وقتی خوندن یه کتابی رو شروع میکنی، بدترین کاری که میتونی انجام بدی اینه که سعی کنی تمومش کنی. اینکه به بعد از تموم شدنش فکر کنی. درواقع تموم کردن کتاب نباید جزو هدفت از خوندن اون کتاب باشه.
کتاب سخت نیست. اگه سخت نگیریمش. اما خیلی اوقات سخت میگیرم. خواسته یا ناخواسته در برخورد با کتاب ممکنه خودمون رو موظف به یه سری مسیولیت های ساختگی ببینیم. مثلا برای من اینه که کتاب رو سالم و تمیز نگه دارم چون به نظرم کتاب چیز باارزشیه (نه هر کتابی). یکی از این وظایف ساختگی وظیفه ی تموم کردن کتابه. و یا حتی تموم کردن هرچه زودتر کتاب. این دو تا وظیفه ی ساختگی یکی از دیگری بدتره. چون وقتی تلاشت بر به اتمام رسوندن کتاب سعی میکنی سرعت مطالعه رو زیاد کنی، و در پیاش مدت زمان مطالعه رو به زور زیاد میکنی، یعنی وقتایی که دوست نداری هم خودت رو وادار میکنی که بخونی، بعضی بخش ها رو خیلی در نظر نمیگیری و ممکنه بعد از مدتی این زور زدن و خوندن با سرعت بیشتر-از-توانت باعث بشن تا از کتاب دلزده بشی و دیگه علاقه ای به ادامه ی اون نداشته باشی. اما تو میخواستی تمومش کنی! پس با اینکه از کتاب خسته شدی بازم میخونیش. و بعد اینکه تموم شد احتمالا سراغ کتاب جدید نمیری چون یه تجربه ی تلخ از خوندن کتابه داشتی.
کتاب خوندن کار سختی نیست هدف خاصی هم نداره و بهتره که آروم و با آرامش یه کتاب رو بخونیم تا هم ازش لذت ببریم هم با کتاب همراه بشیم. وقتی بدون در نظر گرفتن طولانی شدن کتاب اون رو بخونیم حتی ممکنه بیشتر هم بخونیمش و سرعتمون زیاد تر هم بشه چون خودمون رو وادار نمیکنیم و حتی با علاقه و آرامش میخونیمش و وقتی تموم شد انگار یه دوست خیلی خوب و صبور از کنارمون برای همیشه رفته و دلتنگش میشیم. دوستی که هی برامون حرف میزد و همیشه در دسترس بود و هیچ مسیولیتی و اجباری در شنیدن حرفاشی نداشتیم. این اتفاق وقتی میوفته که کتاب رو بدون فکر کردن به تموم شدنش میخونیم.
در عوض وقتی کتاب رو با عجله میخونیم، هیچ حس دلبستگی بین ما و کتاب به وجود نمیاد و نمیتونیم با اون همراه بشیم. حتی نمیتونیم به عنوان یه دوست بهش نگاهش کنیم و به جای اینکه در برابر تخلی ها و ناشادکامی های روز و روزگارمون بهش پناه ببریم از خودش فرار میکنیم و به سراغ چیزهای دیگه میریم.
خلاصه که آروم و با حوصله بخونیم :)