یادداشت کوتاهی بر داستان بلند «گاوخونی»
اثر «جعفر مدرس صادقی»
چه خوب است آدم سحرگاهِ یک روز تعطیل برخیزد و تا فاصلهای که دیگران از خواب بیدار نشدهاند، کتابی را یکنفس بخواند. کتاب گاوخونی را جمعه اینطور خواندم و چه شگفت!
چه داستان تر و تمیز و خوبی از آب درآمده و چه بد که چند دهه از چاپش گذشته بود و هنوز نخوانده بودمش.
ورودیهی داستان با زبانورزی و اندیشهی یک پسر نوجوان است که لحن بیتفاوتش آدم را یاد شخصت مورسو در رمان بیگانهی آلبر کامو میاندازد. مورسو درگیر مرگ مادر است و راوی گاوخونی درگیر مرگ پدر. با این حال در برشهایی که این پسر بزرگ شده و بیست و چهار ساله است، از تغییر زبان و لحن خبری نیست. این چیزی نیست که از دست چنین نویسندهای در برود. تعمدی به نظر میرسد. گویی این نوجوان در تمام آن سالها بزرگ نشده و بار سنگینی از خاطرات را بهدوش میکشد. خاطراتی که مرزی برای خواب، خیال و واقعیت باقی نمیگذارند و نویسنده با تکنیکهایی مرزها را آنچنان کمرنگ میکند تا در انتها تمام فضاها درهم آلوده و محلول شوند.
موتیفهای این داستان بلند، «پدر» و «زایندهرود» هستند، که این رود در نهایت به باتلاق گاوخونی میریزد. گاوخونی کارکرد مهمی در مضمون داستان دارد و بیجهت نیست که نویسنده نام اثر را از آن برداشته است. رودها به دریا میریزند اما زایندهرود به باتلاق! زندهرود تنها یک رود نیست که آب را با خود به گاوخونی ببرد. این رود در مسیر خود شهر اصفهان را میشکافد، و تمام خاطرات و حسرتهای مردمانش را با خود به باتلاق میبرد. عطر تن تمام مردمانی که روزگاری پا در آب شسته و یا آبتنی کردهاند در گاوخونی منتشر شده است. گاوخونی محل تهنشین شدن رویاهای تمام عشاق آن شهر است که روزی دستان یکدیگر را گرفته و از آن عبور کردهاند. زندهرود همه را شنیده و با خود به باتلاق برده. ماجرای مغروقهای این رودخانه را که مانند آقای «گلچین» این داستان روزی قهرمان شنای شهر بودهاند، در حافظهی گِل و لای گاوخونی مدفون شده است.
به همین دلیل است که راوی نه میتواند از این رود دست بردارد و نه میتواند در اصفهان بند بشود. او مدام بین اصفهان و تهران در سفر است. او میگوید تهران شهری است که هیچ کاری به کارش ندارد. یک شهر خنثی؟ شاید چون هیچ خاطرهای از تهران ندارد و شلوغی این شهر درندشت جان میدهد برای فراموشی. اما اصفهان آزارش میدهد. شهریست که رهایش نمیکند.
جعفر مدرس صادقی در این اثر آنقدر قصهپرداز است که کاستیهای فنی داستان بهچشم نمیآید. قصههای ناب، چه در خواب و چه در بیداری، و تپش قلب اثر، ضعف فضاپردازی و توصیفهای جزءنگر را پنهان کردهاند. داستان از برشهای زیاد در صفحات کم تشکیل شده است و نویسنده این توانایی را داشته که در بیشتر بخشها روایت جدید رو کند. با این قصهپردازیها و تپشهاست که میتوان بدون احساس خستگی این کتاب را یکنفس خواند و احساس ملال نکرد. از سویی اغلب داستانهای بلندِ روایتگر، پس از نیمه افت میکنند، اما گاوخونی در نیمهی دوم و به خصوص در بخشهای پایانی به اوج تخیل و قصهپردازی میرسد. به شکلی که در پایانبندی اثر با ماجرایی بلندپروازانه مواجهایم. شاید بخش پایانی این کار همیشه در یادمان باقی بماند.
اما گاوخونی را باید در چه مکتبی قرار داد؟ در بخشهای بسیاری کار به شکل رئال پیش میرود، اما در میانهی اثر برشهای سورئالیستی شکل میگیرند و خودشان را به داستان وارد میکنند. هرچه به انتهای اثر نزدیکتر میشویم، بار سورئالیسم، سنگینتر از رئالیسم میشود، تا پایان که مرزها گم و ناپیدا شوند.
اسماعیل سالاری
هجدهم فروردینماه هزار و چهارصد و دو