عمو نوری و اقیانوس

هنگامیکه دوباره عکسهایم را مرور میکنم، باز میرسم به موزه تجارت دریایی بوشهر. امان از آن روز و ساعت و دیدار. داشتیم از آن شهر میرفتیم. صبح بود، ساعت حدود هشت صبح بود که چمدان و کوله را از هتل جمع کردیم و تسویه و رهسپار جادهها و داستانها.
چند روز پیش مدام باران باریده بود، سیلآسا. باورکردنی نبود اما خب کار طبیعت همین است که انسان را به قدرت خودش متذکر شود. دریا بالا آمده بود و سیل داشت بیخ و بن بوشهر را از جا میکند.
نیمهشب بود که با صدای شدت باران بر سقف و شیشهی پنجرهی اتاق از جا پریدم. همسر و دخترم خوابیده بودند. خوابی آرام و معصومانه. رفتم و پنجره را نیمهباز کردم. گمانم سیگاری نیز گیراندم و نمنمک شروع کردم به کشیدن و تماشای جنون شهر از شدت سیل و رعد و برقهایی که بند نمیآمدند. آسمان داشت پاره میشد. آسمان داشت روی هرچه آدم است بالا میآورد. گفتم این سفر هم سفر نمیشود. فردا چه طور برویم گردش؟ بعد هم گفتم به تخمم و دود سیگار را دادم به گلو و باز درونتر و همینطور تا نمیدانم کجای مغزم.
یک روز از باران شگفت گذشته بود و آسمان رو به شفافیت میرفت اما ما نیز به ناچار باید میرفتیم. کجا بودم؟ ها، چمدان و کوله و لوازم را جمع کردیم، در صندوق عقب چپاندیم، برو که رفتیم. اما در حین برو که رفتیمِ خروج، بنایی کهن و قدیمی و بزرگ توجهمان را جلب کرد. ترمز زدم و کمی دندهعقب. بالای سر درش نوشته بود «موزه تجارت دریایی خلیج فارس»

به همسر گفتم «من میروم داخل پرس و جو کنم.»
صبح، زیادی صبح بود و موزه در این ساعت؟ از باران خبری نبود ام مهِ غلیظ خیابانهای شهر را تسخیر کرده بود.
موزه باز بود اما. تازه باز شده بود. این را از احوال مردی که از درد یک پایش میلنگید فهمیدم. بعدها نامش را پرسیدم که گفت: «نوری»
در همان نگاه اول کمی لنگید و آمد جلو و گفت: «چند نفرید؟»
گفتم: «من و همسر و دخترم.»
گفت: «فقط سه نفر؟ فکر کردم شاید یک تورِ گردشگری هستید.»

همهی اینها را با به لهجهی شیرین بوشهری میگفت اما خب من بلد نیستم آن زبان را برایتان بنویسم. گاهی انگلیسی با لهجه بوشهری قاطیِ ماجرا میشد، که طبیعی بود. بوشهر بیش از آنکه با ایران در ارتباط باشد محل تجارت اروپا بوده و خیلی از آداب و رسوم مانند نوشیدن قهوه و شادزی بودن را از آن فرهنگ به ارث برده است.
یک نگاهی به چشم و ابرو و قد و بالایم انداخت و گفت خب بیایید داخل. با شادی رفتم و همسر و دخترم را صدا کردم و آمدیم داخل.
داخل که شدیم دیگر هیچ وقت بازنگشتیم. هزاران کیلومتر هم از آن موقع تا حالا رفتهایم و دور شدهایم و کلی خاطرهسازی و خاطرهبازی کردهایم، اما آقای نوری ما را به تاریخ اقیانوسی برد که راه بازگشتی از آن نبود. از کشتیهای رافائل و میکلآنژ گفت، و هنگامیکه داشت درباره رافائل حرف میزد بغض کرده بود، گویی داشت از هجر سوزناک یک معشوق حرف میزد. انگار کن رافائل لیلی باشد و آقانوری مجنون. رافائل عَذرا باشد و آقانوری وامق. هعی...

دلم گرفت. دلتنگم کردی باز آقا نوری. چه شیرین بود زبانت. چهقدر قشنگ قصهها را سرهم میکردی. بهت گفتم: «همشهریتان احسان عبدیپور برای ماها خیلی قصه ازین شهر گفته.»
پرسیدی: «احسانو؟ هم محلی ماست.»
تو را که دیدم و روایتهایت را که شنیدم فهمیدم این شهر فقط یک احسان عبدیپور ندارد. کل این شهر لعنتی با دویستهزار و اندی جمعتش هرکدام یک احسانو هستند که قصههای موموسیاه و کریمو و جیجو و دوکو را برای ایران تعریف میکنند. یک سری کتاب خاطرات کاپتنهای بوشهری را هم زیر شیشه گذاشته بودی که هرچه اصرار کردم یک کپی از آنها بدهی، گفتی نمیشود، دست من نیست. اموال موزه است.

پرسیدم: «پس پاهایت؟»
گفتی: «قهوه... از بس قهوه خوردم پدر استخوانهایم درآمد.»
گفتم: «پدر استخوانهایت را قهوه درنیاورده، این تاریخ است که روی شانههایت نشسته و زانوانت را له کرده.»
آخ که چه خاطراتی آن تو هست. من که زورم نرسید چندتا را قرض بگیرم و غیرقانونی کپی بزنم. کاش حداقل راهی داشت یکی دوتا را بدزدم.
آنقدر گفتی و گفتی تا دیوانهی آن موزهام کردی. دیدی دارم مثل فرهاد کوه میکنم و عشق میکنم، بلبلزبانیات را بیش و بیشتر کردی و هرچه دار و ندارت از قصه و فرهنگ و روایت بود رو کردی. چه آتشی سوزاندی. چهقدر گُر گرفتم.
ما را تا بام موزه هم بردی و دیگر همین؟ تمام؟
یک حیاط بزرگ و ستونهای سفید و چشماندازی رو به اقیانوس و محلهی قدیمی و اصیل بوشهر.

بعد چه عمو نوری؟ برویم؟ یا الله؟ خداحافظی کنیم؟ من که میمیرم ازین دوری.
باید میرفتیم. تنها نبودم عمو نوری. خانواده همراهم بود ورنه یکی دوسالی کنارت میماندم و قصه میگفتی و قصه میشنیدم.
فقط عقل به خرج دادم و شمارهات را گرفتم. بعد که برگشتم، به یک هفته نکشید که زنگت زدم. مرا شناختی و همانطور گرم گرفتی. گرم بودی مثل بوشهر. گفتم: «باز هم برایم از رافائل بگو.» و باز گفتی و دلم از لهجهات رفت و دلتنگ بودم، دلتنگتر شدم.
تا همینجا کافیست عمو نوری؟ گریهام که بگیرد چشمانم نمیبیند که خطی بنویسم.
امان از خاطرهها.
اسماعیل سالاری
مطلبی دیگر از این نویسنده
پایانناپذیریِ گلوله
مطلبی دیگر در همین موضوع
گردش در برلین( قسمت اول )
بر اساس علایق شما
رکورد فروش NFT را بشکنید