- بابا، می شه با موبایلتون بازی کنم؟
+ نه عزیزم. نمی شه. موبایل برای بازی نیست. مگه نمی بینی. الان باهاش کار دارم.
- بابا!! بزار بازی کنم. حوصله ام سر رفته
+ نمی شه عزیزم. برو کار دیگه ای بکن. به درسات برس.
- درس امروزمو خوندم. ی صفحه ای که گفته بودینو نوشتم. می شه تو گوشی تون کتاب شرلوک هولمز بخونم؟
+ وا. یعنی چی؟ اصرار بیخود نکن. برو بشین ی نقاشی بکش.
- نقاشی هم که کشیدم .. بابا.
+ برو با داداشت بازی کن. برو بیرون با بچه ها فوتبال بازی کن
- فوتبال دوست ندارم. خوشم نمی یاد با بچه های تو کوچه بازی کنم. اونا بی ادبن. حرفهای بدی می زنن.
+ همین دیگه. خوشم نمی یاد. خوشم نمی یاد. بچه ها چشونه دیگه. عرضه داری برو باهاشون تعامل کن.
- نمی خوام تعامل کنم. اصلا خوشم نمی یاد از تعامل
+ همینه دیگه. مادرت درست تربیتت نکرده. همش خوشم نمی یاد را می اندازه. بچه فلانی رو نگاه. پنج سالشه ولی می ره با همه حرف می زنه. اما تو ی خرید ساده رو هم نمی کنی. چه خبره دوتا حرف بهت می زنن
- نخیرم. آقای مغازه دار معطل می کنه. نوبت منه ولی به بقیه جواب می ده تا همه می رن بعد مال منو حساب می کنه.
+ عرضه می خواد که نداری. صاف وایسا جلو بگو نوبت منه.
- صد بار گفتم. گوش نمی کنه. برا همین خوشم نمی یاد برم ازش خرید کنم. تازه هر بار هم که مامان لیست می ده، دارم می رم؛ با اینکه خوشم نمی یاد. حالا شما هی به من چیز بگین
+ وای خدای من. دوتا حرف بهش زدیم باز بهش برخورده.
- نخیر. بهم برنخورد. ولی حرفاتون درست نیست. شما که اونجا نیستین.
+ حالا اونجا هم باشم که از خجالت آب می شم با این رفتارت. پس تو کی می خوای بزرگ بشی
?محمود، با خودش گفت اگر تا فردا صبح هم برای بابا توضیح بدهم، باز هم او جوابی دارد و هیچوقت حرف مرا باور نخواهد کرد. دیگر چیزی نگفت. حرفی نزد. چند جمله ی آب دارتر دیگری هم بابای عزیزش نثارش کرد و او به تلخی، سعی کرد چهره اش را آرام نگه دارد و احترام پدر را حفظ کند.
? حرفهای پدر که تمام شد، به آشپزخانه پناه برد. در یخچال را باز کرد و بی آنکه چیزی نگاهش را بگیرد، درش را بست. به سالن رفت و به برادر کوچک ترش که مشغول بازی بود چشم دوخت بی آنکه نگاهش کند، به اتاقش رفت. روی میزش نشست و پاهایش را تکان تکان داد و خیره به پرده اتاقش، همراه صدای بابا که در ذهنش تلمبار شده بود به خود گفت: بی عرضه. تو عرضه نداری. بی لیاقت. خاک..
?دیگر مادر نبود که زهر حرفهای بابا را بگیرد و او را آرام کند و از خوبی ها و مهربانی هایش برایش بگوید و او را در نردبان ترقی قرار دهد و انگیزه و امید بدهد. احساس له شدگی داشت و کسی نبود او را حتی با خاک انداز، جمع کند. دلش می خواست خودش را مثل آشغال هایی که دیروز، با کمک بچه ها از حیاط مسجد جمع کرده بود، درون سطل آشغال بیاندازد.
☘️امام على عليه السلام :سِتّةٌ لا يُمارَونَ : الفَقيهُ ، و الرّئيسُ ، و الدَّنيُّ ، و البَذيُّ ، و المَرأةُ ، و الصَّبيُّ . (غرر الحكم : 5634.)
?امام على عليه السلام : شش كس اند كه با آنها مجادله نشايد: فقيه، رئيس، فرومايه، بد زبان، زن و كودك.
@salamfereshte
#داستانک
#تولیدی