smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

«انقلاب و بدن‌های تنها»

لبخند مریم/ قاضی ربیحاوی
لبخند مریم/ قاضی ربیحاوی


یادداشت کوتاهی بر رمان کوتاه «لبخند مریم» از «قاضی ربیحاوی»

پیش از خواندن این نوولا، فقط کارهای کوتاه قاضی ربیحاوی را خوانده بودم. مجموعه‌داستان‌های «خاطرات یک سرباز» که ربیحاوی به خاطرش نُه ماه راهی زندان شد، و «از این مکان» که به نظر من بهترین مجموعه‌داستان ضدجنگ ادبیات داستانی ماست. امروز از همان گرگ‌ومیش صبح که بی‌خوابی زد به سرم نشستم و یک‌نفس نوولای «لبخند مریم» را خواندم. تا حالا که ساعت نُه است و در پایان‌بندی من هم مانند عذرا، زن داستان، دارم سیگار دود می‌کنم.

خیلی دلم نمی‌خواهد وارد نقد تکنیکی بشوم، چون فضا و شخصیت‌های داستان بدجور منقلبم کرده‌اند. داستان در فضای پساجنگ ایران و عراق می‌گذرد. و این‌ زمان تاریخی درست جایی است که قاضی ربیحاوی با تجربه‌ی زهرمار جنگ‌زدگی می‌خواهد باز هم یادآوری کند که جنگ هیچ‌گاه تمام نمی‌شود و سایه‌ی شوم خود را تا یکی دو نسل بعد روی مردمان جنگ‌دیده می‌اندازد. برای همین هم قاضی را انداختند زندان. او از معدودکسانی بود که وقتی تب تقدس بخشیدن به جنگ و پیشوازی برای شهادت حسابی داغ بود، داستان‌هایی نوشت که تنها نکبت جنگ را نشان‌مان دهد. داستان‌هایی که بخشی از تجربه‌ی زیست انسان‌کُش او بودند و باید نوشته می‌شدند تا روزگاری آدم‌هایی از نسل من و پس از من بخوانند و نگذارند بار دیگر آن تجربه‌ی هولناک با بهانه‌های وطن‌پرستی و زبان‌پرستی و خطوط نادیدنی سیاسی و مرزی تکرار شود.

داستان «لبخند مریم» درباره‌ی زن و مردی جنوبی است که دخترک معلولی به نام مریم دارند. این زن و مرد به همراه مردمان خوزستانی دیگری به اجبار جنگ کوچیده شده‌اند به تهران و در فقری آزاردهنده، در مجتمعی خراب و فرسوده زندگی می‌کنند. در مجتمعی که ساکنان آن خوزستانی‌های جنگ‌زده‌ی دیگری هستند، هر کدام با قصه‌ها و رنج‌ها و فلاکت‌های خودشان. اگر حافظه‌ام درست یاری کند این جمله را از داستایوفسکی خوانده‌ام: «زندگی خانواده‌های نیک‌بخت شبیه به هم است، اما چگونگی بدبختی هر خانواده‌ای مختص به خودِ اوست.»

قاضی ربیحاوی یک‌بار دیگر در داستانی کوتاه و درخشان به نام «زخم» چنین مجتمع فلاکت‌باری را به تصویر کشیده است. در آن داستان با کشمکش عجیب پدر و دختر جنگ‌زده همراه هستیم. از یک سو دختر تن‌فروشی می‌کند تا خرج برادر کوچک و پدر بی‌کار خود را بدهد. از سوی دوم پدر هر روز در تردید کُشنده‌ی قتل دخترش با قمه است، اما نمی‌تواند این‌کار را بکند. دختر هم به او پول می‌دهد و هم ننگ و بی‌آبرویی، و پدر بین این دو سرگردان مانده. در سوی سوم برادر کوچک دختر در ازای گرفتن پول از پدر، برای او خبرچینی می‌کند. و این همان پولی است پدر از دختر خودش گرفته است! چه تراژدی عجیب و داستان درخشانی است این «زخم.»

و حالا ربیحاوی یک‌بار دیگر در همان فضا داستان بلند خود را نوشته است. در اتاقی که زن و مردی پشت به هم دراز کشیده‌اند و دخترکی معلول و بی‌زبان کنارشان خفته است.

فصل اول با تک‌گویی درونی مرد شروع می‌شود. مرد نیاز جنسی دارد اما حس می‌کند زن از او بدش می‌آید و بی‌توجه به او پشت کرده و خوابیده است. در این تک‌گویی درونی مرد شروع می‌کند به یادآوری گذشته‌ها. مبارزات سیاسی و جنگ و امیال جنسی سرکوب‌شده از موتیف‌های یادآوری مرد هستند و دخترک معلول که انگار تنها دلخوشی اوست.

در فصل دوم جای زن و مرد عوض می‌شود و ما با مردی پشت‌کرده به زن راوی داستان مواجهیم که بیدار است و دارد به گذشته‌ها می‌اندیشد. در این فصل می‌فهمیم که زن هم نیاز جنسی به مرد دارد اما برای او هم سرکوب شده است و بهتر می‌بیند خودش را مثل شوهرش به خواب بزند. ما در این فصل از دریچه‌ی ذهن زن وارد گذشته‌ها می‌شویم. موتیف‌های ذهن زن نیز با مبارزات سیاسی کمونیستی، انقلاب، جنگ و امیال جنسی سرکوب‌شده همراه است و مریمِ معلول تنها روزنه‌ی روشن او به جهان است.

در فصول سوم و چهارم باز جای تک‌گویی درونی زن و مرد عوض می‌شود و داستان به صورت موازی از دریچه‌ی دو ذهن پیش می‌رود.

انقلاب و جنگ هم مرد را مردانگی انداخته است و هم زن را از زنانگی. هم مرد را ناتوانِ جنسی کرده و هم زن را. به همین دلیل هردوی آن‌ها با یادآوری خاطرات جنسی نوجوانی خود، قصد در احیای توان جنسی کنونی خود دارند. اما هر دو شکست می‌خورند. هم زن و هم مرد تلاش‌های جدیدی برای برقراری یک رابطه با افراد دیگری غیر از خود دارند، اما چیزی جز حقارت نصیب‌شان نمی‌شود.

شاید بتوان مضمون این داستان بلند را «اختگی» هر دو جنس پس از تجربه‌ی جنگ و انقلاب دانست. و تنها فرزند آن‌ها پس از انقلاب که معلول به دنیا آمده است. از سویی این مریم، انگار تنها انسان معصوم در این داستان است که پایش به هیچ هوس و گناهی باز نشده است. هوسی که گناهِ مردمان جنگ‌زده‌ی این داستان هم نیست، بلکه تاریخ به اجبار بر شانه‌هایشان گذاشته است.

مطالعه‌ی این رمان کوتاه دویست صفحه‌ای را به دوستانم توصیه می‌کنم.


اسماعیل سالاری

چهاردهم اسفندماه هزار و چهارصد و دو

لبخند مریمقاضی ربیحاویاسماعیل سالارینقد کتابمعرفی کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید