این عکس ما را یاد یک دوستِ نویسنده انداخت. ما یک دوستی داریم که برای روزنامه نقد و تحلیل داستان مینویسد. اما بعد از چاپِ هر یادداشت، به جای خوشحالی جانفزا، دچارِ غمی جانکاه میشود. جوری است که آدم فکر میکند خونِ بدنش دچارِ کمبودِ خون شده و همین حالاست که دندانهایش را در رگِ گردنِ ناشر یا ویراستار فرو ببرد و خونش را بمکد. روالِ کار اینطور است که دوستِ ما یک نقد و تحلیل درست و موشکافانه و دقیق برای روزنامه ایمیل میکند. آنها در روزنامه یک نفری دارند که ما در اصطلاحِ مهندسی به آن «مسّاح» میگوییم که به مسح پا ارتباطی ندارد. ایشان کسی هستند که طولِ جاهای خالیِ روزنامه را ضربدر عرضِ آن میکنند تا مساحت حاصله را با دقتی در حد سه رقم اعشار پیدا کنند. بعد طول و عرض هر یادداشت ارسالی را با اِشِل اندازه میزنند و مساحت مورد نظر به دست میآید. سپس در یک عمل ریاضیِ بسیار پیچیده، میزانِ کاهشِ نسخه اصلیِ یادداشت دوست ما را پیدا میکنند. کمی از سرش میزنند، کمی وسط، کمی ته. در نهایت شتر گاو پلنگی از نسخهی اولیهی یادداشت باقی میماند که البته تمامِ تلاشش را کرده تا حاوی ایدهی اولیه باشد. به نظر میرسد این حدیث را هم پیامبر در یک نسخهی درست بیان کرده، اما مساحت مربوط به دیوار برای درجِ آن کافی نبوده است. با این حال خطاط تمامِ تلاشش را کرده تا حدیث همچنان حاوی ایدهی اولیه باشد.
اسماعیل سالاری