آخرین بار که قوه قضاییه یادش بود من فرزند یکی از شهدای سال شصت هستم، خاطرم نیست.اما یادم هست که فاطمه ساداتم کوچک بود ومحمدجواد در آغوش پدر. وقتی دعوت میشدیم میدانستیم که این مهمانی، شهید مسئول وغیرمسئول ندارد. ممکن بود یک نفر تنه بزند به تو و دوکلمه هم به زبانی که نمیشناسی بشنوی، در مسیر سالن پذیرایی. همه خانواده شهدای قوه ،دعوت بودند. بالاتر و پایین تر نداشت این دعوت نامه.شاید به همین علت بعضی نمی آمدند. سخنرانی اش که تمام میشد می آمد پایین سن و دیگر در دسترس همه بود. همهٔ همه. ممکن بود یکی از چک برگشتی اش گله کند یکی از بیماری فرزندش،یکی از.... ابراهیم رییسی همه را میشنید ونامه ها را دریافت میکرد.
پنجشنبه ,هفت ونیم صبح پشت چراغ قرمز چهارراه گلزار بودیم که سبزشد وکسی حرکت نکرد. یک ردیف پژو از روبرو پیچیدند سمت گلزار. فهمیدیم که آمده و استقبال ساعت ده صبح برنامه چندمش است. به دخترم گفتم : رییس جمهوری که هیات همراهش با پژو سفرکنند، استثناییه.
مدیر پیامک داد: «فردا اقای رییسی میاد سالن شهید اوینی.میای؟ قراره مشکلات اموزش وپرورش رو بگیم.» گفتم :«بیام؟» وپیش خودم فکرکردم جمعه و اون دریای کار عقب مانده! گفت: «اگردوست داری بیا.» گفتم :«میام » ونگفتم اگر یک صندلی در این مراسم خالی بماند، من باید پرش کنم. اگر یک جای خالی ایستاده در سالن بماند ،من باید آنجا بایستم. ابراهیم رییسی، ارزشش را دارد.
آمدم ولی تو نیامدی ،همه دلخور بودند. گفتم : «اشکالی نداره ،کارهاش زیاده باید تقسیم کنه . معاون هم مثل خودشه.»
مجری اخبار که داغ پرزدن وسوختنت را برایمان قطعی کرد, همسرم مارا برد به همان سالن نمیدانم کجا و دعوت نمیدانم چندسال پیش.
- «خانم یادته خاطره من رو؟ وقتی رفتیم برای نماز ،رییسی گفت :آقاسید بایست جلو،همه مسئولیت ها که نباید گردن من باشه! ومن که طلبه جوانی بودم ایستادم جلو ورییسی بمن اقتداکرد.»
میدانم خبر نداشتی این اقا سید, داماد زندانی سیاسی سالهای مبارزه واولین رییس زندان جمهوری اسلامیست که هشت تیر شصت،ترور شد. من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره ساده زیستی وتلاش شبانه روزی ومردمی بودنش را تعریف میکنند، اما تو ،سید ابراهیم رییسی،سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی. تو انگار جامانده بودی از مسئولین جمهوری اسلامی که همان اول کار،ترور شدند.
دیروز آمدم بدرقه ات. بازهم عجله داشتی وحتما کارهای خیلی مهم . نشد سلامی کنم وعلیکی بشنوم . فقط رفتنت را تماشاکردم وگریستم. یادت باشد سیدابراهیم رییسی،یک سلام وعلیک به من بدهکاری.