به اطراف نگاه می کرد. هیچ خبری نبود. سکوت محض. نسیم ملایمی می وزید اما آنقدر نبود که صدایی از خودش داشته باشد. پای راستش را بلند کرد و روی زمین خاکی، کمی جلوتر گذاشت. صدای چکمه های فرو رفته در خاک، خیلی نرم، بلند شد. پای چپ را بلند کرد. اسلحه را روی دوشش جا به جا کرد. همین صداها را فقط می شنید. ساعت نگهبانی او، خلوت ترین ساعت ها بود اما در دلش، هیاهویی بزرگ برپا بود:
- سر غذا می توانستی دو سه لقمه کمتر بخوری و بدهی به مجید. دفعه بعد، این کار را بکن. موقع نگهبانی دادن خیلی وقت تلف می کنی. می توانی ذکر بگویی و استغفار و صلوات بفرستی. این را یادت نرود انجام دهی. اخر نگهبانی دادنت، درسته خسته ای اما با لبخند و روی باز باید با بقیه روبرو شوی. کمی از این اخم هایت کم کن. حواست باشد همه سربازها، از تو بزرگ تر و بهتر اند. احترامشان را باید حفظ کنی. شب ها مراقب باش نوچ نوچ نکنی و سرو صداهایشان را موقع خواب تحمل کنی. بالاخره دل خوشی شان همین شلوغ کاری هاست.
همین طور یکی یکی، مسائلی که به ذهنش می آمد را بررسی می کرد و رفتار خودش را می دید و یادآوری می کرد که باید بهتر از آنی که بودی بشوی.. بعد از مدتی، همان طور که چشمانش را در دشت بی انتها می چرخاند، مشغول صلوات شد.. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مَن كانَ لَهُ في نَفسِهِ واعِظٌ كانَ علَيهِ مِن اللّهِ حافِظٌ .
امام على عليه السلام : هر كه واعظى درونى داشته باشد، او را از جانب خداوند نگهبانى است.
بحار الأنوار : 78/67/11.
#داستانک
#تولیدی
#حدیث