کمی تا قسمتی سفرنامه
به گمانم سال نود و سه بود که از گیلان راه افتادم به سمت خراسان. بعد از گرگان به سرم زد مسیر را عوض کنم و از سمت شاهرود بروم به نیشابور. دلم خواست یک شب را کنار آرامگاه خیام چادر بزنم و از همان نقطهای که او به اختران نگاه میکرد، چشم بدوزم به دل شب و سحرآمیزیِ هنوزِ کهکشان راه شیری. چه جادهی زیبایی بود. جنگلهای توسکستان، پیچهای سرپانتین و درختهای سبز و زرد و نارنجی و قرمز. بوتههای رسیدهی زرشک با طعم ترشوتلخِ گس. مسیری رویایی و جذاب. از این مسیر جنگلی و کوهستانی به شاهرود رسیدم و بدون توقف به سمت نیشابور حرکت کردم. این بخش از جاده بی آب و علف و بیابانی بود. جادهای خلوت و دیدرس تا انتهای دور، تا افق تا آنسوی بیابان.
از فاصلهی دور یک بنای خشتی بزرگ کنار جاده دیده میشد. نزدیکتر که رفتم تابلوی کاروانسرای شاهعباسی را دیدم. در واقع یکی از بزرگترین کاروانسراهای شاهعباسی کشور بود. سر فرمان را گرفتم آنسوی جاده و ماشین را پارک کردم. انگار خالی و متروکه، اما نه، درش باز بود. داخل شدم. حیاط بسیار بزرگ و دیوارها و باروهای بلندی داشت. دورتادور دیوار بلند حجرهحجره بود. ظاهراً برای کاروانهایی که در قدیم در آنجا اتراق میکردند.
آن زمان به کاروانسرا میگفتند «رباط» و به زبان خودشان «بیتوته» میکردند. کف حیاط درندشت سنگریزه بود و وسطش یک آبانبار بزرگ زیرزمینی داشت که پلهپلهپله میرفت در دل تاریکی و خنکی. سمت چپ کاروانسرا یک هشتی داشت که به جای آبادتری میرسید. سازمان میراث فرهنگی این بخش کوچک را مرمت کرده بود تا محل فروش بلیط باشد و چند اتاقی که برای مهمانان تعمیر و تجهیز شده بود. در همان ورودی یک تابلو روی دیوار بود که به نستعلیق رویش نوشته بود:
«هرکه در این سرا آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوانِ ابوالحسن به نان ارزد.»
این جمله در آن فضا و در آن زمان بدجور فکرم را آتش زد. توی دلم گفتم: «این شیخ ابوالحسن کیست؟ این جمله مالِ چه سالی است؟ وضعیت کفر و ایمان و تعصبات در آنزمان چهطور بوده؟» توی همین افکار بودم که متصدی کاروانسرا رسید و سلام داد. از او دربارهی تابلو پرسیدم، گفتم شیخ ابوالحسن خرقانی، مال روستای «خرقانِ نو» است. چند کیلومتر بعد از بسطام میتوانی روستایش را پیدا کنی. گفتم امشب باید کنار خیام باشم. چند روز بعد برمیگردم و سراغ شیخ ابوالحسن را میگیرم. تا نیشابور رفتم. هوا تاریک شده بود که رسیدم. کنار خیام چادر زدم و شب را گذراندم.
روز بعد هم از مزار خیام و عطار و کمالالملک دیدن کردم. کمی شعر خواندم و بعد به روستای چوبی رفتم.
روزهای بعد در مشهد گذشت اما آن جملهی شیخ ابوالحسن لحظهای از ذهنم خارج نمیشد. در راه برگشت از شاهرود پیچیدم سمت بسطام و در میدان شهر بسطام تابلوی آرامگاه بایزید را دیدم. یاد مولانا افتادم و باز مسیرم عوض شد و رفتم سراغ بایزید. چه حال و احوالی بود. حسهای کهن در من میجوشید و دلم میخواست آن سفر یکی دوماه دیگر طول بکشد و من همانجاها پرسه بزنم و شعر بخوانم. یا اتاقکی، مهمانسرایی، در بسطام اجاره کنم و هر روز صبح قدم بزنم تا آرامگاه بایزید و آنجا شعر بخوانم. از دور که آرامگاه را دیدم ذکر بایزید بسطام را از تذکرهالاولیا زیر لب خواندم:
«به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده بود. چنانچه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.»
و پای اندیشهی من داشت به چاهی عمیق فرو میشد. در محوطه یک قبر بود از آنِ بایزید که باید سر خم میکردی و میرفتی داخل اتاقکِ شیشهایاش و یک دریچهی باریک و عجیب که باید کاملاً مینشستی تا بتوانی بروی داخلِ اتاقکش. داخل آن اتاق، یک اتاقک دیگر بود بسیار کوچک با گچبریهای شگفتانگیزش. گچبریهایی انگار از معماری سلجوغی سراسر خط و نوشته. آنجا اتاقکِ نیایشِ بایزید بسطام بود. نشستم و با دقت نگاه کردم. توی دلم گفتم اگر یک آدم بخواهد به اندازهی بایزید بزرگ شود، همین یک اتاقکِ کوچک که به زور میشود داخلش شد برایش کافی است. یادِ جملهای از او افتادم که گفته بود: «دوازده سال آهنگرِ نفسِ خویش بودم.»
چندساعتی گذشت تا خودم را که گم شده بودم، دوباره در آن مکان پیدا کردم. دوباره حرکت کردم به سمت روستای خرقانِ نو. به گمانم نیمساعتی طول کشید تا رسیدم. روستای کوچکی بود اما مجموعهای که برای شیخ ابوالحسن ساخته بودند بزرگ و جذاب بود. یک باغ با یک پیادهروی بلند و پلهپله، دورتا دورش درخت، که میرسید به بنایی که در آن سنگ قبر شیخ ابوالحسن خرقانی بود.
همان جملهای را که چند روز قبل در کاروانسرای شاهعباسی دیده بودم، در یک قاب بزرگتر روی دیوار اتاق بود. و در سنگ قبر زیبا از مرمر کف آنجا را مزین کرده بود. این مرد چه مناجاتهای عجیبی داشت. در تذکرهالاولیا آمده:
«آوازی شنید که هان! ابوالحسن خواهی تا آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت: بار الها! خواهی تا آنچه از کرَم و رحمت تو میدانم و میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟! آواز آمد: نه از تو، نه از من!»
یا این روایت:
«جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد.
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گلآلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.»
کاش میشد نه یکماه، که یک عمر همان حوالی بمانم و آهنگر نفس خویش باشم.
اسماعیل سالاری