داستان بخشی از زندگی دو دختر جوان تبریزی را روایت میکند. بهترین دوران زندگی که اندو فرصت دارند راهی را بروند واگر نپسندیدند به راحتی بازگردند وبازهم راهی دیگر وانتخابی دیگر داشته باشند.
ترلان ورعنا.
هردو خسته از قید وبندهای خانواده سنتی و تشنه رهاشدن وجداشدن وپرواز. اولین راهی که در مقابل خود فراخ میبینند وخانواده هم میپسندد پاسبان شدن است. فیزیک مناسشان شانس پذیرفته شدن را بالا میبرد،معاینات و بعد اعزام به پایتخت.
در اولین نگاه خواننده نمیتواند تشخیص دهد فضای خشک و بی روح پادگان ، نخواهد توانست روح سرکش این دو دختر را آرام کند. هردو به بله ،چشم گفتن عادت داشته اند اما تغییراتی که در زندگی خانوادگیشان ایجاد شده(طغیان ایرج برادر ترلان وازدواج پدر رعنا) یادشان انداخته است که لذت نه گفتن را هم تجربه کنند.
جمع شدن بقیه پذیرفته شدگان زیر یک سقف فرصت خوبیست برای اینکه ترلان در سکوت ،آنها وخود را بهتر بشناسد. دختران کرد و لر وعرب و.... هرکدام برای ترلان سوژه جدیدی هستند.
همه چیز خیلی عادی پیش میرود. مرگ پدر وحتی نزدیکی غیرعادی دندانپزشک جوان به صورت ترلان، گرهی در داستان نمی آفریند.
گره اصلی داستان طغیان ترلان است در مقابل زنی که نماد اصلی ان ساختمان بی روح وخشک است. زنی با مقنعه چانه دار که درک ندارد و فقط مقررات وباید ها ونبایدها را میفهمد.
همزمان با شکافته شدن پوسته ظاهری ترلان و سر برآوردن او وانتخاب راه نویسندگی ،دوره چندماهه زندگی در ساختمان مرکزی هم به پایان میرسد .با اخراج ترلان.
ترلان متولد میشود با این اخراج ورها میشود از حصر.همانطور که رعنا با مطلع شدن از ازدواج خواهرش با رضا تنها مردی که عاشقش است از پوسته تخیل بیرون می اید و بزرگ میشود وتغییرمیکند.
آزادی موهبتیست که در برابر این بیداری و اظهار وجود وشناخت خود برایشان بدست می آید.
نکته هوشمندانه داستان تسلط همه جانبه شرایط رخوت وکسالت برتمام فضای داستان است.انگار نویسنده به عمد این خستگی وکسالت ودلمردگی را در متن جاداده تا مخاطب هم همزمان با قهرمانهای داستان خسته شود از روزمرگی و یکنواختی واوهم متولد گردد.
شاید کل پادگان نماد حکومت جمهوری اسلامی باشد و زن فرمانده نماد خشک مغزان مذهبی که طرف مقابل را اصلا درک نمیکند.و سیر زندگی او همان مسیریست که دختران امروز میخواهند طی کنند و از جمهوری اسلامی ایران بیرون بزنند.