smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

پرنده‌ی بیگانه

پرنده من فریبا وفی
پرنده من فریبا وفی


یادداشت کوتاهی بر نوولای «پرنده‌ی من» به قلم «فریبا وفی»

نوولای صد و چهل و یک صفحه‌ای «پرنده‌ی من» را یک‌نفس خواندم. شگفت‌آور بود، و چه بد که تا به حال این کتاب را نخوانده بودم. این نوولا در سال 1381 از نشر مرکز چاپ شده است. بهترین رمان این سال از بنیاد هوشنگ گلشیری و همچنین جایزه ادبی یلدا شده است. در سال بعد هم از سوی جایزه ادبی مهرگان و اصفهان مورد تقدیر قرار گرفته است. نوش جان نویسنده‌اش؛ کار محشری است.

این نوولا در 53 بخش کوتاه و با زاویه‌ی دید اول‌شخص زنی روایت شده که شوهری به نام امیر و دو بچه به نام‌های شادی و شاهین دارد. زن و مرد از طبقه‌ی متوسط و تحصیل‌کرده هستند که با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می‌کنند. امیر، راه نجات از شرایط را مهاجرت می‌داند و رویای رفتن را در سر می‌پروراند. زن راوی داستان اما در تمام طول روایت، سردرگم و غریبه و تنهاست، و می‌کوشد با جزیی‌نگری به درونیات افراد خانواده‌ی خودش، خواهرانش، مادر همیشه‌گریان، و پدری که در زیرزمین خانه از دنیا رفته، ورود کند. اما این آگاهی نه تنها او را به تمامی آدم‌های دور و برش نزدیک نکرده، بلکه او را به نقش یک «بیگانه» که قضاوت‌های دیگران هیچ ارتباطی با شخصیت درونی‌اش ندارد، درمی‌آورد.

می‌خواهم نوولای «پرنده‌ی من» را با دو اثر جهانی موازی‌خوانی کنم و خوانشی اسطوره‌ای از آن داشته باشم. اثر اول رمان «بیگانه» از «آلبر کامو» است. رمان کامو چنین آغازی دارد: «امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز، نمی‌دانم...» و در تمام طول داستان ما با مردی به نام «مورسو» مواجهیم که در روایتش هیچ‌گونه حس هم‌دردی با مادری که از دنیا رفته ندارد. مردی که راوی تمام داستان است، اما شخصیت خودش برای ما گنگ و غریب می‌نماید. چطور می‌شود قلب و فکر یک انسان این‌طور منجمد شود؟ و «بیگانه» عنوان بی‌نظیری‌ست که کامو برای رمان خود انتخاب کرده است. شخصیت زن داستان پرنده‌ی من نیز همین‌اندازه بیگانه و تنهاست و در تمام طول داستان تلاشش برای فهمیدن و فهماندن بی‌نتیجه می‌ماند. او گاهی به خاطرات کودکی سرک می‌کشد تا پدر و مادر و خواهرانش را در آنجا بازیابد. با همه حرف می‌زند، اما انگار با هیچ‌کس سخنی نگفته است. او در ظاهر ارتباط خوبی با شوهر، فرزندان و خانواده‌اش دارد، اما خیلی‌خیلی از همه‌شان دور است. برعکس مورسو(راوی بیگانه) که در دنیای پوچ‌انگار خود سرگردان است و تلاشی برای رهایی از آن نمی‌کند، زن داستان پرنده‌ی من انسانی کنشگر است، اما در نهایت نتیجه یکی‌ست: بیگانگی بیشتر.

