امروز صبح که آمدم کارگاه صدای داد و بیداد بلند بود. سرپرست کارگاه داشت سرِ پیرمحمد و یکیدوتا کارگر دیگر داد میکشید. صدایش تا دفتر من میرسید: «تولّهسگ به چه دردم میخوره آخه؟» پیرمحمد را دیدم که کلاهِ کاموایی بهسر، سرش را پایین انداخته، نمیدانم چرا آن حالتِ چهرهاش مرا یادِ کلاهقرمزی انداخت. چند دقیقهای گذشت و کارگرها رفتند سر کارشان. سرپرست کارگاه اخمهایش توی هم بود و داشت یک شاخه میلگرد را توی محوطه جابهجا میکرد. از جلوم که عبور میکرد گفتم: «مهندس، یاد فیلم خشم اژدها افتادم.» همانطور با پیشانی پرچین و اخمهای تُو هم خندهاش گرفت. به شکایت گفت: «اصلاً اینا عقل ندارن. اوستاشون توی ساختمون منتظره، اینا دارن اون پشت وقت تلف میکنن.» پرسیدم: «مگه چیکار کردن؟» سر تکان داد به حیرت و گفت: «اوستاکار منتظرشونه، اینا سهنفری رفتن لونه برای تولّهسگ بسازن. گور پدر هرچی سگ...» با خودم فکر کردم چه کار خوبی کردهاند. اگر گور پدرِ کار. داشتم توی دلم پیرمحمد را تحسین میکردم که دیدم با همان مدل راهرفتن سریع پیدایش شد و از دور سلام کرد و دست تکان داد. داد زدم: «چهطــــوری پیـــــرممد؟» دیدم میخندد. شبیه بچهای پیر که کار بدی کرده باشد و کسی بهش توپیده باشد اما بچههه عین خیالش نباشد. حتی بیشتر از این: خندهاش هم بگیرد که دارند دعوایش میکنند. مثل جانای خودم که هروقت مادرش دعوایش میکند، من حالت چهرهی تُخساش خندهام میگیرد و سرم را برمیگردانم آن سمت که خندهام را نبیند. چه میدانم از این مدل مطالب آموزشی که میگویند «زن و شوهر باید در تنبیه کودک هماهنگ باشند تا بچه حساب کار دستش بیاید.» اما جانای مارمولک هم نگاهم میکند و میفهمد که خندهام گرفته و مثل پیرمحمد میخندد و من خندهام میترکد و همسرم چپچپ نگاهم میکند. یک روز بعد هم پیامی حاوی مطالب روانشناسی و آموزشی در مورد تربیت کودک برایم میفرستد تا یاد بگیرم که چهطور باید دخترمان را تربیت کنیم، و من بین خواندن آن پیام هم خندهام میگیرد. یکروز که جانا را آورده بودم به کارگاه، گوشهی محوطه با آجرهای سهسانتی قزاقی برای مگسها یک خانهی بدون سقف ساخته بود، که یک پنجره و یک در هم داشت. کمی کج و معوج، اما برای مگسها بزرگ و دلنشین بود. چندتا آجر هم به عنوان تختخواب و کمد و لوازم ضروریِ مگسها، داخلِ خانهی دستساختش چیده بود. ایده و فکر مال خودش بود. بعد از اینکه کارش تمام شد گفت: «خب موشی، ازین به بعد مگسای بلا میتونن بیان توی خونه خودشون.» حالا امروز پیرمحمد برای تولهسگها لانه ساخته و توبیخ شده. یاد رمان «قلب سگ» از بولگاکوف افتادم که جراحِ داستان میخواست با جراحی، سگ را تبدیل به انسان کند. شاید حالا اگر زنده بود رمانی مینوشت که در آن انسان را تبدیل به سگ کنند. یا حداقل قلب انسان را بردارند و جایش قلب سگ بگذارند.
ششم آبان هزار و سیصد و نود و نه
اسماعیل سالاری