مختص افرادی است که مرگ فرد را درست "پیش‌بینی" کرده‌اند، و احتمالاً تاریخ دقیق را نیز حدس زده‌اند. این افراد “حدس زننده” “حدس” خود را در قالب یک فایل فرمول بندی کرده و آن را با کلید عمومی سازمان رمزگذاری می‌کنند، سپس با استفاده از روش‌های غیرقابل ردیابی مانند قرار دادن فلاپی دیسک در پاکت و انداختن آن در صندوق پست، فایل را به سازمان ارسال می‌کنند، اما به احتمال قوی آنها یا دارای مجموعه‌ای از ارسال‌کنندگان ناشناس رمزگذاری‌شده، یا مکان‌های اینترنتی با دسترسی عمومی مانند پایانه‌های یک کتابخانه محلی و غیره هستند.

برای جلوگیری از تبدیل شدن چنین سیستمی به یک قرعه‌کشی تصادفی بدون پرداخت، که در آن افراد می‌توانند به‌طور تصادفی نام و تاریخ را حدس بزنند (به امید اینکه شانس به آنها رو کند، که ممکن است گاهاً اتفاق بیافتد)، باید با الزام “پیش‌بینی کنندگان” به گنجاندن “وجه نقد دیجیتالی” رمزگذاری‌شده و غیرقابل ردیابی، و با مقداری که حدس‌زنی تصادفی غیرعملی باشد، از پیش‌بینی‌های تصادفی جلوگیری کرد.

به‌عنوان مثال، اگر فرد مورد هدف، 50 سال سن داشته باشد و امید به زندگی 30 سال یا حدود ده هزار روز (10.000) داشته باشد، مقدار پول مورد نیاز برای ثبت حدس باید حداقل یک ده هزارم (10.000/1) مبلغ جایزه باشد. در عمل، مقدار مورد نیاز باید بسیار بیشتر باشد، شاید به اندازه یک هزارم (1000/1) مبلغ، زیرا ممکن است هر فرد حدس‌زننده به اندازه کافی از حدس خود اطمینان داشته باشد که یک هزارم (1000/1) پاداش بالقوه خود را به خطر می‌اندازد.

پول نقد دیجیتالی در داخل "پاکت رمزگذاری" بیرونی قرار می‌گیرد و می‌تواند با استفاده از کلید عمومی سازمان رمزگشایی شود. خود پیش‌بینی (شامل نام و تاریخ) درون یک پاکت رمزگذاری دیگر و داخل پاکت اول قرار می‌گیرد، اما با استفاده از کلیدی رمزگذاری می‌شود که فقط برای خود پیش‌بینی‌کننده قابل شناسایی است. به این ترتیب، سازمان می‌تواند پاکت بیرونی را رمزگشایی کند و پول نقد دیجیتالی را پیدا کند، اما آنها از نام یا تاریخ درج شده در پاکت پیش‌بینی اطلاعی ندارند.

در صورت محقق شدن “پیش‌بینی”، فرد پیش‌بینی‌کننده “پاکت” رمزگذاری‌شده دیگری را به سازمان ارسال می‌کند که حاوی کلید رمزگشایی پاکت “پیش‌بینی” قبلی به‌علاوه کلید عمومی (بر خلاف اسمش، کلید یک بار مصرف!) برای رمزگذاری پول نقد دیجیتالی مدنظر برای پرداخت جایزه می باشد. سازمان کلید رمزگشایی را روی پاکت پیش‌بینی اعمال می‌کند، و از کار کردن آن اطمینان می یابد، سپس به بررسی محقق شدن یا نشدن پیش‌بینی ارائه شده در تاریخ اعلامی می‌پردازد. در این صورت، پیش‌بینی کننده امکان دریافت جایزه را می یابد. البته حتی در این صورت هم هیچ کس نمی داند آن شخص واقعاً چه کسی است!

سازمان حتی نمی‌تواند بفهمد که فرد پیش‌بینی کننده با نتیجه پیش‌بینی چه کار خواهد کرد. حتی اگر این فایل‌ها از طریق پست و در قالب پاکت‌های فیزیکی بدون آدرس فرستنده دریافت می شدند، پاکت‌ها پیش از مطالعه محتوا سوزانده می شدند. در نتیجه حتی همکاری فعال سازمان نیز نمی‌تواند به کسی حتی به پلیس، کمکی برای یافتن محل فرد پیش‌بینی کننده کند.

همچنین این پاکت رمزگذاری شده که می‌تواند علاوه بر "پیش‌بینی انجام شده" حاوی "پول نقد دیجیتالی" بدون امضا (که هنوز معتبر نیست) باشد، ممکن است بعدها به‌صورت کورکورانه توسط بانک سازمان امضا شود و متعاقباً با استفاده از کلید عمومی موجود رمزگذاری شود. (همچنین کلید عمومی قابلیت همگانی شدن دارد تا عموم‌ افراد امکان ارسال ایمن نظرات خود را بیابند و احتمالاً پاداش سپاسگزاری بیشتری را به صورت ایمن برای فرد پیش‌بینی کننده ارسال کنند.) فایل رمزگذاری شده حاصله به‌صورت آشکارا قابل انتشار در اینترنت است، اما تنها توسط یک فرد می‌تواند رمزگشایی بشود: یعنی توسط همان شخصی که پیش‌بینی اصلی را به‌صورت دقیق انجام داده بود. از این رو، شخص گیرنده کاملاً غیرقابل ردیابی خواهد بود.

سپس، شخص گیرنده، وجه نقد دیجیتالی را با "گشودن گره" آن پردازش می‌کند، که همان اصل توضیح داده شده با جزئیات بسیار بیشتر در مقاله آگوست 1992 مجله علمی آمریکا است. پول نقد دیجیتالی حاصله برای منبع فرستنده خود نیز کاملاً غیرقابل ردیابی است.

کل این سیستم می‌تواند به چند هدف دست پیدا کند. اول، هویت پیش‌بینی‌کننده کاملاً برای سازمان مخفی می‌ماند، به این صورت دیگر هیچ پیش‌بینی‌کننده بالقوه‌ای نگران “اعتماد کردن” به آنها بابت فاش نشدن نام یا مکان خود نخواهد بود. دوم، به پیش‌بینی‌کننده امکان فاش نکردن محتوای واقعی پیش‌بینی تا زمان مدنظر وی داده می‌شود، و به او اطمینان داده می‌شود که از قبل در رابطه با قصد و نیت او به فرد مورد “هدف” اخطاری داده نمی‌شود (همچنین هیچ لزومی برای فاش شدن پیش‌بینی‌های “غلط” وجود ندارد). در واقع، فرد ابداً ملزم به افشای پیش‌بینی خود نیست مگر اینکه خواستار جایزه باشد. سوم، این امکان به پیش‌بینی‌کننده داده می‌شود تا به‌طور ناشناس جایزه‌اش را به هر شخص انتخابی خود اعطا کند، و این پول نقد دیجیتالی را بدون ترس از ردیابی شدن به هر کسی بدهد.

این سیستم برای سازمان مزایایی به همراه دارد. با توجه به پنهان بودن هویت فرد پیش‌بینی کننده حتی برای سازمان، هیچ نهادی، حتی دادگاه مدنی و دادگاه کیفری نمی‌تواند سازمان را مجبور به افشای هویت فرد کند. همچنین سازمان در برابر هرگونه مسئولیتی مصون می ماند، زیرا تا زمانی که "پیش‌بینی" به حقیقت نپیوندد، هیچ اطلاعی از محتوای آن نخواهد داشت. (لذا، سازمان عمداً "ناتوان" می ماند تا قابل قضاوت نباشد.) زیرا اکثر قوانینی که می‌توانند سازمان را متهم به نقض آن قوانین کنند، مستلزم برخورداری متخلف از دانش خاص یا قبلی است، پس سازمان تا جای ممکن خود را از حقایق بی اطلاع باقی می‌گذارد، تا احتمال قرار گرفتن تحت پیگرد قانونی بسیار دشوار باشد.

بخش دوم

در حالی که برای سرو پپرونی در فروشگاه Village Pizzaنشسته بودند، دوروتی از جیم پرسید: "روی چه اختراعی کار می کنی؟" جیم پاسخ داد: "من یک ایده جدید به‌واقع انقلابی دارم، به‌معنای واقعی کلمه انقلابی". دوروتی که در حال بازی بود پرسید: "کدام دولت قرار است سرنگون شود؟" جیم پاسخ داد: "همه دولت ها".

پیامدهای سیاسی

برای یک لحظه‌ تصور کنید وقتی شهروندان عادی در حال تماشای اخبار شبانگاهی هستند، شاهد یک اقدام از سوی یک کارمند یا یکی از مقامات دولتی باشند که احساس می‌کنند حقوق آنها را نقض می‌کند، از اعتماد عمومی سوءاستفاده می‌کند، و یا از اختیاراتی که مردم فکر می‌کنند باید محدود باشد سوءاستفاده می‌کند. فردی که اعمالش به قدری توهین‌آمیز یا نادرست است که شهروندان لزومی به تحمل کردنش نمی‌بینند.

چه می‌شد اگر مردم می‌توانستند در رایانه‌هایشان نام فرد بدکردار را تایپ کنند و مبلغ دلاری ترور وی را انتخاب کنند: مبلغی که آنها، خودشان، حاضرند به هر کسی که مرگ آن مقام را “پیش‌بینی” کند، بپردازند. این کمک مالی به صورت رمزگذاری‌شده و به‌طور ناشناس به یک سازمان ثبت مرکزی ارسال می‌شود و با مجموع مبلغ در عرض چند ثانیه در اختیار هر فرد علاقه‌مندی قرار می‌گیرد. اگر فقط یک دهم (0.1) درصد از جمعیت، یا یک نفر از هر هزار نفر، مایل به پرداخت 1 دلار بابت دیدن مرگ مقام دولتی پست‌فطرت باشند، در واقع دویست و پنجاه هزار (250.000) دلار جایزه برای سر او جمع خواهد شد.

به‌علاوه، تصور کنید هر کسی که قصد گرفتن این جایزه را دارد، می‌تواند این کار را بسیار دقیق و حساب شده و بدون شناسایی شدن انجام دهد، همچنین، می‌تواند بدون ملاقات یا حتی صحبت با کسی که بتواند بعداً او را شناسایی کند، پاداش خود را دریافت کند. کاملاً ناشناس، با رازداری کامل و امنیت کامل. این موارد به همراه سهولت و امنیت جمع‌آوری این کمک‌ها، باعث می‌شود که شرور بودن کارمند دولتی، او را به پیشنهادی بسیار خطرناک برای ترور تبدیل کند. همچنین ممکن است هیچ یک از افرادِ دارایِ سمت‌هایِ بالاتر از عضوِ گروهِ مدیران حتی ریسک ماندن در اداره را به جان نخرد.

این امر چگونه می‌تواند به تغییر سیاست در آمریکا بیانجامد؟ پاسخ دادن به این پرسش که "چه چیزی ثابت می ماند؟" زمان کمتری می‌برد. دیگر افرادی را انتخاب نمی‌کنیم که (پس از پیروزی در انتخابات) تغییر کنند و ما را به جایی برسانند که آرزوی مرگ کنیم، یا اینکه در مواقع مخالفت با خواسته‌های آنها، اراذلی را برای کشتن ما اجیر کنند.

آیا نیازی به ارتش نیست؟

یکی از پیامدهای بالقوه و جذاب چنین سیستمی این خواهد بود که ما حتی برای محافظت از کشور خود نیازی به ارتش نخواهیم داشت. هر یک از رهبران خارجی تهدیدکننده یا توهین‌کننده، مشمول همان سیستم مشارکت/قتل/پاداش خواهند شد و به همان اندازه که این سیستم در داخل کشور عملی است، در آن‌طرف مرزها نیز قابل اعمال است.

مردم این کشور طی موارد متعددِ رخ داده پس از جنگ‌ها آموخته‌اند که پس از پایان اختلافات سیاسی میان رهبران، ما (یعنی شهروندان عادی) می‌توانیم به خوبی با شهروندان سایر کشورها کنار بیاییم. چند نمونه قدیمی عبارتند از آلمان پس از جنگ جهانی دوم، ژاپن و ایتالیا، و روسیه پس از شوروی، بلوک شرق، آلبانی و بسیاری از موارد دیگر.

به‌عنوان نمونه‌های متضاد می‌توان به کشورهایی اشاره کرد که همچنان اختلافات سیاسی در آنها باقی مانده است، مانند کره شمالی، ویتنام، عراق، کوبا، چین سرخ و چند مورد دیگر. در تمامی این نمونه‌ها، یک رهبر متخاصم، چه در جنگ و چه در جنگ قدرت‌های داخلی، در هم شکسته نشده است. لذا واضح است که، این مردم نیستند که به اختلافات دامن می‌زنند، بلکه از سوی رهبران است.

فرض کنید اگر می‌توانستیم لنین، استالین، هیتلر، موسولینی، توجو، کیم ایل سونگ، هو شی مین، صدام حسین، معمر قذافی، و بسیاری از افراد دیگر و حتی در صورت لزوم تمام جانشین‌ها و جایگزین‌های آنها را “سر به نیست” کنیم، چه تغییر و تحولی در تاریخ ایجاد می‌شد. همه این ترورها تنها با چند میلیون دلار قابل انجام بود و دیگر به قیمت از دست رفتن میلیاردها دلار و جان میلیون‌ها فرد طی جنگ‌های متعاقب تمام نمی‌شد.

اما در این صورت یک سوال جالب بوجود می‌آید که پاسخی به‌مراتب جالب‌تر دارد. "اگر انجام چنین کاری خیلی آسان است، چرا قبلاً انجام نشده است؟" منظور این است که جنگ‌ها مخرب، پرهزینه و خطرناک هستند، پس چرا برخی سیاستمداران باهوش متوجه نشده‌اند که به‌جای جنگیدن با کل کشور، می‌توانیم تعداد معدودی از افراد شرور در راس آن‌ها را از صحنه حذف کنیم؟

پاسخ کاملاً آشکار، و به‌طرز قابل توجهی "منطقی" است: اگر ما بتوانیم رهبران آنها را بکشیم، آنها می‌توانند رهبران ما را نیز بکشند. این امر از جنگ جلوگیری می‌کند، اما رهبر هر دو طرف مرده‌اند، حال حدس بزنید چه کسی تصمیم می‌گیرد چه کاری باید انجام شود؟ درست است، رهبران!

و رهبران (هم رهبران آنها و هم ما!) از دست رفتن جان سی میلیون (30.000.000) انسان عادی در جنگ جهانی دوم را به حفظ جان خود ترجیح می‌دهند؛ البته اگر بتوانند جان سالم به در ببرند. در کره، ویتنام، و دیگر مناقشات متعدد سرتاسر جهان نیز همینگونه بوده است. مشاهده می کنید تا زمانی که ما به رهبران “خود” و رهبران “دیگران” اجازه تصمیم‌گیری درباره اینکه چه کسی باید بمیرد می‌دهیم، رهبران همیشه مردم عادی هر کشور را انتخاب خواهند کرد.

از جمله دلایلی که رهبران توانسته‌اند از این راه‌حل اجتناب کنند، ساده است: با توجه به اینکه “فرار از ترور شدن” نسبتاً آسان است، پاداش دادن به فردی که این کار را انجام می‌دهد و قطعاً ریسکی جدی را متحمل می‌شود، بسیار سخت‌تر است. (اکثر قتل‌ها بر اساس روابط قبلی میان قاتل و قربانی یا مشاهدات شاهدانی که قاتل یا قربانی را می‌شناسند، حل می‌شوند.)

اساساً به‌لحاظ تاریخی، تضمین ایمنی و ناشناس بودن، آن هم فقط به‌خاطر پرداخت پاداش به شیوه‌ای غیرقابل ردیابی و اطمینان دادن از سکوت کردن همه شاهدان احتمالی نمی‌تواند انگیزه‌ای کافی برای یک قاتل باشد و این امر غیرممکن است. حتی اگر فردی مایل به مردن در حین ارتکاب قتل باشد، خواستار اطمینان یافتن از پرداخت پاداش به فرد مورد نظر خود است، اما اگر خودشان مورد شناسایی قرار بگیرند، هدف انتقام خواهند بود.

با پیدایش رمزنگاری کلید عمومی و پول نقد دیجیتالی همه چیز تغییر کرد. حال، باید بتوان پیشنهادی دائمی را به تمام شرکت‌کنندگان ارائه کرد مبنی بر اینکه در صورت واجد “شرایط” بودن، مبلغ زیادی پول نقد دیجیتالی به شکل غیرقابل ردیابی برای وی ارسال می‌شود، شرایطی که حتی نیازی به اثبات این ندارد (یا حتی اینکه ادعایی در این رابطه شود) که او به‌نوعی مسئول وقوع این مرگ است.

