فکر نمیکردم وسط جنگ جوهر قلمم خشک شود.بایدها ونبایدهای داستان نویسی از یک طرف دستم را بستند ،این بیش از صد روز التهاب و هزار کار نکرده که شاید ده تایش را شروع کردم از طرف دیگر نمیگذاشتند بنویسم.
شاید یک جاهایی خودم را آماده کردم برای تغییرات بزرگ ،اما الان که میبینم باز هم سالگرد پرکشیدن حاج قاسمم رسیده وباز هم هستیم ،نه با خیال راحت اما با اطمینان قلبی مینویسم که چقدر بزرگتر شدم در این صد روز واندی.
چقدر فکر کردیم ،چقدر خواندیم ،چقدر حرف زدیم ،چقدر همه مان همدیگر را شناختیم بهتر از روزهای قبل،چقدر نقاب ها را شکستیم ،واقعیت خودمان را نشان دادیم .واقعیت خودشان را دیدیم در لباس دوست ویا دشمن .
چقدر بزرگ شدیم.وچقدر مطمئن تر شدیم به درستی ها و چقدر فهمیدیم کجاها نباید حمایت کنیم ،کجاها نباید سکوت کنیم وکجاها باید صبور باشیم وکجاها خط شکن.
امروز ما را پیر فرزانه مان همان روزهای اول میدید.
آرام باشید.این روزها هم میگذرد.
وگذشت وبازهم هیچ پشه ای نتوانست لگدی بزند به ما. اما ضعفهایمان را خوب فهمیدیم.
مافهمیدیم.
پشت میز نشینها وصف اول نشینها هم فهمیدند؟
هرچه هست این جمهور مال ماست. این انقلاب را مردم به اینجا رسانده اند به لطف خدا و با اعتماد به رهبر.
بقیه راه راهم با هم خواهیم رفت.
این قطار بازهم خواهد ایستاد .بازهم عده ای پیاده میشوند وشاید عده ای هم سوار.
اما نخواهیم ایستاد.
ما خواهیم رفت تا خورشید.
حاج قاسم عزیزم ،خیالت راحت.
دوستت دارم.
هنوز حرارت دستت را حس میکنم.