حدود سه سال پیش بود که برای اولین بار به پوچی رسیدم، خیلی یهویی! دلم نمیخواست اینطوری بشه انگار هر لحظه ملتمسانه دنبال چیزی بودم تا بتونم دوباره معنی رو توش پیدا کنم ولی هیچ چیز بیشتر از نهایتا دو سه روز برام دوام نمی آورد. این موضوع برام خیلی پررنگ شده بود و جلوی چشمم بود سخت بود پذیرفتنش. سه سال گذشت و نمیدونم صرفا عادت کردم الآن یا واقعا معنی که دنبالش بودم رو پیدا کردم. میدونی ترجیح میدم زیاد راجع به اش فکر نکنم ولی وقتی اتفاقی به سرم میزنه که علت کاری که دارم انجام میدم چیه و علتی براش پیدا نمیکنم واقعا دلسرد می شم نمیدونم از چی ولی حسی که داره قطعا دلسردیه. بعضی موقع ها معنی رو توی چیزای عجیبی پیدا می کنم. چیزایی که اکثرا خیلی انتزاعی اند و نمیتونم بگم چرا برام بامعنی اند. ویدیو ای از یه دوست قدیمی فراموش شده که داره یه گربه رو نوازش میکنه، نوشته هایی که با دست خط کج و کوله ای برای بقل دستیم سر کلاس ته کتاب فارسی نوشتم، کتابی که هیچ وقت خونده نشد با یادداشتی توی صفحه اولش، آهنگ های کلاسیکی که هر کدوم برام یه معنی رو میدن و همیشه احساس میکنم باهام حرف میزنن و داستانی رو روایت میکنن.
هرکدوم از این ها رو یا دوست دارم یا متنفرم یا حسی ندارم دیگه فقط تنها چیزی که میدونم اینه که برام معنی دارن.