به اعتقاد بنده چنین سیستمی پیامدهای شگرفی برای آینده‌ی آزادانه به‌ همراه خواهد داشت. به‌طور خاص آزادی‌خواه‌ها (و من که یک آزادی‌خواه هستم) باید توجه ویژه‌ای به این واقعیت داشته باشند که این سیستم اگر نگوییم یک نتیجه آنارشیستی است، حداقل یک سیستم مینارشیستی (حکومت حداقلی) را "تشویق" می‌کند، زیرا هیچ یک از ساختارهای دولتی بزرگ تحت این شرایط دوام نمی‌آورند.

در واقع، طبق استدلال بنده این سیستم قادر به حل یک مشکل بالقوه است که گاهاً با پذیرش آزادی‌گرایی در یک کشورِ احاطه شده توسط دولت‌های غیرآزادی‌خواه مفروض است. به‌طور منطقی می‌توان این گمان را داشت که طی تغییر تدریجی به سمت یک سیستم سیاسی و اقتصادی آزادی‌خواهانه، بقایای یک سیستم غیرآزادی‌خواه مانند ارتش باید باقی بمانند تا از جامعه در برابر تهدیدهای دولت‌های خارجی محافظت کنند. با اینکه مطمئناً این امر قابل قبول است، اما تصور حفظ بودجه نظامی 250 میلیارد دلاری مبتنی بر مشارکت‌های داوطلبانه از نظر یک فرد معمولی دشوار است.

البته پاسخ این پرسش آسان است، زیرا ارتش یک جامعه آزادی‌خواهانه، این مقدار بودجه نظامی نخواهد داشت. مساله‌ی مشکل‌سازتر، چگونگی دفاع یک کشور از خود در مواقعی است که مجبور باشد قدرت دفاعی خود را از طریق مشارکت داوطلبانه بالا ببرد. یک پاسخ ساده دیگر این است که این کشور احتمالاً با بودجه یک‌دوم تا یک‌سوم بودجه کنونی از قدرت دفاعی خوبی برخوردار است. علیرغم صحیح بودن، این موضوع در نظر گرفته نمی‌شود.

پاسخ واقعی به این امر حتی از این هم ساده‌تر است. ارتش‌های بزرگ فقط برای مبارزه با سایر ارتش‌های بزرگی که دارای رهبرانی غیرآزادی‌خواه هستند ضروری هستند، که احتمالاً برخلاف میل شهروندانشان، عمل می‌کنند. هنگامی که مشکل ایجاد شده توسط رهبر آنها حل شود (و همچنین حل شدن مشکل ما، یا توسط شهروندان آنها و از طریق مشارکت‌های ناشناس مشابه، یا توسط خودمان)، دیگر ارتش بزرگی برای مخالفت وجود نخواهد داشت.

بخش سوم

در فیلم "رابطه توماس کراون" محصول دهه 1960، استیو مک کوئین نقش یک مولتی میلیونر بی‌حوصله را ایفا می‌کند که با ترتیب دادن سرقت‌های بانکی با بازدهی بالا و برنامه‌ریزی مناسب، از بی‌حوصلگی بیرون می‌آید. او هر یک از سارقان را جداگانه و ناشناس استخدام می‌کند تا آنان قادر به شناسایی او و حتی یکدیگر نباشند. آنها طبق برنامه به‌صورت جداگانه اما همزمان به بانک می‌آیند و پس از انجام سرقت برای همیشه از هم جدا می‌شوند. او خودش پول هر سارق را می‌پردازد تا پرداخت‌ها قابل ردیابی نباشند و همچنین عواید سرقت‌ها را حفظ کند.

در مقاله اخیر بنده که عموماً “دیجیتالیبرتی”[6] یا قبل از آن “سیاست ترور” نام داشت، فرضیه راه‌اندازیِ قانونی چنین سازمانی مطرح شده است که با کمک‌های کاملاً ناشناس مردمی مبالغی جمع‌آوری می‌گردد که بر اساس آن به سازمان دستور داده می‌شود این مبلغ را به فردی که تاریخ مرگ فرد نامبرده، به‌عنوان مثال یک کارمند دولتی یا صاحب منصبی نابه‌کار، را به درستی حدس زده باشد اعطا کند. سازمان، مجموع مبالغ کمک‌های مالی را برای هر فرد با نام‌های مختلف جمع‌آوری می‌کند و آن فهرست را (احتمالاً در اینترنت) به‌صورت روزانه یا حتی ساعتی منتشر می‌کند و به مردم می‌گوید که دقیقاً چقدر برای “پیش‌بینی” مرگ آن هدف خاص دریافت می‌کند.

به‌علاوه، این سازمان “پیش‌بینی‌های” کاملاً ناشناس، غیرقابل ردیابی و رمزگذاری‌شده را با روش‌های مختلف، مانند اینترنت (احتمالاً از طریق زنجیره‌ای از ارسال‌کنندگان ناشناس رمزگذاری‌شده)، پست ایالات متحده، پیک یا هر وسیله دیگری می‌پذیرد. این پیش‌بینی‌ها شامل دو بخش است: مقدار کمی پول نقد دیجیتالی غیرقابل ردیابی که داخل “پاکت دیجیتال” بیرونی قرار می‌گیرد تا اطمینان حاصل شود که “پیش‌بینی‌کننده” به لحاظ اقتصادی قادر به انتخاب تصادفی تاریخ‌ها و نام‌ها نیست، و بسته اطلاعات رمزنگاری ‌شده داخلی که به‌گونه‌ای رمزگذاری شده است که حتی خود سازمان قادر به رمزگشایی آن نیست. این بسته اطلاعات حاوی نام شخصی است که مرگ او پیش‌بینی شده است و همچنین تاریخ وقوع مرگ.

علاوه بر این، بسته رمزگذاری شده فوق می‌تواند به‌صورت رمزنگاری شده در اینترنت انتشار پیدا کند تا بعداً به کل دنیا ثابت شود یک نفر پیش‌بینی خود را پیش از وقوع قتل انجام داده است، و حتی مایل به گذاشتن "پول روی مبلغ" از طریق گذاشتن آن پول در خارج از "پاکت" رمزگذاری شده داخلی است. "پیش‌بینی کننده" همواره پول دیجیتالی خارجی را از دست می‌دهد و تنها در صورتی موفق به دریافت جایزه می‌شود که بعداً صحت پیش‌بینی (همچنان مخفی وی) ثابت شود. چنانچه بعداً پیش‌بینی او درست از آب دربیاید، پیش‌بینی‌کننده‌ی “خوش‌شانس” کلید رمزگشایی را به‌صورت غیرقابل ردیابی به سازمان ارسال می‌کند تا آن را روی بسته رمزگذاری‌شده اعمال کرده و متوجه کارکرد آن شود و پیش‌بینی مربوط به ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها یا حتی ماه‌ها قبل‌تر از وقوع حادثه را بخواند. تنها در این صورت است که سازمان، یا هر شخص دیگری جز پیش‌بینی‌کننده می‌تواند فرد یا تاریخ مشخص شده را شناسایی کند.

همچنین در "پاکت" دیجیتال رمزگذاری شده داخلی، یک کلید عمومی وجود دارد که پیش‌بینی کننده تنها برای یک هدف خاص آن را ایجاد کرده است: البته بدیهی است که آن کلید عمومی "معمول" او نخواهد بود، چرا که قابل ردیابی است. همچنین در این بسته عواید پیش‌بینی کننده نیز ارائه شده است. (این ارائه می‌تواند به‌طور غیرمستقیم و توسط واسطه انجام شود تا بانک امکان امتناع از معامله با سازمان را نداشته باشد.)

سپس، کدهای “پول نقد دیجیتال” با استفاده از کلید عمومی و پیش‌بینی اصلی رمزگذاری می‌شوند و در چندین مکان‌، شاید در چند نقطه از اینترنت انتشار می‌یابند و توسط پروتکل FTP در دسترس علاقه‌مندان قرار می‌گیرند. (فرض می‌شود این داده‌ها به هر نحوی به پیش‌بینی‌کننده اصلی می‌رسند. از آنجایی که اطلاعات در اینترنت به دست “همه” می‌رسند، نمی‌توان فهمید پیش‌بینی‌کننده دقیقاً کجاست.) البته باید توجه داشته باشید که فقط شخصِ ارسال‌کننده‌ی پیش‌بینی (یا کسی که کلید مخفی را به او داده‌اند) قادر به رمزگشایی پیام است، و در هر صورت فقط شخصی که پول نقد دیجیتالی را آماده کرده است، می‌تواند این پول را به‌طور کامل “باز” و قابل خرج کردن کند، البته همچنان کاملاً غیر قابل ردیابی باقی می‌ماند (برای مطالعه توضیحات تکمیلی در مورد چگونگی کارکرد به اصطلاح "پول نقدهای دیجیتال"، شما را به مجله علمی آمریکایی به شماره آگوست 1992 ارجاع می‌دهم.)

با اینکه این فرآیند پیچیده به نظر می‌رسد، اما (و حتی بخاطر برخی جزئیات بیشتری که در بالا توضیح نداده ام) در موارد زیر الزامی است:

1. کاملاً ناشناس نگاه داشتن اهداکنندگان پاداش و همچنین پیش‌بینی‌کنندگان نه تنها برای مردم و یکدیگر، بلکه برای خود سازمان، چه قبل یا بعد از تحقق پیش‌بینی.

2. ‏حصول اطمینان از اینکه نه سازمان، نه اهداکنندگان و نه مردم از محتوای “پیش‌بینی” اطلاع ندارند، مگر تا زمان وقوع پیش‌بینی. (بدین صورت تضمین می‌شود که دیگر هیچ یک از شرکت‌کنندگان نمی‌توانند در اطلاع یافتن از این موضوع پیش از وقوع، "مقصر" باشند.)

3. ‏اثبات کردن پیش‌بینی مرگ شخصی خاص و تاریخ وقوع آن پیش از رخ‌دادن پیش‌بینی به اهداکنندگان پاداش (از جمله پیش‌بینی‌کنندگان بالقوه آتی)، سازمان و عموم مردم.

4. ‏اثبات کردن پرداخت پاداش وعده داده شده به فرد پیش‌بینی‌کننده، به اهداکنندگان و عموم مردم (از جمله پیش‌بینی‌کنندگان احتمالی آتی). بدیهی است که این امر دارای اهمیت بسزایی است، زیرا نمی‌خواهید هیچ‌یک از پیش‌بینی‌کنندگان احتمالی به دریافت پول خود در صورت صحت پیش‌بینی شک کنند، و نمی‌خواهید هیچ اهداکننده بالقوه‌ای نیز به اینکه پول او صرف یک پیش‌بینی موفقیت‌آمیز می‌شود، شک کند.

5. ‏جلوگیری از اطلاع قطعی سازمان، اهداکنندگان و مردم از ارتباط داشتن پیش‌بینی کننده با مرگ فرد هدف. این پنهان ماندن حتی در صورت (به‌طور فرضی) دستگیری فرد محکوم به قتل شخص هدف “پیش‌بینی” نیز صدق می‌کند: زیرا حتی پس از شناسایی قاتل از دیگر شیوه‌های ممکن، تشخیص اینکه آیا قاتل و پیش‌بینی کننده یک نفر هستند یا خیر غیرممکن خواهد بود.

6. ایجاد این امکان برای پیش‌بینی‌کننده که در صورت تمایل بتواند بدون اینکه کسی از این موضوع اطلاع یابد، پاداش خود را (به‌صورت کاملاً ناشناس) به هر شخص دیگری که شاید کاملاً از منبع پول بی‌اطلاع است، “هدیه” کند.

حتی "هدف" مورد نظر ("قربانی") نیز از یک چیز مطمئن است: ممکن است بهترین "دوست" او به‌صورت کاملاً ناشناس پاداش را دریافت کند، و این در صورتی است که مرگ او را به درستی "پیش‌بینی" کرده باشد. لذا او هیچ دوستی نخواهد داشت.

این امر می‌تواند نشان‌دهنده غایت تقسیم‌بندی اطلاعات باشد: هیچ‌کس بیش از نقش خود در کل این بازی اطلاعات نخواهد داشت. هیچ‌کس نمی‌تواند شخص دیگری را تحویل دهد یا مرتکب اشتباهی شود که سایر شرکت‌کنندگان را شناسایی کند. بااین‌حال، همه می‌توانند “عادلانه” بودن “بازی” را تأیید کنند: پیش‌بینی‌کننده طبق خواسته حامیان مالی، پاداش خود را دریافت می‌کند. پیش‌بینی‌کنندگان بالقوه آتی نیز (به شیوه‌ای که از نظر ریاضی قابل اثبات است) از اینکه تمام پیش‌بینی‌کنندگان موفق قبلی پاداش خود را به‌طور کامل و به شیوه‌ای غیرقابل ردیابی دریافت کنند، رضایت دارند. همچنین به عموم مردم اطمینان داده می‌شود کمک‌های مالی آنها طبق وعده مورد استفاده قرار می‌گیرند. این امر مرا به سمت یک ادعای جسورانه سوق می‌دهد: به اینکه مدعی شوم که جدای از دشواری عملی و شاید عدم امکان شناسایی حامیان یا شخص پیش‌بینی‌کننده از لحاظ تئوریک، به احتمال زیاد هیچ یک از شرکت‌کنندگان، با استثنای فرضی که یک "پیش‌بینی‌کننده" می‌داند خودش قاتل است، در واقع نمی‌تواند "مجرم" به هرگونه نقض قانون حروف سیاه[7]تلقی شود. علاوه بر این، هیچ یک از شرکت‌کنندگان، از جمله سازمان مرکزی، چه قبل و چه پس از تحقق “پیش‌بینی”، از نقش داشتن شرکت‌کننده‌ای دیگر در نقض قانون، یا حتی اطلاع داشتن از جرم مرتکب شده (به جز با مشاهده اخبار) چیزی نخواهند دانست.

گذشته از این، حامیان مالی، پاداش را صرفاً به شخصی که پیش‌بینی موفق داشته است اهدا می‌کنند، نه برای مسئولیت فرضی وی در قتل، حتی در صورت عدم وقوع جرم نیز پرداخت انجام می‌شود. سازمان صرفاً هماهنگ‌کننده تمامی این موارد است و خود را از اینکه چه کسی پول‌ها را اهدا می‌کند، یا اینکه در نهایت پول به چه کسی می‌رسد یا حتی ارتکاب جرم بی‌اطلاع نگاه می‌دارد (به‌طور فرضی، در واقع “پیش‌بینی‌کننده” می‌تواند خود “قربانی” باشد، که تصمیم به قتل خود گرفته است تا با “پیش‌بینی” آن، پاداش را به ذینفع انتخابی خود، و حتی شاید یکی از بستگان یا دوستانش بدهد. از قضا، این امر می‌تواند بهترین انتقام ممکن باشد، یعنی "فریب دادن جلاد".)

در واقع، سازمان می‌تواند با اتخاذ یک سیاست اعلام‌شده که هیچ قاتلِ محکوم شده (یا حتی مظنون به جرم) نمی‌تواند پاداش را دریافت کند، از خود محافظت بیشتری کند. بااین‌حال، از‌آنجایی‌که دریافت‌کننده پاداش بنا به تعریف ناشناس و حتی در تئوری غیرقابل ردیابی است، این اطمینان نسبتاً توخالی است زیرا راهی برای جلوگیری از پرداخت چنین پرداختی به شخص مسئول وجود ندارد.

بخش چهارم

در بخش سوم، من ادعا کردم که یک سازمان می‌تواند با کمک رمزگذاری، شبکه داده‌های بین المللی، و پول نقد دیجیتال غیرقابل ردیابی به شکل کاملاً قانونی عمل کند، به گونه‌ای که مرگ افراد نامبرده مثلاً کارمندان دولت و صاحبان دفتر منفور را (به‌طور غیرمستقیم) تسریع کند. من به دلایلی که فکر می‌کنم واضح باشد تلاشی برای "اثبات" این موضوع نمی‌کنم. اولاً، حتی اگر چنین عملیاتی واقعاً "قانونی" باشد، این واقعیت به تنهایی مانع از آن نمی‌شود که مخالفان آن بخواهند آن را تعطیل کنند. با این حال، دیدگاه دیگری نیز برای نگاه کردن به آن وجود دارد: اگر این سیستم همانطور که من انتظار دارم کار کند، حتی "غیرقانونی بودن" ادعایی آن نیز بی ربط خواهد بود، زیرا می‌تواند در مرزهای بین المللی و خارج از دسترس قانونی هر دولت قانونمند عمل کند.

با این حال، شاید گویاترین واقعیت این باشد که اگر این سیستم به اندازه‌ای که به نظر می‌رسد مؤثر باشد، هیچ دادستانی جرات نمی‌کرد علیه هیچ شرکت‌کننده‌ای اتهام وارد کند و هیچ قاضی‌ای به این پرونده رسیدگی نمی‌کرد، زیرا مهم نیست فهرست موجود چقدر طولانی است. “هدف‌ها”، همیشه برای یک یا دو مورد دیگر جا وجود دارند. هر کاربر بالقوه این سیستم تشخیص می‌دهد که حمله به این سیستم تهدیدی برای در دسترس بودن آن در آینده است و بر این اساس با اهدای پول برای هدف قرار دادن هر کسی که سعی در از کار انداختن آن دارد، عمل می‌کند.

با این وجود، من فکر می‌کنم باید به دو اتهامی ‌که ظاهراً کاملاً ساده انگارانه مطرح شده‌اند، بپردازم و ادعا می‌کنند که اجرای این ایده ناقض قانون است. به‌طور مشخص اتهاماتی همچون “تبانی برای ارتکاب قتل” و “ارتکاب جرم”.

همانطور که من متوجه شدم، برای داشتن یک "توطئه" از منظر جنایی، باید حداقل دو نفر با ارتکاب جرم موافقت کنند و در پیشبرد آن جرم اقدامی ‌آشکار انجام دهند.

خوب، این اتهام قبلاً "مصداق می‌کند" زیرا در طرحی که توضیح دادم، هیچ یک از شرکت‌کنندگان با هیچکس برای ارتکاب جرم اجماع ندارند. هیچ یک از شرکت‌کنندگان حتی به شخص دیگری اطلاع نمی‌دهند که مرتکب جرمی ‌خواهد شد، چه قبل و چه بعد از واقعه. در واقع، جرم، به نظر می‌رسد قتلی است که توسط یک فرد انجام شده است، یعنی جنایتی که برای سایر شرکت‌کنندگان ناشناخته است، و هویت او به‌طور مشابه ناشناخته است (البته به‌طور فرضی؛ این فرض را بر این می‌گذارد که یک جنایت واقعاً انجام شده است).

به یاد داشته باشید، “پیش‌بینی” که در ابتدا توسط پیش‌بینی‌کننده ارسال شده بود، کاملاً رمزگذاری شده بود، به‌طوری که سازمان (یا هر شخص دیگری، برای آن موضوع) نتواند هویت فردی را که مرگ او پیش‌بینی شده بود، یا تاریخ وقوع آن حادثه را کشف کند. فقط پیش‌بینی شده بود که رخ بدهد. بنابراین سازمان از “موافقت” با چنین چیزی ناتوان است و دونیت‌کننده‌ها نیز به همین ترتیب. تنها در صورتی که پیش‌بینی بعداً محقق شود، کلید رمزگشایی وارد می‌شود و تنها در این صورت است که سازمان (و عموم مردم) از محتویات آن آگاه می‌شوند. حتی در آن صورت، این فقط یک “پیش‌بینی” است، بنابراین حتی در آن زمان، هیچ کس در واقع از جرمی ‌که می‌تواند با پیش‌بینی‌کننده مرتبط باشد، آگاه نیست.

"اختفای جرم"

این جرم، نوعی شکل رقیق شده از مفهوم "معاونت در جرم قبل و/یا بعد از وقوع"، توسط "تیم آو آنگل" (Tim of Angle) ادعا شد که متعاقب پاسخ من به او در مورد این موضوع، کاملاً ادعای اولیه خود را تأیید نکرده است. (این موضوع یک کنجکاوی اخیر این است که این جنایت علیه مایکل فورتیه، شخصی که ادعا می‌کند به تیم مک‌وِی مظنون بمب گذاری OKC کمک کرده است، جرمی ‌است که در ساختمان اف بی آی "پرونده مفصلی" را انجام داده است.)

با این وجود، من آن را در اینجا گنجانده ام، زیرا خوانش ساده (و بدون دقت) او از ایده من، او را به شاید "نزدیک ترین" قانونی که ممکن است ادعا بشه که شرکت‌کنندگان آن را نقض کرده‌اند، سوق داد. تیم ادعا کرد: نه. به این می‌گویند "جرم نادرست" و شما را قبل از واقعیت به یک معاونت در جرم تبدیل می‌کند. مسلماً، تحت قانون قتل جنایی، می‌توانید در ایالتی که چنین مجازاتی دارد، "مجازات عقوبت اعدام > عقوبت غیرانسانی و تحقیرآمیز[8]" دریافت کنید.

با این حال، من یک تحقیق کتابخانه ای کوچک انجام دادم و فرهنگ لغت حقوقی بلک[9] را بررسی کردم . در اینجا شرح عبارت چنین آمده است: "اختفای جرم[10]. جرم پنهان کردن جرمی که توسط دیگری انجام شده است، اما بدون همکاری قبلی با جنایتکار یا معاونت آتی در جرم که باعث می‌شود طرف قبل یا بعد از وقوع جرم معاونت در جرم را پنهان کند[11]". عناصر جرم عبارتند از اینکه مجرم اول جرم مورد ادعا را مرتکب شده و تکمیل کرده است، یعنی اینکه متهم از آن وقوع جرم آگاهی کامل داشت، و اینکه متهم به مقامات اطلاع نداده است، و آن متهم برای پنهان کردن جنایت اقدام مثبتی انجام داد[12]. هر کس با علم به ارتکاب واقعی جرمی که توسط دادگاه ایالات متحده قابل تشخیص است، آن را پنهان کند و در اسرع وقت آن را به قاضی یا افراد دیگری در مقامات کشوری یا نظامی تحت ایالات متحده آمریکا اعلام نکند، مجرم به ارتکاب جرم فدرال اختفاء جرم است[13].

تنها “عنصر” این جنایت که قابل قبول است عنصر اولی است: شخصی غیر از شخص متهم به جرم “تحقیر جنایت” مرتکب جرم شده است. عنصر دوم به طرز بدی شکست می‌خورد: "...اینکه متهم از آن حقیقت آگاهی کامل داشت..." تفسیر قبلی من روشن می‌کند که به دور از مفهوم "آگاهی کامل از آن واقعیت"، سایر شرکت‌کنندگان بطور دقیق از داشتن هرگونه "آگاهی کامل از آن واقعیت" منع می‌شوند. عنصر سوم، ".. اینکه متهم به مقامات اطلاع نداده است..." نیز اساساً وجود ندارد: هیچ شرکت کننده دیگری در مورد هویت یک پیش‌بینی کننده یا مکان او یا در مورد اینکه آیا او در هر جرمی دخالت داشته است اطلاعاتی ندارد. در واقع، این امکان برای هر یک از شرکت‌کنندگان دیگر وجود خواهد داشت که (به‌طور ناشناس، احتمالاً) کپی‌هایی از تمام مکاتباتی را که ارسال کرده‌اند، به پلیس یا آژانس‌های دیگر تحویل دهند، و این مکاتبات حتی ذره‌ای به مقامات در شناسایی یک مجرم یا حتی لزوماً یک جرم کمک نمی‌کند.

در واقع، عملکرد عادی این سازمان به این صورت است که از طریق یک نشریه “تمام” مکاتباتی را که دریافت می‌کند، به منظور ارائه بازخورد به مردم برای اطمینان از اینکه همه شرکت‌کنندگان به وعده‌های خود عمل می‌کنند و پاداش‌های خود را دریافت می‌کنند، ارائه می‌کند. این نشریه احتمالاً به پلیس راه پیدا می‌کند، یا حتی می‌تواند به دلیل “عدم اطلاع‌رسانی به مقامات” برای آن‌ها پست شود. با این وجود، هیچ یک از این مطالب نتوانست به هیچ مقامی‌ در تحقیقات خود کمک کند، و این باعث ناراحتی آنها شد.

چهارمین و آخرین رکن جرم در “ارتکاب جرم”، یعنی “... و آن متهم برای اختفای جرم اقدام مثبت کرده است” به کلی ناکام می‌ماند. این سازمان جرم را "پنهان" نمی‌کند. در واقع اگر به هیچ دلیل دیگری از جرم آگاهی نداشته باشد، توانایی انجام خلاف آن را نخواهد داشت! و همانطور که در بالا توضیح داده شد، با دقت از دسترسی به هرگونه اطلاعاتی که می‌تواند به حل جرم کمک کند اجتناب می‌کند و بنابراین از هر گونه تعهدی در این راستا فرار می‌کند.

خلاصه

در گذشته، تعجب آور نبود که چنین سازمانی بتواند به‌طور قانونی در ایالات متحده فعالیت کند، اگرچه حداقل در ابتدا بدون مخالفت سیاسی نبود. اولاً، این کشور حداقل اسماً قرار است یک "کشور آزاد" باشد، که به این معنی است که پلیس و سایر مقامات نمی‌توانند رفتار را فقط به این دلیل که آن را دوست ندارند مجازات کنند.

ثانیاً، بدیهی است که اکثر قوانین امروزی در اصل در دوره‌ای نوشته شده‌اند که در آن قوانین فرض می‌شود که "توطئه‌گران" حداقل یکدیگر را می‌شناسند، یکدیگر را ملاقات کرده‌اند، می‌توانند یکدیگر را شناسایی کنند، یا (حداقل!) با یکدیگر صحبت کرده‌اند. برعکس، در سناریوی من هیچ یک از شرکت‌کنندگان حتی نمی‌دانند که بقیه در کدام قاره زندگی می‌کنند، چه رسد به کشور، شهر یا خیابان آنها. نمی‌دانند سایرین چه شکلی هستند، چه صداهایی دارند، یا حتی “تیپ مشخصی” ندارند: هیچ‌یک از متن‌هایشان، به‌جز چند “پیش‌بینی” پراکنده، هرگز به دیگران منتقل نمی‌شوند، بنابراین حتی نرم‌افزارهای مقایسه متن هم موفق به "هدف قرار دادن" کسی نخواهند شد.

(برای کسانی که در اصل، قوانینِ علیه “توطئه” را نوشته‌اند) توانایی “شخص الف” برای راضی کردن خود همان اندازه شگفت‌انگیز است که “شخص ب” شایسته دریافت جایزه است، بدون اینکه “شخص الف” بداند “شخص ب” واقعاً مسئول یک مرگ خاص است (یا نیست).

بخش پنجم

در چهار یادداشت قبلی در مورد دیجیتالیبرتی، پیشنهاد کرده‌ام که این مفهوم (جمع‌آوری کمک‌های مالی ناشناس برای “خرید” مرگ یک کارمند منفور دولت) باعث کاهش چشمگیر اندازه دولت در تمام سطوح، و همچنین دستیابی به آنچه احتمالاً یک دولت “مینارشیستی” (حکومت حداقلی) با سرعت بسیار سریع خواهد بود می‌شود. علاوه بر این، به این نکته اشاره کردم که فکر می‌کنم این تأثیر صرفاً بر یک کشور یا قاره تأثیر نمی‌گذارد، بلکه ممکن است اساساً به‌طور همزمان در همه کشورها گسترش یابد.

اما علاوه بر چنین ادعاهای (به ظاهر) بزرگی، به ذهنم خطور می‌کند که باید تغییرات دیگری در جامعه ایجاد بشوند که بخواهد همزمان با پذیرش چنین سیستمی ‌رخ بدهند. به هر حال، یک دیدگاه ساده انگارانه از ایده من ممکن است به این نتیجه برسد که پس از دگرگونی جامعه، تقریباً هیچ ساختار دولتی باقی نخواهد ماند. از آنجایی که “نظام عدالت کیفری” کنونی ما امروز کاملاً بر مفهوم “دولت بزرگ” استوار است، این موضوع یک فرد ساده لوح را به این فکر می‌اندازد که چگونه مفاهیمی ‌مانند “عدالت”، “انصاف”، “نظم” و غیره در این زمینه‌ی حفاظت حقوق فردی در چنین جامعه ای قابل تحقق هستند.

در واقع، یکی از موضوعات رایجی که در انتقاد از ایده‌ام دیده‌ام، ترس از این است که این سیستم به “آنارشی” منجر شود. نکته خنده دار در مورد این اعتراض این است که از نظر فنی، این موضوع به راحتی می‌تواند درست باشد. اما “آنارشی” در زندگی واقعی ممکن است شبیه “آنارشی” نباشد که این افراد ادعا می‌کنند از آن می‌ترسند، که باعث می‌شود من با نقل قولی پاسخ دهم که منشأ آن را کاملاً به خاطر نمی‌آورم:

"آنارشی فقدان نظم نیست. آنارشی فقدان همه نظم‌ها است."

مردم احتمالاً به زندگی خود با آرامش و نظم ادامه خواهند داد. یا حداقل به اندازه ای که می‌خواهند آرام و منظم باشند. قضیه فیلم "وحشی در خیابان‌ها" نخواهد بود که، و آنها آدمخواری را به‌عنوان یک ورزش ملی، یا هر چیزی شبیه به آن، بر نمی‌گرداند.

به ذهنم خطور می‌کند که احتمالاً یکی از بهترین راه‌های نشان دادن این که ایده من، یعنی “سیاست ترور”، (با توجه به این واقعیت که کاربرد آن بسیار بیشتر از سیاست صرف است، شاید نامش نامناسب باشد)، منجر به “فقدان نظم” نمی‌شود، نشان دادن این است که اکثر کارکردهای مطلوبسیستم فعلی به اصطلاح "عدالت کیفری" پس از پذیرش آن انجام خواهند شد. این درست است حتی اگر آنها از طریق روش‌های کاملاً متفاوت و، به‌طور قابل تصور، به روش‌های کاملاً متفاوت با سیستم فعلی انجام شوند.

احتمالاً ابتدا باید به این نکته اشاره کنم که قصد من بازنویسی کتاب تئوری مینارشیستی نیست. تصور می‌کنم در طول سال‌ها، مطالب زیادی در مورد نحوه عملکرد افراد و جوامع بدون یک دولت مرکزی قوی نوشته شده است، و بسیاری از این نوشته‌ها احتمالاً بسیار دقیق‌تر و سنجیده‌تر از هر چیزی است که در اینجا توضیح می‌دهم.

یکی از دلایلی که تقریباً هر “سیستم عدالت کیفری” بهتر و مؤثرتر از سیستمی‌ است که در حال حاضر داریم این است که، برخلاف تصویری که مقامات می‌کوشند ایجاد کنند، هر کسی که شغلش به “جرم” وابسته است، علاقه‌ای قوی در حفظ یک سطح بالایی از جرم، و نه از بین بردن آن دارد. به هر حال، جامعه ای وحشت زده جامعه ای است که حاضر است بسیاری از پلیس‌ها، زندانبان‌ها، قضات و وکلا را استخدام کند و حقوق‌های بالایی به آنها بپردازد. یک جامعه امن و مطمئن حاضر به تحمل آن نیست. وضعیت “ایده‌آل”، از دیدگاه محدود و منفعت‌خواهانه پلیس و زندانبانان، وضعیتی است که تعداد افراد در زندان را به حداکثر می‌رساند، در عین حال بیشتر مجرمین واقعاً خطرناک را در خیابان‌ها رها می‌کند تا توجیه خود را برای سیستم حفظ کند. به نظر می‌رسد این دقیقاً همان وضعیتی است که ما امروز داریم، که تعجب آور نیست وقتی در نظر بگیرید که پلیس در طول دهه‌های متمادی سطح غیرعادی بالایی از ورودی به "سیستم" داشته است.

اولین تأثیر ایده من، به نظر من، حذف کلی ممنوعیت اعمالی است که قربانی ندارد، یا همان “جرایم بدون قربانی”. نمونه‌های کلاسیک آن قوانین علیه فروش و استفاده از مواد مخدر، قمار، فحشا، پورنوگرافی و غیره هستند. این هم به این خاطر است که افراد معمولی (که تحت تاثیر تبلیغات نیستند) نگرانی یا همدردی بسیار کمی ‌برای مجازات عملی‌ای دارند که قربانی مشخصی ندارد. بدون یک دولت مرکزی و بزرگ که تبلیغات را انجام دهد، عموم مردم این اعمال را قطعاً “مجرمانه” نمی‌دانند، حتی اگر برای چند سال هنوز توسط اقلیت قابل توجهی نامطلوب تلقی شوند. هنگامی‌ که از شر چنین قوانینی خلاص شوید، قیمت داروهای غیرقانونی فعلی به‌طور چشمگیری کاهش می‌یابد، احتمالاً 100 برابر. جرایم ناشی از نیاز به دریافت پول برای پرداخت این داروها به شدت کاهش می یابد، حتی اگر فرض کنید که مصرف مواد مخدر به دلیل کاهش قیمت افزایش یافته است.

علیرغم این کاهش گسترده در جرم و جنایت، شاید تا 90 درصد، افراد معمولی همچنان می‌خواهند بدانند “سیستم من” در مورد میزان جرم باقی مانده و “سیستم واقعی” چه خواهد کرد. می‌دانید، قتل، تجاوز، دزدی، و همه اینها چه خواهند شد؟ خوب، بر اساس روح این ایده، یک تفسیر ساده نشان می‌دهد که یک فرد می‌تواند مجرمی‌را که او را قربانی می‌کند، هدف قرار دهد، که به آن حرفه مجرمانه پایان می‌دهد.

برخی ممکن است اعتراض کنند و اشاره کنند که مجرم تنها در جرایم قلیلی شناسایی می‌شود. این ایراد از نظر فنی درست است، اما کمی‌ گمراه‌کننده است. حقیقت این است که اکثریت قریب به اتفاق جرایم از نوع "قربانی" توسط بخش نسبتاً کوچکی از جمعیت که مجرمان سابقه‌دار هستند مرتکب می‌شوند. نیازی به شناسایی نیست، به‌عنوان مثال، حتی اگر احتمال دستگیر شدن یک سارق خودرو، در هر سرقت، تنها 5 درصد باشد، حداقل 40 درصد احتمال دستگیر شدن پس از 10 سرقت، و 65 درصد احتمال دستگیر شدن پس از 20 سرقت وجود دارد. قربانی یک سرقت هوشمندانه‌ی ماشین خوشحال می‌شود که پولی را برای هر دزد کشف شده ماشین اهدا کند، نه لزوماً فقط کسی که او را قربانی کرده است.

متوسط مالکان خودرو عاقلانه خواهد بود که گهگاه چنین کمک‌هایی را ارائه دهند، آنهم به‌عنوان "بیمه" در برابر احتمال قربانی شدن او در آینده: به‌طور متوسط 1 سنت در روز به ازای هر خودرو، 10000 دلار در روز برای یک شهر معمولی با 1 میلیون خودرو خواهد بود. با فرض اینکه این مقدار بسیار بیشتر از اندازه کافی برای وادار کردن "دوستان" یک دزد معمولی خودرو باشد، به سادگی هیچ راهی وجود ندارد که بتوان خرده فرهنگ سرقت خودرو را حفظ کرد.

جایگزین دیگر این است که شرکت‌های بیمه احتمالاً وارد عمل می‌شوند: از آنجایی که آنها قربانیان مالی سرقت اموال بیمه‌شده خود خواهند شد، منطقی است که فرض کنیم آنها تمایل ویژه‌ای برای جلوگیری از چنین سرقتی داشته باشند. می‌توان تصور کرد که شرکت‌های بیمه کنونی خود را به آژانس‌های تحقیقاتی/بازدارنده تبدیل کنند، در حالی که نقش بیمه‌ای خود را حفظ کنند، با توجه به این واقعیت که آنها بیشترین ضرر را دارند. این به ویژه درست است زیرا اگر "سیاست ترور" (آنگونه که در مورد جنایتکاران و جنایت اعمال می‌شود) رخ دهد، آنها در واقع می‌توانند کاری در مورد مشکل انجام دهند، نه اینکه صرفاً آمارها را به مشتریان و سهامداران خود گزارش دهند.

چنین شرکت‌هایی همچنین انگیزه ای قوی برای ارائه یک سیستم کارآمد از پاداش برای حل جرایم و شناسایی مجرمان خواهند داشت، پاداش‌هایی که (طبیعتاً!) می‌توانند به‌طور کاملاً ناشناس داده شوند.

در حالی که مایلم در مورد مزیت دیگر این نوع جدید عدالت صحبت کنم، این واقعیت است که سیاستمداران و سایر کارمندان دولت دیگر مصونیت واقعی در اکثر موارد نخواهند داشت، واقعیت این است که از آنجایی که ما دیگر "سیاستمداران و سایر کارمندان دولت" نخواهیم داشت، ذکر این مزیت، مزید بر علت خواهد بود.

با این حال، این اصل معتبر است: در سیستم امروزی، شما می‌توانید افرادی را داشته باشید که مجرم شناخته شده‌اند، اما به دلیل اینکه بخشی از "نظام" هستند، تحت پیگرد قانونی قرار نگیرند. نمونه‌های کلاسیک قهرمانان راست (الیور نورث) و قهرمانان چپ (جیم رایت) هستند که به دلایل "سیاسی" یا "بوروکراسی" از پیگرد قانونی یا محکومیت می‌گریزند. این اتفاق با "سیاست ترور" که به سادگی هرگز اتفاق نمی‌افتد.

بخش ششم

یک باور اولیه مکرر در میان افرادی که اخیراً درباره ایده "سیاست ترور" من شنیده‌اند، ترس از این است که این سیستم به نحوی "خارج از کنترل" شود: در نهایت باعث مرگ افراد عادی‌ای می‌شود که حقشان مرگ نبوده است.

اما این سیستم بدون “کنترل” خاص خود نخواهد بود. نه یک کنترل متمرکز و قابل تصمیم‌گیری توسط یک فرد، بلکه یک سیستم غیرمتمرکز که در آن همه یک "رای" ضمنی می‌گیرند. یک تشبیه خوب ممکن است در نظر گرفتن جامعه‌ای باشد که در آن ترموستات خانه همه کنترل می‌شود تا در دمایی که برای کل کشور تنظیم شده است کار کند. ورودی کنترلی هر فرد به‌عنوان یک “رای” در نظر گرفته می‌شود، چه برای گرم‌تر شدن، چه برای سردتر شدن، و چه برای ماندن در همان دما. کامپیوتر کنترل مرکزی دمای نقطه تنظیم ملی را تنظیم می‌کند تا تعداد افرادی را که می‌خواهند دما سردتر و گرم تر باشد برابر کند. با این حال، هر خانه در همان دمای تنظیم شده ملی است. واضح است که هیچ فردی کنترل این محیط را در دست ندارد. با این وجود، من فکر می‌کنم به‌طور کلی فقط به این دلیل که ورودی‌های بسیاری از افراد برای تعیین خروجی مورد استفاده قرار می‌گیرند، می‌توان توافق کرد که این سیستم هرگز یک تنظیم دمای واقعاً “خارج از محیط” ایجاد نمی‌کند. مطمئناً، اگر گروهی متشکل از 10هزار کودک تصمیم بگیرند (با کمک اینترنت) با هم سیستم را خراب کنند، و همه ورودی‌های ترموستات خانه‌شان را روی “گرم‌تر” تنظیم کنند، می‌توانند کمی‌ تنظیمات کلی را افزایش دهند، اما از آنجایی که احتمالاً حدود 100 میلیون خانه جداگانه در ایالات متحده، شوت کم‌جان آنها به دلیل تمایلات اکثریت جمعیت گل نخواهد شد. آیا این سیستم "خارج از کنترل" است؟ درست است که خارج از "کنترل" یک فرد واحد است، اما با این وجود به خوبی در کنترل کل جمعیت است.

به نظر می‌رسد که “سیاست ترور” در واقع مکانیزم کنترلی مشابهی با آنچه در بالا توضیح دادم دارد. اول، من به این نکته اشاره کرده‌ام که اگر بخواهم سیستم متمرکزی مانند این را راه‌اندازی کنم، فقط کمک‌های مالی را می‌پذیرم که اسم افرادی داخلش باشد که "اصل عدم تجاوز یا اصل عدم توسل به زور[14]" که به خوبی برای آزادی‌خواهان شناخته شده است را نقض می‌کنند. طبق این استاندارد، کارمندان دولت (که چک‌های حقوقی را که با وجوه دزدیده شده از شهروندان توسط مالیات پرداخت شده است، پذیرفته اند) و مجرمانی که جرایم آنها واقعاً قربانی داشته است، شامل می‌شوند. بیایید این سازمان فرضی را "سازمان آلفا" یا به اختصار "گروه الف" بنامیم.

درست است، شخص دیگری ممکن است کمی ‌دقیق تر باشد و کمک‌های مالی را برای حذف هر کسی بپذیرد آنهم بدون در نظر گرفتن اینکه آیا آن شخصِ هدف سزاوار سرنوشت مرگ بودن را می پذیرد یا نه. این افراد را "سازمان بتا" یا به اختصار "گروه ب" می‌نامیم. اکثر دونیت‌کنندگان بالقوه (که، پیشنهاد می‌کنم، سطوحی “معمولی” از محذوریت‌های اخلاقی را خواهند داشت) خواهند دید که اگر از گروه ب حمایت کنند، از منافع آنها محافظت نمی‌شود. برای مثال، گروه ب (اگر زنده بماند و رشد کند) ممکن است بعداً به دلیل دونیت‌کننده‌ای دیگر، برگردد و آن افراد دارای حذر اخلاقی را هدف قرار دهد. ولی گروه الف این کار را نمی‌کند. طبیعتاً، دونیت‌کنندگان “اخلاقی” ما این رفتار را نمی‌خواهند، بنابراین تصمیم می‌گیرند که کمک مالی خود را به “اخلاق‌پذیرترین” سازمانی که آن را می‌پذیرد، بدهند. این کار، منافع دونیت‌کنندگان را به حداکثر می‌رساند و آسیب‌های احتمالی را به حداقل می‌رساند.

از آنجایی که هر دو سازمان کمک‌های مالی را برای قربانیان “مستحق مرگ” می‌پذیرند، در حالی که فقط گروه ب آن حمایت‌های مالی را بدون استثناء برای “هر کسی” می‌پذیرد، منطقی است که نتیجه بگیریم (کاپیتالیسم و سرمایه‌داری همان چیزی است که هست و) نرخ‌های گروه ب (یعنی درصد قیمتی که به‌عنوان سود نگه می‌دارد) می‌تواند برای کمک‌های دریافتی‌اش بیشتر باشد و خواهد بود (و به این دلیل است که رقابت کمتری در حوزه تخصصی آن وجود دارد.) بنابراین، هدف قرار دادن افراد “مستحق مرگ” از طریق گروه الف مقرون‌به‌صرفه‌تر خواهد بود و در نتیجه دونیت‌کنندگان به سمت آن جذب خواهند شد. علاوه بر این، گروه الف بزرگتر، معتبرتر، قابل باورتر و قابل اعتمادتر خواهد شد، و “حدس‌زنان” بالقوه (قاتل؟) برای سیستم آن گروه و برای میانگین پرداخت‌های بالقوه کمتر کار خواهند کرد (و باقی تمامی موارد برابر خواهند بود.) با این حال، و از قضا، میانگین سطح دونیت برای افراد فهرست شده توسط گروه الف احتمالاً بالاتر خواهد بود، زیرا (اگر فرض کنیم این افراد "مستحق مرگ" هستند) افراد بیشتری در مرگ آنها مشارکت خواهند داشت.

به هر حال، اگر یک دونیت‌کننده بالقوه بخواهد به برخی از بزرگان دولتی ضربه بزند، تعداد زیادی دونیت‌کننده دیگر وجود خواهند داشت که هزینه را با آنها تقسیم کنند. میلیون‌ها کمک مالی از 1 تا 10 دلار برای هر کدام معمول و کاملاً مقرون به صرفه است. از طرف دیگر، اگر فقط یک هدف "غیرمتسحق به مرگ" را از فهرست مخاطبین گوشی همراه خود انتخاب کرده باشید، احتمالاً شما تنها کسی خواهید بود که می‌خواهد او را مرده ببیند، به این معنی که احتمالاً باید کل صورت حساب را بپردازید. اگر می‌خواهید هر “اقدامی” را ببینید، احتمالاً هزینه آن 5 تا 10 هزار دلار است. در ضمن “برش” گروه ب را به آن اضافه کنید، که احتمالاً 50٪ خواهد بود، و شما بحث از 10 تا 20 هزار دلار دارید. من ادعا می‌کنم که احتمال وقوع چنین اتفاقی برای "قربانیان غیرمستحق به مرگ" بسیار کم خواهد بود.

اکنون، افراد سرسخت در میان شما احتمالاً به این واقعیت اعتراض خواهند کرد که حتی این احتمال کوچک نیز باقیمانده باقی مانده است. اما در نظر بگیرید: حتی امروز کاملاً "ممکن" است که شما به‌طور تصادفی نامی ‌را از فهرست انتخاب کنید، او را پیدا کنید و خودتان او را بکشید. آیا این اغلب اتفاق می‌افتد؟ ظاهراً نه. فقط برای یک چیز، آن هم اینکه هیچ انگیزه واقعی‌ای وجود ندارد. اگر نتوانید نشان دهید که بکارگیری "سیاست ترور" احتمال وقوع چنین حوادثی را به‌طور چشمگیری افزایش می‌دهد، من نظرم این است که این "مشکل" احتمالاً مشکلی نخواهد بود.

برای مدتی فکر می‌کردم که محافظت از "فقدان انگیزه" به‌طور لحظه‌ای توسط یک فرضیه لغو شد: فکر کردم، فرض کنید شخصی از این سیستم به‌عنوان بخشی از یک طرح پیچیده‌‌ی اخاذی استفاده می‌کند، که در آن پیامی‌ ناشناس به شخصیتی ثروتمند می‌فرستد، چیزی شبیه به اینکه "یک میلیارد دلار به صورت ناشناس به من پرداخت کنید، یا من یک قرارداد دیجیتالی برای شما منعقد می‌کنم". برای مدتی این یکی مرا گیج کرده بود. سپس، متوجه شدم که یک عنصر اساسی در کل این نمایش وجود ندارد: اگر این کار یک بار انجام می‌شد، پس می‌توان آن را ده‌ها بار هم انجام داد. و قربانی چنین طرح اخاذی‌ای هیچ اطمینانی ندارد که دیگر اتفاق نخواهد افتاد، حتی اگر تاوانش را بدهد، بنابراین از قضا انگیزه‌ای برای پرداخت اخاذی ندارد. به این مورد فکر کنید: تنها دلیل پرداخت، حذف تهدید است. اگر پرداخت نمی‌تواند به هدف تضمین کند که تهدید حذف شده است، او دلیلی برای پرداخت ندارد. و اگر هدف هیچ دلیلی برای پرداخت نداشته باشد، اخاذی دلیلی برای تهدید ندارد!

دیگر ترس مرتبط (و به همان اندازه ساده‌گرایانه) این است که اقلیت‌های سیاسی ترجیحاً مورد هدف قرار بگیرند. برای مثال، وقتی به این نکته اشاره کردم که رهبران سیاسی “تشکیلات” احتمالاً خیلی سریع وارد "فهرست" می‌شوند، یک جرقه به ذهنم خطور کرد که “رهبران آزادی‌خواه” نیز می‌توانند مورد هدف قرار گیرند. چنین پیشنهادی منعکس کننده یک سوء‌تفاهم جدی از فلسفه سیاسی، و به ویژه آزادی‌خواهان است: من این اتفاق را بدیهی می‌دانم (حداقل برای خودم) که آزادی‌خواهان نیازی به رهبر ندارند. (اگر نمی‌خواهید جمعیتی را کنترل کنید یا به قدرت سیاسی دست یابید، نیازی به رهبر ندارید. تنها دلیلی که امروز آزادی‌خواهان به رهبر نیاز دارند این است که در دولت جا بگیرند و (سپس) آن را تعطیل کنند.) و اگر ایده من اجرا شود، “رهبران آزادی‌خواه” بیشتر از یک شهروند آزادی‌خواه عادی تهدیدی برای دیگران نخواهند بود.

با درک کامل این موضوع، شخص دیگری (و بسیار معتبرتر) مدتی فکر کرد و در یک افشاگری غرورآفرین پیشنهاد کرد که یکی از راه‌هایی که تشکیلات سیاسی مورد هدف می‌تواند با سیاست ترور “مقابله کند” این است که در مقابل سیستم رهبر‌محوری که امروز داریم به حکومتی تبدیل شود که مبتنی بر اقتدار کاملاً غیرمتمرکز است. چنین سیستمی‌ با کشتن افراد نمی‌تواند مورد حمله قرار گیرد، همانطور که شما نمی‌توانید یک درخت را با کندن یک برگ بکُشید. "راهکار" آن شخص در واقع انحلال کامل دولت فعلی و واگذاری آن به عموم مردم بود؛ در آن حالت، این سیستمِ بسیار غیرمتمرکز است که توسط بخش کوچکی از جمعیت در ساختاری به نام "دولت" کنترل نمی‌شود، که البته اساساً با ایده او یکسان است. بنابراین در واقع، تنها راهی که دولت (در صورت بکارگیری سیاست ترور) می‌تواند بقای خود را حفظ کند تسلیم شدن کامل است. و وقتی تسلیم شد، مردم پیروز می‌شوند. و در عمل، دولت دیگر جایگزینی (به‌عنوان یک دولت متمرکز دیگر) نخواهد داشت.

آیا این ایده "خارج از کنترل" خواهد بود؟ تا حد زیادی، این بستگی به تعریف شما از کلمه "کنترل" دارد. من به این باور رسیده‌ام که “سیاست ترور” یک آزمون رورشاخ[15] سیاسی است: آنچه در مورد آن فکر می‌کنید به شدت با فلسفه سیاسی شما مرتبط است.

بخش هفتم

من نگرانی‌هایی را که درباره ایده من ابراز کردید، که من آن را “سیاست ترور” می‌نامم، درک می‌کنم، زیرا این مقاله اگر رادیکال و افراطی نباشد، چیزی نیست. من آن را در اواسط سال گذشته نوشتم، تا حدی به این دلیل که فکر می‌کنم آزادی‌خواهی و به‌ویژه آزادی‌خواهان باید به آنچه که ،اگر تناقض نباشد، حداقل یک واقعیت غیرقابل تحمل است توجه کنند: از یک طرف، به ما گفته می‌شود که در تعرض[16] پیشدستی نکنیم، اما از سوی دیگر هر بار که دولت مالیات می‌گیرد، مورد تعرض دولت قرار می‌گیریم.

من از روشی که برخی از افراد آشنا به‌وسیله آن از این سیستم "کناره‌گیری کرده‌اند" و از جرأت لازم برای چنین تاکتیکی قدردانی می‌کنم. اما من فکر می‌کنم مشکل همین است: این کار را فقط کسانی که “جرأت” دارند انجام می‌دهند، که در واقع تعداد افراد مورد هدف دولت (برای نوشتن نام آن‌ها در فهرست) را کاهش می‌دهد تا دولت بتواند زمان بیشتری را صرف حمله به تعداد معدودی از مخالفان کند. واقعیت این است که دولت همچنان به جمع آوری مالیات می‌پردازد و هنوز از آن پول برای نقض حقوق ما استفاده می‌کند. همه ما می‌دانیم که این (وضع زندگی) اشتباه است.

موضع من کاملاً ساده است: اگر جمع‌آوری مالیات تعرض به حساب می‌آید، پس هرکسی که این کار را انجام می‌دهد یا در تلاش برای جمع‌آوری مالیات کمک می‌کند یا از عواید آن سود می‌برد، مجرم است. این مفهوم کاملاً مشابه قانون فعلی است که همدستان[17] را تحت تعقیب قرار می‌دهد. در حالی که من "قانون فعلی" را حاکی از نوعی استاندارد طلا برای "معقول بودن" که همیشه باید آن را قبول کنیم نمی‌دانم، از سویی دیگر فکر می‌کنم که معقول است از آن برای نشان دادن اینکه یک بار به این نتیجه رسیده‌ایم که مالیات به معنای سرقت است استفاده کنیم. این نسخه مستقیماً به دنبال نوعی استدلال است که گفته می‌شود برای جامعه قابل قبول است: "حمله به مهاجمان" و همدستان آنها معقول است و بنابراین هرکسی که توسط دولت به‌ کار گرفته می‌شود، حتی اگر هم توطئه‌گر نباشد مستقیماً در جمع‌آوری این مالیات‌ها دخالت دارد. به این دلیل که او در بهره‌مندی از درآمدهای حاصل از این مالیات‌ها مشارکت دارد، و احتمالاً سطح مشخصی از "پشتیبانی" را برای جوانان اراذل و اوباشی که اغلب سازمان‌های دولتی استخدام می‌کنند، فراهم می‌کند.

من می‌دانم، و شما نیز باید بدانید، که “اصل عدم تعرض” چیزی در مورد میزان دفاع از خود/تلافی‌جویی که یک نفر ممکن است به‌طور منطقی برای دفاع از حقوق خود به کار گیرد نمی‌گوید: به یک معنا، این اتفاق به نظر می‌رسد که یک قصور و کوتاهی (در تعیین آن میزان دفاع از خود) باشد، زیرا حداقل نشان می‌دهد که یک شخص ممکن است به شکلی "بی دلیل" با نیرویی کشنده از خود دفاع کند، در حالی که معمولاً ممکن است به ابزارهای بسیار کمتری نیاز باشد. به هر قیمتی که باشد، من فکر می‌کنم که اکثر مردم مسئولانه رفتار خواهند کرد. اما من فکر می‌کنم بحث در مورد آن بسیار سرراست است که بگوییم با توجه به شرایط اصل عدم تعرض، استفاده از هر وسیله‌ای که برای متوقف کردن حمله لازم باشد معقول است: اگر یک وسیله مشخص برای توقف واقعی حمله ناکافی تلقی شود، آنگاه ابزارهای بیشتر و جدی‌تر هم معقول‌تر و هم ضروری‌تر خواهند بود.

برای ایجاد یک قیاس معقول مثالی می‌زنم: اگر در حال قدم زدن در یک "کوچه تاریک" باشم و با مردی مواجه شوم که چاقویی به دست دارد و مرا با آن تهدید می‌کند، احتمالاً منطقی است که اسلحه را بکشم و تهدید کنم، یا احتمالاً کار به جایی برسد که تیراندازی کنم. حتی اگر بخواهم شلیک نکنم و او را امتحان کنم تا مشخص شود که آیا اقدامات من او را منصرف می‌کند یا نه، نمی توانم ببینم که این احتمال مرا از نظر اخلاقی مقید می‌کند. و اگر با وجود اسلحه پیشروی کند، انگار قصد حمله دارد، از شلیک به او و بیرون آوردن خودم از خطر پشیمان نباشم. اگر پیش‌فرض‌ها را تاکنون پذیرفته‌اید، ظاهراً این اصل را می‌پذیرید که تشدید و بالا گرفتن دفاع‌شخصی/تلافی‌جویی تا زمانی معقول است که بازخورد سطح فعلی تهدید متقابل برای متوقف کردن تهاجم آغاز شده توسط شخص مهاجم ناکافی باشد. باور غیر از این، این است که باور کنید در نهایت، شما موظف به پذیرش سطح بالایی از پرخاشگری هستید، صرفاً به این دلیل که (هنوز) منابع برای مقاومت در برابر آن را ندارید. من این مفهوم را کاملاً رد می‌کنم، همانطور که امیدوارم شما این کار را انجام دهید.

بنابراین اگر فرضاً می‌توانستم با یک کارمند سرسخت دولت گفتگوی ناشناس داشته باشم و از او بپرسم: "اگر یکی از مأموران شما را بکشم، آیا از تلاش برای گرفتن آن مالیات از من دست می‌کشید؟" واکنش قابل پیش‌بینی او این خواهد بود: "نه، ما به تلاش برای جمع‌آوری آن مالیات ادامه خواهیم داد." در واقع، او احتمالاً عجله خواهد کرد که اضافه کند که سعی می‌کند من را نیز به اتهام قتل تحت پیگرد قانونی قرار دهد! اگر بخواهم بپرسم که آیا کشتن 10 مامور مانع آنها (از جمع‌آوری مالیات) می‌شود، احتمالاً دوباره می‌گویند که این عمل تغییری در آنها ایجاد نمی‌کند.

نتیجه برای من معلوم است: واضح است که هیچ محدودیت عملی برای میزان دفاع شخصی مورد نیاز من جهت محافظت از دارایی‌های خود در برابر مامور مالیات دولت، و برای جلوگیری از سرقت وجود ندارد؛ بنابراین من پیشنهاد می‌کنم که منطق مستلزم آن است که من از نظر اخلاقی (بر اساس اصول آزادی‌خواهانه) اجازه داشته باشم از هر سطحی از دفاع شخصی که انتخاب می‌کنم استفاده کنم.

شما ایراد دیگری هم مطرح کردید، که صراحتاً به نظر من بی‌اعتبار است. من معتقدم که شما به‌طور ضمنی گفته‌اید که تا زمانی که به سطح خاصی از تشدید نرسیده باشید (مانند ریختن اف بی آی در منزل شما و غیره) آنگاه دفاع از خود مشروع نیست. به شکل دقیقی باید مخالفت کنم. همانطور که همه ما به خوبی می‌دانیم، دولت در نهایت نه بر اساس نیروی واقعی و اعمال شده، بلکه صرفاً با تهدید نیروی آینده در صورت عدم تبعیت توسط شما عمل می‌کند. درست است، افرادی هستند که تصمیم گرفته‌اند بگویند دولت بلوف می‌زند و به‌سادگی (از خدمت به دولت) کناره‌گیری کنند، اما واقعیت این است که این امر برای اکثر افراد امروزی عملی نیست. این یک اتفاق تصادفی نیست: دولت فرایند کناره‌گیری را دشوار می‌کند، زیرا آنها از بانک‌ها و کارفرمایان بالقوه و دیگرانی که در غیر این صورت می‌توانستید آزادانه با آنها قرارداد ببندید، اخاذی می‌کنند. در هر صورت، نمی‌توانم ببینم که "کناره‌گیری" نکردن چگونه یک نفر را به نحوی اخلاقی ملزم به پرداخت مالیات (یا تحمل جمع‌آوری مالیات) می‌کند. من اطمینان دارم که شما سهواً قصد پیشنهاد دادن این موضوع[18] را نداشتید.

دلیل اینکه ما از نظر اخلاقی حق داریم در صورت چاقو کشیدن به صورت ما به مجرم تیراندازی کنیم این است که او ما را تهدید کرده است که آسیبی به جان ما وارد می‌کند، اما تهدیدی که دولت برای یک شهروند عادی ایجاد می‌کند (از دست دادن کل دارایی‌هایش) به همان اندازه واقعی است، البته تا حدودی متفاوت است. از آنجایی که دولت یک واقعیت گذشته، و یک واقعیت کنونی است، و چشم‌انداز فوری آن را نیز در آینده دارد، من صادقانه معتقدم که یک شهروند عادی می‌تواند به‌طور مشروع خود را به‌طور مستمر در معرض تهدید بداند. تعرض قبلاً رخ داده است، به‌طور مداوم رخ می‌دهد، و هر چشم‌اندازی برای ادامه وقوع دارد. اگر چیزی توجیه کننده مقابله با آن باشد، این کار را می‌کند.

برای ادامه قیاس، اگر برای هر روز از ماه گذشته بارها توسط همان مرد در همان کوچه تاریک مورد زورگیری قرار گرفته‌اید، این بدان معنا نیست که شما به نحوی با این وضعیت موافقت کرده‌اید، یا حقوق شما نسبت به دارایی‌های شما به‌نوعی نادیده گرفته شده است. با مقاله "سیاست ترور"، من به سادگی پیشنهاد کردم که ما (به عنوان آزادی‌خواهان و همچنین شهروندان عادی) شروع به برخورد با تعرض دولت که الزماً معادل تعرض زورگیرها، متجاوزان، دزدان و قاتلان کنیم و اَعمال آنها را به‌عنوان یک سلسله تعرض‌های مداوم ببینیم. از این نظر، نباید منتظر تعرض بعدی آنها بود؛ آنها همیشه متعرض بوده‌اند و همیشه متعرض خواهند بود، تا زمانی که برای همیشه متوقف شوند.

در آن مرحله، این سوال به یک مسئله عملی تغییر کرد: مطمئناً، از نظر تئوری ممکن است ما از نظر اخلاقی "حق" داشته باشیم که با نیروی کشنده از خودمان محافظت کنیم، اما اگر آنها در کل هرگونه شهرت و محبوبیتی هم داشته باشند، مأموران دولتی زمانی که در واقع نیروی مستقیم اعمال می‌کنند عادت دارند که در تعداد زیاد ظاهر شوند. اتخاذ موضعی که فقط زمانی می‌توانید از خود دفاع کنید که آنها "مکان" و "زمان" رویارویی را انتخاب کرده باشند، خودکشی کامل است، و امیدوارم درک کرده باشید که من هرگونه محدودیتی را بسیار ناعادلانه و کاملاً غیرعملی می‌دانم. همچنین بدانید که دلیل اینکه ما هنوز زیر نظر دولت گیر کرده‌ایم این است که تا آنجا که درست است، "ما" طبق قوانین آنها بازی کرده‌ایم، نه با قوانین خودمان. طبق قوانین خودمان، آنها متعرض هستند و ما باید بتوانیم هر زمان که بخواهیم، به ویژه زمانی که احساس می‌کنیم شانس با ماست، بر اساس شرایط خود، به‌راحتی با آنها رفتار کنیم.

بدیهی است که می‌دانم اصل “عدم تجاوز” هنوز معتبر است، اما لطفاً توجه داشته باشید که من آن را یک استدلال متقابل معتبر برای "سیاست ترور" نمی‌دانم، حداقل برای افرادی که به‌خاطر مامور دولت بودن مورد هدف قرار می‌گیرند. آنها "پیش-تجاوز" کرده‌اند، و من هیچ محدودیتی برای دفاعی که باید بتوانم برای توقف کامل و دائمی ‌آن تجاوز به کار بگیرم، نمی‌بینم. نه اینکه تفاوتی بین سطوح مختلف رفتار (قابل مجازات) آنها قائل نباشم، بلکه: کاملاً تشخیص می‌دهم که برخی از آنها به مراتب بدتر از بقیه هستند، و مطمئناً با غُرغُر پست خدمات جنگلی مانند یک تک تیرانداز سازمان ATF[19] رفتار نمی‌کنم.

اکنون، یک چیز دیگر وجود دارد که امیدوارم بتوانیم آن را به درستی بفهمیم: همانطور که من در ابتدا این سیستم را "اختراع" کردم، به ذهنم رسید که ممکن است دلایل خاصی وجود داشته باشد که باید به نحوی قانونمند شود؛ مثلا اهداف "غیرمستحق به مرگ" نباید کشته شوند، و غیره. "مشکل" این است که آنچه من "اختراع" کرده‌ام (همانطور که اکنون معتقدم آن است) از یک وجه ممکن است در واقع یک "کشف" باشد: من اکنون معتقدم که این نوع سیستم هیچوقت اجتناب‌پذیر نبوده، فقط منتظر سه‌گانه اینترنت، پول نقد دیجیتال و رمزگذاری خوب بود تا زیربنای فنی کل سیستم را فراهم کند. اگر واقعاً همینطور باشد، هیچ راهی واقعی برای کنترل آن وجود ندارد، مگر با اصول بازار آزاد.

برای مثال، راه‌اندازی نوعی "دیکتاتور سیاست ترور" که تصمیم می‌گیرد چه کسی زنده بماند و چه کسی بمیرد غیرممکن است، زیرا همیشه رقابت در سیستم جهت تامین هر تقاضا افزایش می‌یابد، هرچند که احتمال دارد به قیمت بسیار بالایی تمام شود. و اگر به این اصل اعتقاد دارید که "قدرت مطلق قطعا انسان را فاسد می‌کند"، نمی‌خواهید هیچ شکلی از کنترل متمرکز (حتی شاید کنترل توسط خودتان!) را بپذیرید، زیرا چنین کنترلی در نهایت فاسد می‌شود. اکثر افراد منطقی این عاقبت را تشخیص می‌دهند و من هم این را می‌دانم. من سیستمی‌ را اختراع نکرده‌ام که "جیم بل" بتواند "همه تصمیمات" را بگیرد. برعکس، این سیستم از چنین متمرکزسازی‌‌هایی کاملاً جلوگیری می‌کند. صراحتاً بگویم که این (رویکرد) نوظهور است، تازگی دارد و به جرات می‌توانم بگویم که زیبایی‌ این ایده به همین است. من معتقدم که (کنترل قدرت در سیاست ترور را) نمی‌توان به سادگی با کنترل سیاسی متمرکز ربود.

همانطور که در مقاله اشاره کردم، اگر من یکی از سازمان‌هایی را اداره می‌کردم که آن کمک‌های مالی را می‌پذیرفتند و آن جوایز را ارائه می‌کردند، به‌طور انتخابی فقط آن دسته از اهدافی را فهرست می‌کردم که واقعاً قانع شده‌ام که در نقض "اصل عدم تجاوز" مجرم هستند. اما به‌عنوان یک موضوع عملی، هیچ راهی وجود ندارد که بتوانم سازمانی متفاوت را از راه‌اندازی و فعالیت بر اساس اصول اخلاقیِ متفاوتمنع کنم، به خصوص اگر به صورت ناشناس عمل کند، همانطور که من پیش‌بینی می‌کنم سیستم‌های نوع "سیاست ترور" چنین خواهند بود. بنابراین، من مجبورم این واقعیت را بپذیرم که نمی‌توانم یک سیستم "به شدت محدود" را دیکته کنم که مرگ "غیرموجه" را "تضمین" نکند: من فقط می‌توانم تکه کوچک خود از زمین را کنترل کنم و از آن برای آزار رساندن به دیگران بهره نبرم. با‌این‌حال، من واقعاً معتقدم که عملکرد این سیستم نسبت به وضعیت موجود یک پیشرفت بزرگ خواهد بود.

من استدلال می‌کنم که این بحث تا حدودی مشابه این استدلال است که ما باید حق داشته باشیم که سلاح گرم داشته باشیم، علی‌رغم این واقعیت که برخی افراد از آنها به شکلی اشتباه/غیراخلاقی/غیرقانونی استفاده می‌کنند. مالکیت، یک حق است حتی اگر در نهایت ممکن است سوء‌استفاده‌ای را که شما آن را نادرست و قابل مجازات می‌دانید، مجاز یا امکان‌پذیر کند. من صحت چنین استدلالی را بدیهی و صحیح می‌بینم و می‌دانم که شما نیز چنین خواهید کرد.

من می‌دانم که این بحث فاقد اطمینان مکفی از ایمنیِ جامعه است که برای یک فرد معمولی و “پیش-آزادی‌خواه” اطمینان‌بخش باشد. اما شما "فرد متوسط" نیستید و من اعتماد دارم که شما به‌عنوان آزادی‌خواه طولانی‌مدت، حقوق را به رسمیت خواهید شناخت حتی با توجه به احتمال فرضی که ممکن است در نهایت کسی از آنها سوء‌استفاده کند.

نمی‌دانم این سیستم را “اختراع” کردم یا “کشف” کردم. شاید جزئی ‌از هر دو باشد. من واقعاً معتقدم که این سیستم، یا سیستمی ‌شبیه به آن، به همان اندازه‌ی اختراع سلاح گرم در زمان اختراع موادی که اکنون به عنوان "باروت" می‌شناسیم، از نظر فناوری اجتناب‌ناپذیر است. من فکر می‌کنم (روز پیاده‌سازی) این سیستم صرف نظر از اینکه ما برای جلوگیری از آن چه کاری انجام می‌دهیم در راه است. این تصور، شاید بیش از هر کس دیگری بر روی این سیاره، من را به‌طور متوالی و سپس به‌طور همزمان مملو از هیبت، حیرت، شادی، وحشت و در نهایت آرامش کرده است.

حیرت، از اینکه سیستمی ‌می‌تواند توسط تعداد انگشت‌شماری از مردم ایجاد شود که جهان را از شر بلای جنگ، سلاح‌های هسته‌ای، دولت‌ها و مالیات خلاص کند. در کمال تعجب، متوجه شدم که زمانی که شروع شود، تمام جهان را به‌طور اجتناب‌ناپذیری در بر می‌گیرد و دیکتاتوری‌های فاشیستی و کمونیستی، سلطنت‌ها و حتی به اصطلاح “دموکراسی‌ها” که امروزه به‌عنوان یک قاعده کلی در واقع فقط نمایی از حکومت توسط منافع خاص هستند را از بین می‌برد.

شادی، برای اینکه تمام جنگ‌ها را از بین می‌برد، و نه تنها تمام سلاح‌های هسته‌ای، بلکه همه نظامی‌ها را مجبور به برچیدن پایگاه‌ها می‌کند، و آنها را نه تنها تبدیل به نیروهای زائد می‌کند، بلکه در سطح جهانی خطرناک می‌سازد، و برای صاحبان آنها چاره‌ای جز از بین بردن آنها باقی نمی‌گذارد، و در واقع هیچ دلیلی برای نگه داشتن آنها وجود ندارد!

وحشت هم هست، زیرا این سیستم ممکن است تقریباً هر چیزی که ما در مورد جامعه فعلی خود فکر می‌کنیم را تغییر دهد؛ و حتی بیشتر برای شخص خودم، آگاهی از اینکه ممکن است روزی تعداد زیادی از افراد ثروتمند وجود داشته باشند که از موقعیت کنونی خود در کنترل دولت‌های جهان کنار گذاشته شوند، و این احتمال بسیار واقعی که آنها ممکن است به دنبال یک شخص "شرور" برای سرزنش سقوط خود باشند. آنها حتما یکی مثل من را پیدا خواهند کرد، و در آن زمان پول و (به لطف من، حداقل تا حدی) ابزار برای گرفتن انتقامشان خواهند داشت. اما اگر حاضر نبودم ریسک را بپذیرم، این مقاله را منتشر نمی‌کردم.

در نهایت، آرامش. شاید برای گفتن آن کمی‌ زود باشد، اما راضی هستم که آزاد خواهیم شد. من به این باور رسیده‌ام که راهکار دیگری وجود ندارد. ممکن است که طی کردن مسیر پیچ در پیچ آن شبیه یک ترن هوایی به نظر برسد، اما فکر می‌کنم که از همین امروز مقصد ما مشخص است. لطفا درک کنید که، ما آزاد خواهیم شد.

دوست آزادی‌خواه شما،

جیم بل

آدرس ایمیل: jimbell@pacifier.com

یه اتفاقی قراره بیفته... یه چیز... فوق‌العاده!

بخش هشتم

این مقاله در شماره یکشنبه 4 فوریه 1996 مجله خبری اخبار بعدازظهر آساهی[20] در مقاله‌ای به قلم پاول مَکس‌وِل[21]، ستون نویس، صفحه 6 منتشر شد. او ستونی منظم در مورد اینترنت برای این روزنامه می‌نویسد.

تیتر: "شبکه‌ها: پاول مَکس‌وِل"

"شماره‌گیری اینترنت برای قتل"

"اولین کاری که انجام می‌دهیم، بیایید همه وکلا را بکشیم." (شکسپیر، نمایشنامه تاریخی هِنری ششم).

اخیراً یک ایده حیرت‌انگیز و بحث‌برانگیز در اینترنت ظاهر شده است - وقتی من آن را توضیح می‌دهم یک لحظه ترس ما را می‌بلعد. این ایده مبتنی دو پیشرفت فناورانه است: پول نقد دیجیتال و نرم‌افزار رمزگذاری.

به‌طور خلاصه، پول نقد دیجیتال سیستمی ‌برای انتقال وجه از یک شخص به فرد دیگر در شبکه است. برای اینکه این سیستم به خوبیِ پول نقد باشد، تراکنش‌ها باید مانند زندگی واقعی به‌طور ناشناس انجام شوند. (شما وارد فروشگاه رفاه 7-11[22] می‌شوید، یک لاته می‌خرید، و هیچ‌کس نام یا سابقه اعتباری شما را نمی‌داند. این خرید در پایگاه داده ترجیحات مصرفی شما ثبت نمی‌شود.)

چندین طرح رقیب برای پول نقد دیجیتال راه‌اندازی شده‌اند، اما طرحی که در نهایت مورد پذیرش جهانی قرار می‌گیرد، مطمئناً این ویژگی ناشناس بودن را خواهد داشت.

فناوری دوم نوعی نرم‌افزار به نام رمزگذاری کلید عمومی ‌است و این امکان را به شما می‌دهد که یک فایل یا یک پیام ایمیل را که "قفل شده" است به گونه‌ای ارسال کنید که فقط توسط گیرنده مورد نظر باز شود. با این حال، گیرنده نمی‌تواند آن را باز کند مگر اینکه یک "کلید" مشخص ارائه شود. این "کلید" همچنین ممکن است برای رمزگذاری پیام برگشتی که فقط توسط فرستنده اصلی باز شود استفاده شود.

جیم بل، رویاپرداز و متخصص مستقل، هر دوی این تحولات را در چند سال گذشته دنبال کرده است. اخیراً او چند سؤال سخت از خود پرسید: "چگونه می‌توانیم آزادی ارائه شده توسط اینترنت را به زندگی عادی تفسیر کنیم؟" و " چگونه می‌توانیم دولت را از ممنوع‌کردن رمزنگاری، پول نقد دیجیتالی و سایر سیستم‌های بهبود دهنده‌ی آزادی‌مان، دور نگه داریم؟"

ناگهان جیم بل یک ایده انقلابی پیدا کرد. ("انقلابی" کلمه‌ای است که او به کار می‌برد، و کلمه‌ای مناسب است.) من و شما -بچه‌های کوچک، کارگران معمولی جهان- می‌توانستیم دور هم جمع شویم، همه در میدان حاضر شویم، و پول بدهیم تا هر رذل فاسدی که در سیاست داریم ترور شود. و ما می‌توانستیم این کار را به‌صورت قانونی انجام دهیم. به‌نوعی. جیم بل سازمانی را متصور شد که "به کسی که مرگ یکی از افراد فهرست‌شده‌ی ناقض حقوق یعنی معمولاً کارمندان دولت، صاحب منصبان، یا منصوبان را به درستی "پیش‌بینی" کرده باشد، جایزه نقدی اعطا می‌کند. همچنین آن سازمان می‌تواند درخواست کمک‌های مالی ناشناس از مردم کند، و افراد می‌توانند آن مشارکت‌ها را با استفاده از پول نقد دیجیتال ارسال کنند."

او توضیح می‌دهد که “با استفاده از روش‌های مدرن رمزگذاری کلید عمومی‌ و پول نقد دیجیتالی ناشناس، می‌توان چنین جوایزی را به‌گونه‌ای تهیه کرد که در‌حالی‌که جایزه در حال اعطا است هیچ‌کس نداند که پول به چه کسی تعلق می‌گیرد. حتی خود سازمان هیچ اطلاعاتی ندارد که بتواند به مقامات کمک کند تا مسئول پیش‌بینی را پیدا کنند، چه رسد به عامل مرگ. اینطور بگوییم که ما، مردم، تصمیم می‌گیریم که بالاخره از دست [نام فرد شرور را وارد کنید] راحت خواهیم شد. ده دلار از من، ده دلار از شما -ناگهان یک میلیون دلار در یک صندوق جمع می‌شود. این پول به اولین نفری می‌رسد که بتواند تاریخ، زمان و شرایط مرگ فرد شرور را "پیش‌بینی" کند. بدیهی است که این اطلاعات را فقط شخص قاتل از قبل می‌داند.

قاتل، پیامی ‌ناشناس و “قفل شده” می‌فرستد، فرد شرور را می‌کشد، "کلید" پیام ارسال می‌کند، بدون اینکه هویت خود را فاش کند قتل را "به‌درستی" پیش‌بینی کرده است، از "کلید"ی که ارائه کرده است برای "قفل کردن پول جایزه در پرونده‌ای استفاده می‌شود که سپس به صورت عمومی‌ در اینترنت منتشر می‌شود. فقط شخصی که کلید را ایجاد کرده است می‌تواند پرونده را باز کند و وجه نقد دیجیتال را مطالبه کند."

به‌عبارت دیگر، خشم عمومی ‌می‌تواند جوایز نقدی برای ترورها را تامین کند. سازمانی که پول را جمع‌آوری کرده و فهرستی از اهداف احتمالی را اعلام کرده است، هرگز از قبل نسبت به یک جرم مطلع نخواهد شد و هرگز از هویت یا محل نگهداری یک مجرم مطلع نخواهد شد. آن سازمان حتی از نظر فنی نیز گناهکار به توطئه یا همدستی نخواهد بود.

جیم بل در مورد این موضوع بسیار فکر کرده است، و احساس می‌کند که این ایده از نظر فنی امکان‌پذیر، عملی و حتی بدون خطا است. آیا یک لحظه هم فرض کردید که احساسش درست است؟ چه پیامدهایی دارد؟

رهبران جهان هر روز از زندگی خود را با تهدید ترور زندگی می‌کنند. اما در سطح محلی، این واقعاً می‌تواند تأثیر بگذارد. و فهرست "سوژه‌ها" لزوماً برای سیاستمداران نیست - هر شخصیت عمومی ‌متخاصم هم که باشد منصفانه خواهد بود. خودتان را یک سال بعد تصور کنید که با دوستانتان نشسته‌اید و یک نفر می‌گوید "یادت می‌آید زمانی که جویس نیوتن[23] کتک خورد؟" و شما می‌گویید "آره - بهترین ده دلاری که تا به حال خرج کرده‌ام."

هر چقدر هم که اعلام جنگ علیه خوانندگان پاپِ به‌شدت‌احمقانه راضی‌کننده باشد، جیم بل پیشنهاد مدنی‌تری دارد: بیایید همه ماشین‌دزدها را بکشیم. او استدلال می‌کند که تعداد بسیار کمی ‌از مجرمان شغلی مسئول تقریباً تمام ماشین‌دزدی‌ها هستند. اگر یک میلیون مالک ماشین در یک منطقه شهری معین فقط چهار دلار در سال کمک کنند، روزانه 10،000 دلار به عنوان "پول جایزه" برای "پیش‌بینی‌کننده" مرگ هر ماشین‌دزد جمع می‌شود.

جیم بل می‌نویسد که: "با فرض اینکه این مقدار بسیار بیشتر از اندازه کافی است که دوستانِ ماشین‌دزد معمولی بخواهند او را سر به نیست کنند، به‌همین سادگی هیچ راهی باقی نمی‌ماند که بتوان خرده فرهنگ ماشین‌دزدی را حفظ کرد.

جیم به عنوان امید زیادی به طرح خود فکر می‌کند که این ایده در نهایت می‌تواند به پایان استبداد سیاسی منجر شود. اما اگر شما این ایده را دوست ندارید، او طرفداران دیگری دارد. در یک تبادل مکاتبات ایمیلی اخیر، از او پرسیدم که الان چه کار می‌کند؟

او پاسخ داد: توصیه می‌کنم فیلم "روزی که زمین ایستاده بود" را اجاره بگیرید، دارم روی پروژه مشابهی کار می‌کنم.

بخش نهم

تاریخ انتشار: 27 فوریه 1996

حدود یک سال است که مفاهیم “سیاست ترور” را بررسی می‌کنم و بیش از شش ماه است که موضوع و افکارم را با شما خواننده علاقه‌مند در میان می‌گذارم. من همچنین در مورد این موضوع با همه افراد وارد بحث کرده‌ام، گروهی که خود منتخب هستند و از طرفداران مشتاق گرفته تا منتقدان بی‌خبر را شامل می‌شوند. از قضا، برخی از شما حتی من را به خاطر "اتلاف وقت" با برخی از "مخالفان" بی‌شمارم سرزنش کرده‌اید. در دفاع، پاسخ من همیشه این بوده است که وقتی به کسی پاسخ می‌دهم، این کار را نه به نفع او، بلکه برای دیگرانی انجام می‌دهم که ممکن است چشم دوخته باشند و منتظرند ببینند ایده‌ام در جایی خراب می‌شود یا خیر.

اگر چیزی وجود داشته باشد که به اندازه ایده اصلی من را مجذوب خود کرده است، همین تفاوت گسترده و چشم‌گیر بین این پاسخ‌های مختلف است. همه چیز از "یک کار نابغه" تا "وحشیانه" نامیده می‌شود و احتمالاً بسیار بدتر! واضح است که در اینجا باید یک مسئله اساسی و اجتماعی وجود داشته باشد که باید حل شود.

در حالی که هنوز هیچ‌کس کاملاً آن را با این عبارات نگفته است، من مطمئن هستم که احتمالاً بیش از یک نفر از شما خواسته‌اید به قلم من با این جمله واکنش نشان دهید: "برو پیش یه روانشناس[24]!" خب، به یک معنا این دقیقاً همان کاری بود که من انجام دادم، اما “روانشناس”ی که “دیدم” بیش از پنج دهه بود که مرده بود: زیگموند فروید[25]. با کمال تعجب، نسخه‌ای از کتابی به نام مقدمه‌ای بر کتاب‌های بزرگ[26] که به من تحویل داده شد (در صفحه 7) حاوی نامه‌ای از فروید به آلبرت انیشتین بود. در صفحه 6 مقدمه‌ای وجود دارد که دلیل این ارتباط را بیان می‌کند. می‌گوید:

“در سال 1932، لیگ ملت‌ها[27] از آلبرت انیشتین خواست که مساله‌ای را که مورد علاقه اوست انتخاب کند و در مورد آن با کسی تبادل نظر کند. انیشتین هم مساله "آیا راهی برای نجات بشر از خطر جنگ وجود دارد؟" را به عنوان مساله‌ی خود و زیگموند فروید را به‌عنوان طرف مکاتبه خود انتخاب کرد. انیشتین در نامه خود به فروید گفت که یکی از راه‌های از بین بردن جنگ، ایجاد یک سازمان فراملی دارای اختیار حل‌و‌فصل اختلافات بین ملت و دارای قدرت برای اجرای تصمیمات آن است. اما انیشتین اذعان داشت که این راهکار فقط با جنبه اداریِ مشکل سروکار دارد، و اینکه امنیت بین‌المللی را هرگز نمی‌توان به دست آورد تا زمانی که اطلاعات بیشتری در مورد روان‌شناسی انسان وجود داشته باشد. آیا حق باید همیشه با قدرت پشتیبانی شود؟ آیا هرکسی مستعد احساسات نفرت و مخرب بود؟ در پاسخ به این سوالات بود که فروید به خودش اشاره کرد.”

جالب اینجاست که وقتی برای اولین بار شروع به فکر کردن به این ایده کردم که بعداً آن را "سیاست ترور" نامیدم، قصد نداشتم سیستمی ‌طراحی کنم که توانایی حذف جنگ و ارتش را داشته باشد. هدف من در درجه اول استبداد سیاسی بود. طبق استانداردهای من، این نه تنها شامل دولت‌های تمامیت‌خواه، بلکه دولت‌هایی بود که بسیاری از ما آن‌ها را بسیار خوش‌خیم‌تر می‌دانستیم، به‌ویژه دولت فدرال ایالات متحده آمریکا، کشور "من". تنها پس از اینکه به اصل اساسی اجازه دادن به تعداد زیادی از شهروندان برای از بین بردن سیاستمداران ناخواسته فکر کردم، به‌وسیله‌ی کارم "مجبور شدم" تا آن مرحله به موضوع پیامدهای منطقی عملکرد آن سیستم بپردازم که (از طریق طرز تفکر "سنتی") این کشور را بدون رهبر، یا دولت یا ارتش، در دنیایی با تهدیدات فراوان رها می‌کند. من با همان مشکل اساسی باقی ماندم که بلای جان تحلیل آزادی‌خواهانه‌ی تشکیل کشور در جهان تحت سلطه‌ی کشورهای غیرآزادی‌خواه بود: معلوم نبود اگر چنین کشوری نتواند شهروندانش را به جنگ وادار کند چگونه می‌تواند از خود در برابر تهاجم دفاع کند.

تنها پس از آن متوجه شدم که اگر این سیستم بتواند در یک کشور واحد کار کند، می‌تواند در سراسر جهان نیز کار کند و تهدیدهای خارج از کشور و همچنین سیاستمداران فاسد در داخل را از بین ببرد. و اندکی پس از آن، متوجه شدم که نه تنها ممکن است این اتفاق بیفتد، بلکه به دلیل ماهیت ارتباطات مدرن در سراسر اینترنت یا فناوری های قدیمی‌تر مانند تلفن، فکس یا حتی نامه های نوشته شده روی کاغذ، چنین گسترشی کاملاً اجتناب‌ناپذیر است. به‌طور خلاصه، هرگز نیازی به وقوع مجدد جنگ نیست، زیرا بدیهی است که کشوری که او قصد جنگ با آن را داشت، هیچ مناقشه‌ای نخواهد داشت، اما (رهبر کشور) همچنین خشم شهروندان داخل کشور خود را برانگیخت که یا نمی‌خواستند برای حمایت از جنگی بیهوده مالیات بپردازند، یا پسران و دختران خود را در نبردهای بیهوده از دست می دادند، یا به همین دلیل صرفاً با مشارکت در تجاوز مخالف بودند. همه‌ی این مردمِ احتمالاً آسیب‌دیده با هم متحد خواهند شد (البته کاملاً ناشناس، حتی از یکدیگر) و ظالم را قبل از اینکه فرصتی برای شروع جنگ داشته باشد، نابود می‌کنند.

من کاملاً متحیر شدم. ظاهراً و بدون این که چنین قصدی داشته باشم، راهکاری برای مشکل "جنگ" که هزاران سال است بلای جان بشریت شده بود ارائه کرده بودم. اما آیا من چنین کاری کرده‌ام؟ واقعا نمی‌دانم. بااین‌حال، می‌دانم که در مورد این ادعای خاص علی‌رغم آنچه که معمولاً به نظر می‌رسد بسیار نامحتمل باشد، افراد بسیار کمی با من مخالفت کرده‌اند. در حالی که برخی از انتقادها که درک کمتری از "سیاست ترور" دارند من را به حذف جنگ و جایگزینی آن با چیزی که در نهایت بدتر می‌شود متهم کرده‌اند، واقعاً شگفت‌انگیز است که افراد بیشتری مرا در این خصوص که نه تنها به غیرممکن‌ها اعتقاد دارم، بلکه معتقدم که غیرممکن‌ها اکنون واقعاً اجتناب‌ناپذیر هستند سرزنش نکرده‌اند!

کمی ‌بیش از یک هفته پیش، شخصی که از معضل فلسفی "کوچک" من آگاه بود، این کتاب را به من تحویل داد و از من خواست تا نامه فروید را بخوانم. من شروع به خواندن نامه فروید در پاسخ به انیشتین کردم، در حالی که اصلا نوشته‌های فروید را نخوانده بودم و اساساً هیچ یک از آثار غول‌های فلسفه را نخوانده بودم. (البته اکنون به دلیل حذف (واحد درسی مربوطه) در تحصیلاتم به شدت احساس گناه می‌کنم، اما همیشه بیشتر جذب "علوم سخت" مانند شیمی، فیزیک، ریاضیات، الکترونیک و کامپیوتر شده ام.) از آنجایی‌که این نامه به‌طور خاص در مورد جنگ بود، و این سوال که آیا انسان اصلا می‌تواند از آن اجتناب کند یا نه، من احساس کردم که شاید حاوی واقعیت یا استدلالی باشد که آنچه که صرفاً ممکن است در نهایت درست باشد را تصحیح خواهد کرد، اما به‌جای آن امیدوار بودم که اگر اشتباه باشد، من ‌به زودی اصلاح خواهم شد. من می‌ترسیدم که اشتباه کرده باشم، اما همچنین می‌ترسیدم که چیزی در این مقاله نباشد که به من در تحلیل موقعیت کمک کند.

من در حدود یک سوم از نامه فروید پاسخ خود را داشتم. در ادامه، بخشی از پاسخ فروید را نشان می‌دهم، شاید کل نامه را برای گنجاندن در بخش آخر مقاله حال حاضر ذخیره کنم. در حالی که می‌توانم وضعیت را به شدت ساده‌سازی کنم و بگویم: “فروید اشتباه می‌کرد!”، به نظر می‌رسد که این نتیجه‌گیری کوتاه در بهترین حالت بسیار گمراه‌کننده و در بدترین حالت معاشقه با عدم صداقت است. تا حد زیادی بخش بزرگی از تحلیل فروید برای من بسیار منطقی است، و می‌توانم بگویم او احتمالاً درست می‌گوید. اما در یک نقطه است که من معتقدم او کمی‌ اشتباه می‌کند، هرچند به دلایلی که با توجه به سنی که در آن زندگی می‌کرد کاملاً قابل درک و حتی قابل پیش‌بینی است. برای مثال، باید به خاطر داشت که فروید در عصری متولد شد که در آن تلفن اختراع جدیدی بود، رادیو پخش نمی‌شد و روزنامه‌ها ابزار اصلی برای اطلاع‌رسانی اخبار به مردم بودند. برای ما بسیار غیرمنطقی است که انتظار داشته باشیم فروید تحولاتی مانند اینترنت، پول نقد دیجیتالی ناشناس و رمزگذاری کلید عمومی‌ خوب را پیش‌بینی کرده باشد.

به نوعی، در آن مقطع، بزرگترین حسرت من این بود که نتوانستم درباره موضوع با هیچ یک از این دو طرف مکاتبه گفتگو کنم، فروید که در سال 1939 درگذشت و انیشتین نیز پس از کمک به شروع تحقیقاتی که منجر به توسعه بمب اتمی یعنی سلاحی که برای چندین دهه و حتی اکنون، حذف احتمال جنگ از جهان را کاملاً حیاتی می کند، در سال 1955 درگذشت.

اما من به دکتر فروید اجازه می‌دهم که صحبت کند، همانطور که بیش از شصت سال پیش صحبت کرد، زیرا او حرف های زیادی برای گفتن دارد:

"در این صورت، وضعیت اولیه اشیاء چنین بود: تسلط هر کسی که قدرت بیشتری داشت - تسلط با خشونت وحشیانه یا خشونت پشتیبانی شده با عقل. همانطور که می‌دانیم، این رژیم در مسیر تکامل تغییر کرد. یک راه وجود داشت که از خشونت به حق یا قانون منتهی شد. آن مسیر چه بود؟ اعتقاد من این است که تنها یک مورد وجود داشت: راهی که از طریق این واقعیت منتهی شد که قدرت برتر یک فرد می‌تواند با اتحاد چندین فرد ضعیف رقابت کند. به قول معروف فرانسوی‌ها که می‌گویند "قدرت در اتحاد است"[28]. خشونت را می‌توان با اتحاد شکست، و قدرت کسانی که متحد بودند هم‌اکنون در مقابل خشونت یک فرد تبدیل به قانون می‌شود. بنابراین می‌بینیم که حق یعنی قدرت یک جامعه. ذات خشونت که تغییر نکرده و آماده است تا علیه هر فردی که در برابر آن مقاومت می‌کند، اِعمال شود، و همچنان هم با همان روش‌ها کار می‌کند، و اهداف یکسانی را دنبال می‌کند. تنها تفاوت واقعی در این واقعیت نهفته است که آنچه غالب است دیگر خشونت یک فرد نیست، بلکه خشونت یک جامعه است."

[اما در متن زیر فکر می‌کنم که فروید در درجه‌ای از خطا قرار می‌گیرد، شاید نه بر اساس معیارها و واقعیت‌های عصر خودش، بلکه بر اساس معیارهای امروزی ما. نظرات من در کروشه مربع [ ] و نظرات فروید در علامت نقل قول "" نوشته شده‌اند. فروید ادامه می‌دهد:]

"اما برای اینکه گذار از خشونت به این حق یا عدالت جدید انجام شود، یک شرط روان‌شناختی باید برآورده شود. اتحاد اکثریت باید یک اتحاد پایدار و ماندگار باشد. اگر فقط به منظور مبارزه با یک فرد مسلط بر قدرت صورت بگیرد و پس از شکست او نیز بخواهد منحل شود، در واقع هیچ کار مفیدی انجام نشده است. نفر بعدی هم که خود را قوی‌تر (و مستحکم‌تر از نفر قبلی)می‌بیند یک بار دیگر به دنبال ایجاد یک سلطه به‌وسیله‌ی خشونت خواهد بود و این بازی تا بی‌نهایت تکرار می‌شود. جامعه باید به‌طور دائم حفظ و نگهداری شود، باید سازماندهی شود، باید مقرراتی را برای پیش‌بینی خطر شورش تنظیم کند، و باید مقاماتی را ایجاد کند تا ببینند که این مقررات (قوانین) رعایت شده و بر اجرای خشونت‌های قانونی نظارت کنند. به رسمیت شناختن گروهی از علایقِ اینچنینی منجر به رشد روابط عاطفی بین اعضای یک گروه متحد از مردم می‌شود - احساسات همگانی‌ای که منبع واقعی استحکام آن اتحاد هستند." [پایان نقل قول فروید]

[کسانی از شما که به‌درستی ایده "سیاست ترور" را فهمیده‌اید، مطمئنم دقیقاً درک خواهید کرد که چرا این بخش از نامه فروید را به اندازه کافی مهم می‌دانستم که گنجانده شود، و احتمالاً متوجه خواهید شد که چرا من تحلیل فروید را اشتباه می‌دانم، البته به دلایل نسبتاً جزئی و قابل درک. من به پاراگراف آخر با جزئیات بیشتری می‌پردازم تا منظورم را توضیح دهم. من سخنان فروید را تکرار می‌کنم و به تک تک نکات او از منظر شرایط و تکنولوژی امروز می‌پردازم.]

"اما برای اینکه گذار از خشونت به این حق یا عدالت جدید انجام شود، یک شرط روان‌شناختی باید برآورده شود. اتحاد اکثریت باید یک اتحاد پایدار و ماندگار باشد." [به یک معنا، فروید کاملاً درست می‌گوید: هر نوع سیستمی‌ که برای "حکومت" بر یک جامعه انتخاب شود، باید "برای همیشه" به کار خود ادامه دهد.] فروید ادامه می‌دهد:

" اگر (این اتحاد) فقط به منظور مبارزه با یک فرد مسلط بر قدرت صورت بگیرد و پس از شکست او نیز بخواهد منحل شود، در واقع هیچ کار مفیدی انجام نشده است."

[اینجاست که مشکل وارد ماجرا می‌شود. فروید بر اساس نیاز مستمر به حفظ صلح، به توجیه وجود یک دولت رسمی که آنها را در دهه 1930 می‌شناخت می‌پردازد. اولین، و به نظر من، واضح‌ترین مشکل این است که فروید تلویحاً فرض می‌کند که هدف اتحاد در واقع با تشکیل یک دولت محقق می‌شود. فروید، که در سال 1939 درگذشت، آنچه را که بازماندگانش دیدند را ندید: یک دولت "مشروع" در آلمان که میلیون‌ها نفر را در هولوکاست کشته است یا در بسیاری از حوادث دیگر پس از آن. و فروید، که نامه‌اش در سال 1932 نوشته شده بود، احتمالاً از کشتار گولاگ[29] شوروی در اواخر دهه 1920 و اوایل دهه 1930، یا پاکسازی‌های پس از آن آگاه نبود. فروید به‌طور کلی می‌توانست احساس کند که مشکلات حاکمیت یک کشور یا ناشی از دولت نالایق بودند یا هم صرفاً یک نمونه نادر از بد شدن دولت. اتفاقاً برعکس، ما می‌دانیم که دولت‌ها اغلب به ‌معنای نقض حقوق شهروندی و سوء استفاده از قدرتی که به آنها سپرده شده است، "بد می‌شوند". تعداد کمی از دولت‌ها ممکن است دست به کشتار میلیون‌ها نفر بزنند، اما اگر بپنداریم که باید به تحمل کردن دولت‌ها آن‌هم فقط به این دلیل که آنها دیگر خشن‌تر از آلمان نازی نخواهند شد ادامه بدهیم، حماقت محض خواهد بود.]

[مشکل دوم همین فرض ضمنی است که کنترل بلندمدتی که او (به‌درستی) می‌بیند بایستی از سوی یک سازمان مانند یک دولت متعارف آمده باشد. درست است، در عصری که فروید زندگی می‌کرد، این نتیجه‌گیری بسیار منطقی بود، زیرا به نظر می‌رسید که یک دولت کارا ابداً از هیچکدام از دیگر دولت های موجود برتر نبود. و حداقل قابل قبول بود که چنین کنترلی می‌توانست از سوی یک دولت باشد. اما به قول قدیمی‌ها " قدرت فساد می‌آورد و قدرت مطلق، فساد مطلق."]

[برای استفاده از ترموستات یک خانه به‌عنوان یک قیاس، اما متفاوت از آنچه در "بخش ششم سیاست ترور" انجام دادم، فردی که در دورانی قبل از ترموستات‌های کوره‌های اتوماتیک زندگی می‌کرده است، همیشه به این نتیجه می‌رسد که تلاش‌های یک فرد باید به‌طور مداوم در راستای حفظ یکنواختی دمای خانه‌ش با افزودن سوخت یا محدود کردن آن، با افزودن هوای بیشتر یا محدود کردن آن، و غیره باشد. تاجایی‌که این کنترلِ دستی اقدام به تشکل یک "دولت" می‌کند، او معتقد است که این کنترلِ عملی همیشه ضروری خواهد بود. اما ما اکنون در عصری زندگی می‌کنیم که زمان یک فرد به ندرت صرف این تلاش می‌شود، زیرا این کار توسط ترموستات‌های خودکار ارزان، قابل اعتماد و دقیق انجام شده است. این ترموستات‌ها همچنین، اتفاقاً، اساساً "فسادناپذیر" هستند، به این معنا که فقط به دلایل "قابل درک" از کار می‌افتند و تعمیرشان نیز ارزان و آسان است. (و ترموستات هرگز نمی‌تواند رشوه بگیرد، یا خسته شود، یا منافع خود را در دلش نگه دارد و شروع به زیرپا گذاشتن دستورات شما کند.) به‌ همین سادگی، پیشرفت تکنولوژی، کنترل دما را در دست یک سیستم خودکار و بدون خطا قرار داده است که آنقدر قابل اعتماد است که بیشتر مواقع نیاز به بررسی هم ندارد.]

[من استدلال می‌کنم که به همین ترتیب، پیشرفت فناوری اجازه می‌دهد که یک سیستم به‌صورت خودکار راه‌اندازی شود، که من آن را "سیاست ترور" نامیدم (اما احتمالاً می‌تواند از نام مناسب‌تری استفاده کند، زیرا کاربرد آن بسیار فراتر از موضوع سیاست است) و متفاوت از دولت سنتی یعنی تفاوتی تا حدودی مشابه تفاوت بین تلاش تمام وقت یک فرد و ترموستات خودکار. جدا از کاهش چشمگیر تلاش فردی، یک سیستم خودکار خطاهای ناشی از بی‌توجهی اپراتور مانند ترک محل کار، به خواب رفتن یا دیگر حواس‌پرتی‌های موقت را از بین می‌برد. این خطاها تا حدودی مشابه خطا یا رفتار نادرست یک دولت فاسد یا بی‌تفاوت یا حتی یک دولت بدخواه هستند.]

[این امر وجود یک حکومت شبیه آنچه فروید دید را کاملاً غیرضروری می‌کند. البته، فروید نمی‌توانست پیشرفت‌های فناورانه را پیش‌بینی کند که حتی یک جایگزین "خودکار" برای دولت را نیز ممکن می‌سازد، و بنابراین او از الگوهای معاصر خود پیروی کرد و به دنبال توجیه دولت‌ها در آن زمان بود.] فروید ادامه می‌دهد:

"نفر بعدی هم که خود را قوی‌تر (و مستحکم‌تر از نفر قبلی) می‌بیند یک بار دیگر به دنبال ایجاد یک سلطه به‌وسیله‌ی خشونت خواهد بود و این بازی تا بی‌نهایت تکرار می‌شود."

[این جمله درست است، اما فکر می‌کنم که اصل مطلب را از دست داده است: بسیاری از عملکردهای افراد و ماشین‌ها هرگز "تکمیل نمی‌شوند"، و باید "تا بی‌نهایت تکرار شوند". (ابتدایی‌ترین مثال: اگر به آینده نوع بشر خوش‌بین باشیم، بنا به تعریف، تولید مثل و بقا باید "تا بی‌نهایت تکرار شود".) این بدان معنا نیست که مکانیزمی که آن نیاز را مدیریت می‌کند باید پیچیده‌تر از حداقل‌های لازم برای دستیابی به کنترل مورد نیاز باشد. من موافقم که یک سیستم کنترل بلندمدت مورد نیاز است؛ که در آنجا مخالفت من با فروید این است که به سادگی معتقدم روش کنترلی بسیار بهتری در حال حاضر نسبت به دولت‌های سنتی که او می‌شناخت، می‌تواند وجود داشته باشد. تاجایی‌که نمی‌توانست اینترنت، پول نقد دیجیتالی ناشناس، و رمزگذاری خوب را پیش‌بینی کند، دلیلی برای این باور نداشت که دولت می‌تواند "خودکار" شود و از دست بخش کوچکی از مردم یعنی بخشی که فاسد، بدخواه، و منفعت‌طلب است خارج شود. همچنین، با عدم آگاهی از فناوری مدرن، او خبر ندارد که از نظر مفهومی چقدر برای افراد آسان شده که برای دفاع از خود دور هم جمع شوند، آن‌هم در حالتی که این دفاع از خود فقط به ارسال چند کیلوبایت از طریق کابل‌های فیبر نوری به یک دفتر ثبت مرکزی نیاز داشت. اعتراض فروید به سیستم “تکرار بی‌پایان” در این مورد از بین می‌رود، پس نتیجه‌گیری او لازم نیست معتبر تلقی شود.

فروید ادامه می‌دهد:

"جامعه باید به‌طور دائم حفظ و نگهداری شود، باید سازماندهی شود، باید مقرراتی را برای پیش‌بینی خطر شورش تنظیم کند، و باید مقاماتی را ایجاد کند تا ببینند که این مقررات (قوانین) رعایت شده و بر اجرای خشونت‌های قانونی نظارت کنند. "

[باز هم فکر می‌کنم فروید اصل مطلب را از دست داده است. او به "خطر شورش" اشاره می‌کند، اما فکر می‌کنم فراموش می‌کند که دلیل اصلی "شورش" سوء استفاده از سوی دولت است که در آن زمان تحت کنترل بود. (طبیعتاً از دیدگاه آن دولت متفاوت به نظر می‌رسد!) اگر مشکل اخیر برطرف شود، "شورش" به سادگی هرگز رخ نمی‌دهد، زیرا دلیلی برای آن وجود نخواهد داشت. اگر آنهایی که "شورش" می‌کردند در اشتباه بوند، و حقوق کسی را زیر پا گذاشتند، سیستم "سیاست ترور" من می‌توانست از آن مراقبت کند. احتمال دارد و قابل درک است که فروید هرگز نمی‌توانست این اتفاق را پیش‌بینی کند. همچنین، فروید به این سؤال نمی‌پردازد که آیا دولتی که آن قوانین را ابلاغ می‌کند، این کار را عمدتاً به نفع عموم مردم یا کسانی که خود دولت را تشکیل می‌دهند، انجام می‌دهد یا خیر. گرافت در زمان فروید به خوبی شناخته شده بود. به نظر من او باید به این سؤال می پرداخت که آیا نهادی به نام "دولت" واقعاً می‌تواند به مزایایی که طبق ادعای او دولت را توجیه می‌کنند دست بیابد؟ آن‌هم بدون اینکه توسط کسانی که آن دولت را کنترل می کنند و چشم به منافع شخصی دارند از درون دچار فروپاشی شود. اگر نمی‌تواند به آن مزایا دست بیاید، پس مسلماً موضوعی وجود دارد که باید به آن پرداخته شود: در چه مرحله ای چپاول و ویرانگری‌های یک دولت مفت‌خور بیشتر از منافع آن است؟ و آیا می‌توانیم راهی برای انجام امورات بدون وجود آن دولت پیدا کنیم؟] فروید ادامه می‌دهد:

"به رسمیت شناختن گروهی از علایقِ اینچنینی منجر به رشد روابط عاطفی بین اعضای یک گروه متحد از مردم می‌شود - احساسات همگانی‌ای که منبع واقعی استحکام آن اتحاد هستند." [این هم بخش پایانی نامه فروید است که در اینجا نقل می‌کنم.]

یکی از نکات جالب در مورد این اظهارات این است که همین توسعه ابزارهایی مانند اینترنت است که مفهوم "کشور خارجی[30]" و "شخص خارجی[31]" را از بین می‌برد. آنها به تمایزات مصنوعی تبدیل خواهند شد. واضح است که در کشوری که من در آن زندگی می کنم، یعنی آمریکا، این اتفاق دارای سوابق زیادی است. هنگامی که آمریکا شکل گرفت، شامل مردمانی بود که وفاداری اولیه آنها به ایالت خودشان بود، نه به کل دولت فدرال. حتی جنگ داخلی ما، از سال 1861 تا 1865، بر اساس وفاداری به ایالت‌ها یا مناطق بود، نه کل کشور. فقط به یک مثال اشاره می‌کنم: من، در حالی که در ایالتی به نام واشنگتن زندگی می‌کنم، در تعدادی از ایالت‌های دیگر زندگی کرده‌ام، اما خود را وفادار به هیچ ایالت خاصی نمی دانم. (شاید استفاده از خودم به‌عنوان مثال گمراه‌کننده باشد، زیرا در این مرحله من اصلاً خود را "وفادار" به هیچ دولتی نمی‌دانم!)

در واقع، فروید بعداً در نامه‌اش می‌گوید: "هر چیزی که رشد روابط عاطفی بین مردان را تشویق می‌کند، باید علیه جنگ عمل کند". متأسفانه، فروید نتوانست توسعه اینترنت، و ارتباطات بین‌المللی عظیمی ‌که اینترنت از قبل شروع به تقویت آن کرده است را ببیند. در زمان او ، مردم عادی یک کشور و کشور دیگر به ندرت ارتباط برقرار می‌کردند، به‌جز مکاتبه با فامیل‌هایشان در "کشور سابق" که از آن مهاجرت کرده بودند. ایده رفتن به جنگ با افرادی که روزانه از آنها ایمیل دریافت می‌کنید، به خودی خود یک "مفهوم خارجی" برای من است و امیدوارم همینطور بماند! از این نظر، فروید خیلی حق داشت: "سیاست ترور" چه فعال باشد چه نباشد، برای دولت‌ها سخت‌تر خواهد بود که شهروندان خود را، اگر بتوانند هر روز با آنها مکاتبه کنند، به جنونی برسانند که دشمن را بکشند. سوال وجود دارد که به طرز ناامیدکننده‌ای بی‌پاسخ مانده است و من دوست دارم پاسخ آن را بدانم: آیا می‌توانستم فروید یا انیشتین را متقاعد کنم که "سیاست ترور" نه تنها یک سیستم ضروری یا حتی اجتناب‌ناپذیر است، بلکه یک سیستم خوب است؟ اگر آنها به‌طور معجزه‌آسایی تا امروز زنده می‌ماندند و از تاریخ 64 سال گذشته پس از مکاتباتشان آگاه می‌بودند آیا می‌توانستم امروز آنها را متقاعد کنم؟

با احترام، جیم بل (jimbell@pacifier.com)

کلاتو بورادا نیکتو[32]

یه اتفاقی قراره بیفته... یه چیز...شگفت‌انگیز.

[1] Scientific American

[2] Assassination Politics

[3] Ruby Ridge

[4] Waco

[5] این اصل که به اسم Non-Aggression Principle – NAP یا گاهاً با عنوان Non-Initiation of Aggression و معادل‌های فارسی مانند اصل عدم تعرض، اصل عدم تجاوز، و اصل عدم توسل به زور دارد. گرچه که واژه Aggression معادل تجاوز ارضی است و در اساسنامه دیوان بین‌المللی کیفری نیز همین واژه برای تجاوز ارضی به کار رفته است، مترجم ترجیح به استفاده از عبارت "اصل عدم تجاوز" می‌دهد.

[6] Digitaliberty

[7] در نظام های حقوقی عرفی، قانون سیاه نامه به قواعد حقوقی تثبیت شده‌ای اطلاق می‌شود که دیگر مشمول اختلاف منطقی نیستند. به‌عنوان مثال، طبق این "قانون حروف سیاه" است که تشکیل یک قرارداد مستلزم بررسی است، یا اینکه ثبت علامت تجاری مستلزم استفاده ثابت در جریان تجارت است.

[8] ترجمه تحت اللفظی عبارت "TOA> capital punishment" به فارسی، "عقوبت اعدام > عقوبت غیرانسانی و تحقیرآمیز" است. این عبارت بیان می‌کند که عقوبت اعدام، نوعی عقوبت غیرانسانی و تحقیرآمیز است. در این عبارت، "TOA" مخفف عبارت "Treatment of an Offender as a Sub-Human" است که به معنای "رفتار با مجرم به‌عنوان یک انسان فروتر" است. این عبارت بیانگر این است که عقوبت اعدام، نوعی مجازات است که با کرامت انسانی مجرم مغایرت دارد. بنابراین، ترجمه تحت اللفظی این عبارت صحیح است، اما ترجمه معنایی آن "عقوبت اعدام، نوعی عقوبت غیرانسانی و تحقیرآمیز است" است. در ادامه، ترجمه هر یک از کلمات و عبارات موجود در این عبارت آورده شده است: واژهTOA مخفف عبارت"Treatment of an Offender as a Sub-Human"است، علامت > نشانه تفوق، capital punishment عقوبت اعدام، punishment مجازات، non-humane غیرانسانی، degrading تحقیرآمیز.

[9] Black’s Law Dictionary

[10] قصور یا خودداری از گزارش دادن جنایت از سوی کسی که خودش در آن شرکت نداشته است.

[11] United States v. Perlstein, C.C.A.N.J., 126 F.2d 789, 798

[12] U.S. v. Ciambrone, C.A. Nev., 750 F.2d 1416, 1417

[13] 18 U.S.C.A 4.

[14] اصل Non-Initation Of Force Principle یا NIOFP یک موضع اخلاقی ست که اظهار می دارد تجاوز ذاتاً نامشروع است. حقوق مالکیت و عدم تجاوز به طور نزدیکی بهم پیوسته اند زیرا آنچه تجاوز است به حقوق فرد وابستگی دارد. بدین منظور، تجاوز آغاز یا تهدید خشونت علیه یک شخص یا مایملک مشروعاً در تملک دیگری تعریف می‌شود.

[15] تست رورشاخ ( به انگلیسی: Rorschach test که با نام‌های تست رورشاک، تست لکه رورشاخ، تکنیک رورشاخ یا تست لکه نیز نامده می‌شود ) یک آزمون روانی فرافکن است که در آن افراد مورد معاینه، تلقی خودشان را از لکه‌های عجیب و غریب جوهر می‌گویند و بر اساس این تفسیر و تلقی، روانشناس، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی‌اش را تشخیص می‌دهد.

[16] در اینجا معادل واژه Aggression هست.

[17] منظور توطئه‌گرانی است که همدست دولت و علیه مردم برای اخذ مالیات هستند

[18] مترجم: به نظر من منظور نویسنده پیشنهاد عدم تشدید میزان استفاده از وسیله‌ی تهدید متقابل به تعرض دولت در مالیات‌ستانی برای دفاع از خود هست.

[19] اداره مشروبات الکلی، دخانیات، سلاح‌های گرم و مواد منفجره (به انگلیسی: Bureau of Alcohol, Tobacco, Firearms and Explosives)، یک سازمان داخلی مجری قانون در وزارت دادگستری ایالات متحده است.

[20] Asahi Evening News

[21] Paul Maxell

[22] نام زنجیره فروشگاه‌های رفاه (convenience) است که در سال 1927 در ژاپن تاسیس شد. اولین فروشگاه 7-11 که آن را سِوِن-اِلِوِن تلفظ می‌کنند Seven-Eleven) در ایالات متحده در سال 1962 در دالاس، ایالت تگزاس افتتاح شد. در دهه 90، فروشگاه 7-11 یکی از محبوب‌ترین فروشگاه‌های رفاه در ایالات متحده بود. این فروشگاه‌ها به دلیل ساعات کاری طولانی، تنوع محصولات و قیمت‌های مقرون‌به‌صرفه، محبوبیت زیادی داشتند. امروزه، برند 7-11 بیش از 70،000 فروشگاه در 17 کشور جهان دارد. این فروشگاه‌ها همچنان یکی از محبوب‌ترین فروشگاه‌های رفاه در جهان هستند.

[23]Juice Newton

[24] نویسنده از واژه Shrink استفاده کرده و نوشته: زبان عامیانه آمریکایی‌ها برای یک روانپزشک

[25] Sigmund Freud

[26] Introduction to Greaet Books (ISBN 0-945159-97-8)

[27] یک سازمان بین‌دولتی بود که در سال ۱۹۱۹ پس از جنگ جهانی اول تأسیس شد. هدف این سازمان جلوگیری از جنگ‌های آینده و ترویج صلح و امنیت جهانی بود. لیگ ملت‌ها دارای پنج رکن اصلی بود: مجمع عمومی، شورای اجرایی، شورای دائمی، دیوان بین‌المللی دادگستری و دبیرخانه. لیگ ملت‌ها در سال ۱۹۴۶ پس از تأسیس سازمان ملل متحد منحل شد. سازمان ملل متحد بسیاری از اهداف و اصول لیگ ملت‌ها را ادامه داد، اما با قدرت و اختیارات بیشتر.

[28] L'union fait la force." [French; In union there is strength.]

[29] کلمه گولاگ از سرواژه‌های ترکیب اداره کل اردوگاه‌های کار و اصلاح به وجود آمده است. این گولاگ‌ها معمولا در منطقه‌های دورافتاده و سردسیر تاسیس می‌شدند تا جلوی فعالیت دشمن دولت را بگیرند. این دشمن‌ها که معمولا آدم‌هایی عادی و بی‌گناه بودند، به اردوگاه‌های کار می‌رفتند تا بدون هیچ‌گونه رسیدگی و هزینه در سرما، گرسنگی و بیماری و تا پای مرگ در خدمت شوروی باشند.

[30] Foreign

[31] Foreigner

[32] این عبارت در فرهنگ عامه به یک اصطلاح رایج در داستان‌های علمی تخیلی تبدیل شده است. در فیلم‌ها، تلویزیون، و کتاب‌های متعددی از این عبارت استفاده شده است. عبارت Klaatu Burada Nikto برای اولین بار در فیلم علمی تخیلی "روز زمین ایستاد" (1951) استفاده شد و در چندین فیلم و بازی ویدیویی برای مفاهیمی مثل خاموش کردن یک ربات قاتل یا متوقف کردن یک حمله بیگانه و از این دست مفاهیم استفاده شده است.

سیاست ترورآزادیخواهامضای دیجیتالحریم خصوصیایالات متحده
بلاکچین و رمزارز: پژوهشگر | مترجم | نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید