smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۷ دقیقه·۸ ماه پیش

سیرک ابتذال در صحنه‌ی تیاتر


یادداشت کوتاهی بر رمان «دعوت به مراسم گردن‌زنی»

اثر «ناباکوف»


ورودی رمان، شروع ضربه‌ای دارد: «حکم اعدام طبق قانون درِ گوشی به سین‌سیناتوس ابلاغ شد. همه به هم لبخند زدند و از جا برخاستند. قاضی سپیدمو دهانش را دمِ گوش سین‌سیناتوس گذاشت، دمی نفس‌های عمیق کشید، حکم را اعلام کرد و انگار خود را از چسب ور آورد، آرام از او فاصله گرفت. سین‌سیناتوس را بی‌درنگ به دژ بازگرداندند. جاده گرد محور صخره‌ایش می‌پیچید، و چون ماری که به سوراخ بخزد، زیر دروازه ناپدید می‌شد. سین‌سیناتوس آرام بود، اما به هنگام گذشتن از دهلیزهای دراز باید کمکش می‌کردند، زیرا پاهایش را چون کودکی که تازه راه رفتن آموخته باشد، با تردید و دو دلی بر زمین می‌گذاشت. انگار که نه راه پس داشته باشد نه راه پیش. مثل کسی که خواب دیده است، روی آب راه می‌رود، فقط برای این که ناگهان شک کند: اما مگر چنین چیزی ممکن است؟...»

ناباکوف این رمان را در جوانی نوشته است و هر مخاطب پرشور یا هر نویسنده‌ای با خواندن این رمان می‌توانست پیش‌بینی کند آن جوان روزی نویسنده‌ای جهانی و بزرگ خواهد شد.

قلم ناباکوف در این رمان سرشار از اعتماد به نفس است و استفاده از کلمات محکم و تشبیهات تازه، از ویژگی‌های این کتاب است. با این حال ترجمه‌ای که من از آن خواندم(احمد خزاعی) و انگار تنها ترجمه‌ی موجود در ایران است، در برگرداندن درست این داستان به فارسی ناتوان و در جملاتی آزاردهنده است، اما مشکل ترجمه‌ باعث نمی‌شود شما لحظه‌ای رمان را زمین بگذارید. سین‌سیناتوس، قهرمان داستان(که ضد قهرمان مردمان داستان است) مردی‌ست که در همان ابتدا حکم اعدامش ابلاغ شده، و با دو پرسش اساسی مواجه است: اول اینکه جرم او چیست؟ و دوم اینکه حکم اعدامش چه زمانی اجرا خواهد شد؟

در واقع مهم‌ترین اطلاعات این داستان که شخصیت اول آن باید بداند، در تعلیق است.

ناباکوف داستان را از زاویه‌ی دید سوم‌شخص محدود به ذهن سین‌سیناتوس روایت می‌کند و به طرز شگفت‌آوری حدود دید و فکر شخصیت را خوب درآورده است. رعایت حد نظرگاه آن‌چنان دقیق است که انگار نویسنده درون چشم‌های شخصیت اول داستان نشسته است. راوی سوم‌شخص، توصیف مناظر را تا جایی ادامه می‌دهد که چشم سین‌سیناتوس توان دیدن دارد. در جایی از داستان که شخصیت با کالسکه در حال عبور است، راوی ناگهان توصیف را قطع می‌کند و در پرانتز می‌نویسد کالسکه از آن‌جا رد شد! یعنی سین‌سیناتوس دیگر ادامه‌ی منظره را نمی‌بیند که منِ راوی بتوانم برایتان توصیف کنم. و این شش‌دانگ بودن حواس نویسنده در فهم حدود زاویه‌ی دید، می‌تواند یک کارگاه آموزشی برای نویسندگان کم‌تجربه مانند من باشد.

