دقیقا از همون لحظه ای که ذهنتو مجبور میکنی برای هر کوچکترین اتفاقی به دنبال علت بگرده درواقع داری پا تو مسیر آزاردهنده ای میذاری که ذهنت رو به سمت فلسفی شدن هل میده. کم کم یاد میگیری به هر پدیده ای از چندین و چند بعد نگاه کنی و سعی کنی برای رویدادن هر بعد علتی پیدا کنی، تبدیل به آدمی میشی که برای هر مسئله ای هزاران هزار تحلیل تو ذهنت انجام میدی که شاید یکیش قانعت کنه و برای همون یکی هم درصدی جای شک باقی میذاری و خب یه روزی به خودت میای و میبینی شک و تردید و ناباوری تنها احساساتی هستن که برات باقی موندن. اما باید همه ی این مسیرو بری، تمام رنج هاشو به جون بخری تا آخرش بفهمی که نباید برای هرچیزی دنبال دلیل میگشتی و اونجاس که میفهمی جهانی که ما توش زندگی میکنیم بیشتر از اینکه تابع منطق باشد تابع جبر هست، یعنی درسته که خیلی از قوانین علمی و منطقی درموردش کارسازه اما درمورد خیلی از مسائل هم هیچ منطقی وجود نداره و صرفا مجبور به پذیرش آنها هستیم چون قانون طبیعت، اتفاق یا هرچیز بی منطق دیگری بر این جهان حاکمه.
هگل یکی از فیلسوفان خردگراست که عقل رو به هرچیزی در جهان برتری میده اما حتی هگل هم اصل علیت رو طرد میکنه و میگه جهان بر اصل علت و معلولی استوار نیست چرا که حتی اگر بتوانیم برای تمام پدیده های جهان علتی پیدا کنیم (که نمیتوانیم) همیشه یک حلقه ی آخری باقی میماند که دلیل و منطقی برایش وجود ندارد.
و از دیدگاه دیگری اگر فلسفه را به مثابه ی علم شناخت جهان درنظر بگیریم، وجود تناقضات متعدد در این علم خود بیانگر وجود تناقضات فراوان در نظم بی نظم این جهان است و در میان انبوهی از تناقضات دنبال دلیل و منطق گشتن کار انسان خردمند نیست.
خلاصه آنکه بنظرم بخش عظیمی از رنج انسان خردمند امروز تلاش برای پیداکردن چرایی اتفاقات و پدیده های زندگی خود است درحالی که دلیلی وجود ندارد که پشت هر پدیده ای علتی باشد خصوصا که با به انزوا رانده شدن اعتقادات دینی و مذهبی دیگر مفهومی به نام خدا در زندگی بشر امروز بسیار کمرنگ تر از آن است که بتواند بد و خوب زندگی خود را به گردن او بیندازد و خودش را از شر بارها و بارها تفکر کردن خلاص کند.