رمان «نزدیکی» از «حنیف قریشی» اثر دیگری‌ست که می‌شود آن را با این نوولا موازی‌خوانی کرد. در آن داستان نیز با مردی مواجهیم که در یک زندگی به ظاهر خوب، با همسری که به نظر می‌رسد زن محشری باشد، انسانی بیگانه است. راوی داستانِ حنیف قریشی فصل‌هایش را با موتیف «رفتن» آغاز می‌کند؛ با یک ورودی ضربه‌ای:

«امشب، غمگین‌ترین شب زندگی من است، چون می‌خواهم بروم و قرار نیست برگردم. فردا صبح درست وقتی که زنم، که شش سال با او زندگی کرده‌ام، با دوچرخه‌اش برود سر کار و بچه‌هایمان برای توپ‌بازی بروند پارک، خرت و پرت‌هایم را می‌ریزم توی یک ساک و از خانه می‌زنم بیرون...» و ما در شروع تمام فصل‌ها می‌خوانیم که راوی ماجرایش را با این جمله که فردا دیگر بی‌خبر خواهد رفت آغاز می‌کند و باز در بخش دیگر، روز از نو، روزی از نو.

در هر سه اثری که نام بردم می‌توان حضور دایمی شخصیت اسطوره‌ای «سیزیف» را نشانه‌شناسی کرد. سیزیف جوانی‌ست که به دلیل آگاهی از حقیقت، و برملا کردن یک راز، از سوی خدای خدایان، یعنی زئوس، محکوم به کاری پوچ و تکراری می‌شود. تخته‌سنگی که باید از کوه المپ بالا ببرد، اما زئوس در لحظه‌ی پیش از موفقیت تخته‌سنگ را می‌اندازد تا سیزیف در یک دور باطل این کار را تکرار کند. در داستان پرنده‌ی من ما با یک سیزیف مواجه نیستیم، بلکه با انبوهی از سیزیف‌های غریب و تنها مواجهیم که مجازاتشان ماندن در کشوری‌ست که نمی‌توان آینده‌ی خوبی برایش متصور شد. یکی از آن سیزیف‌ها شوهر راوی یعنی امیر است که با وجود دانش و آگاهی، مانند یک برده کار می‌کند و نمی‌تواند حداقل نیازهای خانواده را تامین کند. شخصیت امیر مرا یاد داستانک «مجازات» از «استفان لاکنر» می‌اندازد:

«سنگین‌ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می‌توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده‌ای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تخته‌سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت‌ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته‌سنگ از سربالایی تند بود،‌ اما تا به بالای بلندی می‌رسید تخته‌سنگ می‌غلتید و به پایین دره می‌افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته‌سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش می‌شود. در صد سال اول، ‌لبه‌های تیزی که دست‌های سیزیف را بریده و زخمی کرده بود، صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندی‌های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته‌سنگ را قل می‌داد و بالا می‌برد. در هزار سال بعد تخته‌سنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر. این‌روزها سیزیف تکه‌سنگ ریزی را که روزگاری صخره‌ای بود به همراه قرص های مسکن و کارت‌های اعتباری‌اش در کیفی می‌گذارد و با خود می‌برد. صبح سوار آسانسور می‌شود و به طبقه‌ی بیست و هشتم ساختمان دفترش می‌رود، که محل مجازاتش به حساب می‌آید، و بعد از ظهرها دوباره به پایین برمی‌گردد.»

امیر که نمی‌تواند دور باطل این بردگی را تاب بیاورد، می‌خواهد ابتدا به باکو برود تا کارها را برای مهاجرت خانواده به کانادا جور کند، اما حساب نیرنگ‌های زئوس را نمی‌کند.

در انتهای داستان با تحولی کم‌مقدار در شخصیت زن داستان مواجه هستیم. تحولی درونی که گرچه با آن نمی‌تواند شرایط زندگی‌ و رابطه با همسرش را سر و سامانی بدهد، اما می‌تواند کمی اتکای به نفس برای خود دست و پا کند.

خواندن این نوولای بسیار خوب را تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.



اسماعیل سالاری

بیست و هفتم اردیبهشت هزار و چهارصد و سه

پرنده‌ی منفریبا وفیاسماعیل سالارییادداشتنقد کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید