با نگاهی به روند تولد، رشد، اوج و فرود فلسفه پرسشی که در ذهن انسان علاقمند ایجاد میشود این است که آیا فلسفه مرده است؟
قبلا در مقاله ای خوانده بودم که اگر بخواهیم بگوییم که فلسفه مرده نمیتوانیم آن را با اندازه گیری در آزمایشگاه ها ثابت کنیم بلکه نیاز به استدلال داریم که همین خود فلسفیدن است و نشان میدهد فلسفه زنده است.
اما بنظر من همین استدلال کفایت میکند برای اینکه بگوییم فلسفه به آن معنای جهان شمول خود از بین رفته.ما هرگز درمورد مرگ کسی که در حال تلاش است و پویایی اش قابل مشاهده است نمیپرسیم ، بلکه نگران مرگ کسی هستیم که حال زار و پریشانی دارد و اثر حیات در او دیده نمیشود. و حتی بنظر من نه تنها فلسفه بلکه جامعه شناسی نیز مرده است.امروز اگر ما بخواهیم به شناختی از جامعه برسیم باز باید به هایدگر و گیدنز و امثالهم برگردیم درحالی که جامعه ی جهانی فعلی بسیار پیچیده و غریب است و نیازمند جامعه شناسانی ست باتوجه به شرایط فعلی زندگی بشر بتوانند راهکار و راه حل ارائه بدهد که خب مشخصا وجود ندارد و یا اگر هست راضی کننده و کافی نیست. استدلالم برای این حرف هم این است که نمیتوان گمگشتگی و سرگردانی بشر در زمان حال را انکار کرد و این سرگشتگی از همین بیچارگی و عدم شناخت بشر از جامعه و جهانی است که در آن زندگی میکند. در گذشته افراد مسیر و منش پدر و مادرهایشان را ادامه میدادند و سردرگمی هم شاید نداشتند یا اگر هم بود در مواردی بود که حالا یا به کمک مشورت دیگر افراد یا با گذر زمان مرتفع میشد، اما نمیتوان چنین نسخه ای را برای بشر امروز پیچید که هم درجهان پیچیده و غریب امروز نمیتواندبا منش گذشتگانش زندگی کند و هم از بیخ و بن سرگشته و گمراه است.