سلانه سلانه به سمت ایستگاه تاکسی در حرکت بودم. روز پر کاری بود و انتظار برای رسیدن به خانه حس دلپذیری بود. چند تاکسی رد شدند تا دست آخر یکی ایستاد و سوار شدم. مسافر دیگری در صندلی جلو نشسته بود و مشغول صحبت با راننده بودند. وقتی در صندلی عقب جاگیر شدم متوجه شدم مسافر دیگر، فقط شنونده است و راننده تاکسی با شور و حرارت و گاها بغض و کینه در حال توضیح مصیبتهای تاکسیداری در خطوط ویژه است. از رانندگان غیر خطی صحبت میکرد و با اشاره به اقصی النقاط ماشین در حین رانندگی توضیح میداد که بغل و پشت ماشین را مالیده اند و رفته اند، فقط جلوی ماشین مانده که آن هم به حسن احتیاط خودش حاصل شده است. از وسط بحث سوار شده بودم و چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم در چه موردی صحبت میکند.
اینکه میگویند مردها در یک لحظه فقط توانایی انجام یک کار را دارند، حداقل در مورد رانندگان تاکسی در حین رانندگی خیلی صادق نیست. سبقت میگرفت، جلوی هر مسافر بالقوه ای یک نیش ترمز و بوق میزد، وقتی جوابی نمیگرفت چینی بر پیشانی می انداخت و همزمان با همان شور و حرارت اولیه صحبت میکرد. بعد از رانندگان غیر خطی نوبت به خانم ها رسید که مورد عنایتش قرار گیرند. در ادامه گفت که در ماشین را به شدت میکوبند و برای پانصد تومان کرایه بیشتر حداقل دویست بار تا به حال در ماشین و خود ماشین مورد عنایت بانوان قرار گرفته است. بعد توضیح میدهد که بانوان معمولی نه و از این شلیطه های دهن چاک دریده که هیچ مردی نمیتواند رودررویشان بایستد. در دلم گفتم خب میتوانی پانصد تومان اضافه را نگیری! گفت و گفت و گفت و بنده خدای کنار دستی اش هم واکنشهای تاییدی از روی ادب نشان میداد. راننده همچنان مشغول صحبت بود که انگار چیزی یادش آمده، لحظه ای مکث کرد و با حرارت بیشتر داستان دیگری را شروع کرد.
ماجرا به چند هفته قبل برمیگشت و همین مشکل پانصد تومان اضافه با یک فرد دیگر. اول فکر کرده بود زن است، بعد فهمیده بود که دو جنسه (اصطلاحی که به کار برده بود) است. وقتی فهمیده بود دیگر آن پانصد تومان اضافه را حق مسلم خودش میدانست. در اینجا انگار که حق پدری اش را خورده اند شروع کرد به فرد مذکور غایب تمام فحشهای آب کشیده و نکشیده ای که کافر و مومن نبینند و نشنوند در فضای ماشین کوچکش طنین انداز کرد. مسافر دیگر با تعجب از شدت این همه توانایی کلامی فقط نگاهش میکرد. من که تا الان ساکت بودم، گفتم خودش که انتخاب نکرده اینجوری باشد! انگار یک لحظه رشته افکارش پاره شده باشد گفت ها؟! دوباره تکرار کردم که خودش که انتخاب نکرده اینجوری باشد! یک ثانیه سکوت کرد و فقط صدای بوق ماشینهای توی خیابان را میشنیدم. بعد از آن یک لحظه انگار که فهمیده باشد یکی از مخاطبین را از دست داده باشد دوباره رو کرد به مسافر کناری اش و ادامه ماجرا را توضیح داد. فرد مذکور غایب دو جنسه خوانده شده اعتراض کرده بود برای دادن پول اضافه و بحث بالا گرفته بود. دو جوان دیگر سر رسیده بودند و وقتی از ماجرا خبر دار شده بودند و جوان مذکور غایب را گرفته و تا میتوانستند زده اند. راننده که حالا حامی پیدا کرده بود، به جمعشان پیوسته و تا میتوانسته جوان بی نوا را زده بودند. دست آخر یکی از جوانها گفته با پلیس تماس بگیرند که جوان مذکور فرار را بر قرار ترجیح داه و گفته گور بابای پانصد تومان.
اینجا مسافر مخاطب داستانهای راننده یک ایستگاه مانده بود به محل پیاده شدنش. کرایه مصوب را پرداخت کرد و راننده اعتراض کرد و گفت میبایست پانصد تومان اضافه تر بدهد! مرد قبول کرد و راننده دوباره ادامه داد و این بار داستان را به پیش بینی برخورد پلیس با جوان مذکور مرتبط کرد و چنان با جزئیات تعریف کرد که انگار یا خودش فاعل بوده پیشتر و یا مفعول. کسی چه میداند؟! به آینه بغل نگاه کردم، چهره مسافر دیگر را دیدم که به وضوح ناراحت بود و احتمالا در دلش فحش نثار ترافیک آخر بهمن 98 میکرد. راننده داشت هنوز توضیح میداد که مسافر دیگر گفت، البته این آقا هم راست میگه و با دست به من اشاره کرد. راننده ساکت شد. پنجاه درصد باقیمانده مخاطبین را هم از دست داده بود. این بار مسافر دیگر ادامه داد و با احتیاط از گروه جوانان مذکور طرفداری کرد و همزمان از دلیل افزایش تعدادشان در سالهای گذشته اظهار بی اطلاعی کرد. منظورش همین چهار پنج سال گذشته بود. خواستم برایش توضیح دهم که ربطی به این چهار پنج ساله نداشته و ما میخواسته ایم که آنها را نا دیده بگیریم. اما مسافر دیگر باز هم حرفش را تکرار کرد که در این چند سال اخیر بیشتر شده اند و پیشتر اینجوری نبوده است و به این فکر نکرد که جوان سی ساله ای که اینجوری است، از سی سال قبل وجود داشته و یک دفعه پا به عرصه وجود که نگذاشته است.
راننده برای دو دقیقه کاملا ساکت بود. مسافر دیگر به انتهای مسیرش رسیده بود و میخواست پیاده شود. راننده انگار کنی در این دو دقیقه تحول یافته باشد یا بخواهد از موقعیت انتقادی که غیر مستقیم مقابلش فرار کند، کمی سرش را جلوتر برد و به مسافری که داشت به سرعت از ماشین پیاده میشد گفت البته انسانیت مهمه... بعد انگار احساس کرد یکبار انگار کافی نیست، یکبار دیگر جمله اش را بلندتر برای مسافری که پیاده شده بود تکرار کرد. یک ایستگاه مانده بود به پیاده شدنم. راننده دیگر دل و دماغی برای تعریف کردن نداشت. کرایه اش را حساب کردم و به طنین صدای راننده که هنوز در ماشین میپیچید گوش دادم که فقط انسانیت مهمه.