حالا در همان صفحه‌ی اول داستان، حکم سین‌سیناتوس ابلاغ شده و او را در بالای یک دژ سنگی، در یک سلول زندانی کرده‌اند، اما در صفحات بعد متوجه می‌شویم آن زندان بزرگ تنها یک زندانی دارد و آن هم قهرمان داستان ماست. سین‌سیناتوس هرکسی را که می‌بیند فقط یک سوال می‌پرسد: من چقدر وقت دارم؟

هیچ‌کس به او پاسخ درستی نمی‌دهد، و انگار هیچ‌کس هم نمی‌داند که حکم اعدام او کی اجرا خواهد شد. با این حال سین‌سیناتوس دست از پرسش برنمی‌دارد و همه را با این سوال عصبی می‌کند. او که دیگر حکم عجیبش را پذیرفته، حق طبیعی خود می‌داند که فقط بداند در کدام سحر اعدام خواهد شد. به نظر می‌رسد طرح این پرسش به ناباکوف این امکان را می‌دهد تا تعلیق رمان را حفظ کند. سین‌سیناتوس می‌خواهد بداند اگر فرصتی باقی‌ست چیزهایی بنویسد، یا اینکه برای مرگ آماده شود. به‌راستی آماده بودن برای مرگ مساله‌ی مهمی است و این تنها کنشی است که سین می‌تواند در سرنوشت خود اجرا کند.

اما تمام این سیستم عریض و طویل دادگاه و زندان به آن بزرگی با زندان‌بان و نگهبانان و رییس زندان و وکیل و قاضی و... تنها برای یک نفر؟ مگر سین‌سیناتوس چه جرمی مرتکب شده است؟ نویسنده به شکل رندانه‌ای از پاسخ به این پرسش طفره می‌رود و ما را یاد دو داستان مهم می‌اندازد.

باهم نگاهی به شروع رمان «محاکمه» از کافکا بیندازیم: «حتماً کسی به یوزف‌کا تهمت زده بود، چون بی‌آنکه خطایی ازش سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد. آشپز صاحب‌خانه‌اش که همیشه ساعت هشت صبحانه‌اش را می‌آورد این بار پیدایش نشد. همچو چیزی پیش از این هرگز اتفاق نیفتاده بود...»

حالا چند سطر از داستان کوتاه درخشان «بعضی از ما دوستمان کُلبی را تهدید می‌کردیم» از دونالد بارتلمی را بخوانیم: «بعضی از ما مدت‌ها بود که دوستمان کُلبی را به خاطر رفتارش تهدید می‌کردیم، و حالا دیگر شورَش را درآورده بود. بنابراین تصمیم گرفتیم دارش بزنیم. کُلبی جر و منجر کرد که حالا یک‌کم شورَش را درآورده. (انکار نمی‌کرد که شورَش را درآورده است) دلیل نمی‌شود که محکوم به اعدام شود. گفت که همه گاهی شورَش را در می‌آورند. ما به این استدلال خيلی توجه نکردیم. پرسیدیم دلش مي‌خواهد در مراسم دارزنی چه نوع موسيقي نواخته شود؟ گفت بهش فکر می‌کند، ولی یک‌کم طول می‌کشد تا تصمیم بگیرد. من حالی‌اش کردم که زود قال قضیه را بکند چون هاوارد که رهبر ارکستر است، باید نوازندگان را استخدام کند، با آن‌ها تمرین کند که چه‌جوری شروع کنند...»

می‌بینیم که در هر سه داستان ما با یک شروع ضربه‌ای که مربوط به حکم اعدام شخصیت اول داستان است مواجهیم و در هر سه داستان دلیل حکم به درستی مشخص نیست. نامعلوم بودن جرم شخصیت اول در هر سه داستان تولید طنز می‌کند و ترکیب سه عنصر اغراق، مرگ و طنز، گونه‌ی «گروتسک» را به‌وجود می‌آورد. در داستان کوتاه بارتلمی، طنز، ضلع بزرگ‌تر مثلث گروتسک را بر عهده دارد و در رمان ناباکوف، ضلع بزرگ‌نمایی و اغراق از طنز بلندتر است. ناباکوف در این رمان طنز خود را معطوف به شخصیت‌پردازی می‌کند. تمام شخصیت‌های رمانش به‌جز سین‌سیناتوس مانند دلقک‌های سیرک هستند. از رفتارشان تا گفتار و حتی عدم درک موقعیت یک زندانی محکوم به اعدام باعث می‌شود ما در این رمان احساس کنیم جای زندان، در یک سیرک مبتذل شرکت کرده‌ایم. پازل این سیرک وقتی کامل می‌شود که سین‌سیناتوس در سلول، جرم خود را به یاد می‌آورد: او کدر است! و دیگران شفاف. نویسنده کوششی برای تفسیر شفافیت و کدر بودن نمی‌کند. حتی بدش هم نمی‌آید کدر بودن را به قیر یا سایه‌ای سیاه تشبیه کند و به بُعد جسمانی بدن دامن بزند، اما پیش‌تر که می‌رویم و فلش‌بک‌های بیشتری که در افکار سین‌سناتوس می‌بینیم، می‌توانیم حدس بزنیم ماجرا چیست: ما با جامعه‌ای طرف هستیم که در آن هیچ شهروندی فضا و حریم خصوصی ندارد. آدم‌های این رمان تمام حرف‌هایی که به ذهن‌شان می‌آید بدون ملاحظه بیان می‌کنند و همین مساله باعث می‌شود احمق و دلقک به نظر برسند. آن‌ها شفاف هستند و نمی‌توانند کسی را تحمل کنند که برای خود افکار پنهانی دارد. سین‌سیناتوس اهل تفکر و مطالعه است و از کتابخانه‌ی زندان هم کتبی برای مطالعه قرض می‌گیرد. پس افکار او می‌تواند اعماق پنهان و کدری داشته باشد که از نظر جامعه خطرناک است. از همه بدتر اینکه او کم‌حرف و منزوی است و مردم جامعه نمی‌توانند درونش را بکاوند. به همین دلیل جامعه تصمیم می‌گیرد او را اعدام کند تا نظم و یک‌دستی دوباره برقرار شود. گرچه این مدل کلونی‌سازی روش حکومت‌های دیکتاتوری یا توتالیته‌ی خشن است، اما در رمان ناباکوف هیچ خشونت آشکاری از سوی جامعه در برابر سین‌سینانوس دیده نمی‌شود.حتی برعکس، می‌بینیم زندان‌بان چقدر با او مهربان است. وکیل و رییس زندان با کمال احترام و مهربانی با او صحبت می‌کنند و حتی او را یک روز به بالای دژ می‌برند تا بتواند مناظر زیبا را تحمل کند. گاهی اوقات از غذای خوب خودشان برای زندانی می‌آورند. یا با او شوخی می‌کنند. اما نمی‌فهمند که درد درونی سین‌سیناتوس چیست. به همین دلیل سین‌سیناتوس در طول رمان مدام درون‌گراتر و کم‌حرف‌تر می‌شود و کار به جایی می‌رسد که یک‌بار نگهبان زندان با دلخوری به او می‌گوید من این‌همه برای تو زحمت می‌کشم، اما تو قدر زحماتم را نمی‌دانی.

در آخر این نکته‌ را هم بگویم که رفت و برگشت‌های عینی و ذهنی در این رمان، تکنیکی و خوب اجرا شده است. به صورتی که مخاطب گاهی مرز میان واقعیت و خیال را پیدا نمی‌کند و قلم نویسنده با تبحر از واقعیت به خیال، و از خیال به عالم واقع می‌غلطد و صحنه‌های به‌یاد ماندنی می‌سازد. یکی از آن صحنه‌ها وقتی‌ست که سین‌سیناتوس در سلول را باز می‌کند و از زندان خارج می‌شود و همین‌طور قدم می‌زند، به شهر می‌رود و خانه‌اش را پیدا می‌کند و از پله‌های جلوی خانه بالا می‌رود و به محض آنکه از درِ خانه‌ی خود داخل می‌رود، می‌بیند داخل سلول است! پرواز خیال در این صحنه به شکلی کاملاً واقعی نوشته شده و مخاطب را هیجان‌زده می‌کند.

مطالعه‌ی این رمان خوب را به دوستانم پیشنهاد می‌کنم.


اسماعیل سالاری

بیست‌ودوم فروردین هزار و چهارصد و سه

#کانالا


دعوت به مراسم گردن زنیناباکوفاسماعیل سالاریکتابنقد کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید