پنج قرن استعمار بر شانههای نحیفِ لوودو

اولینبار است که از یک نویسندهی اهل آنگولا داستان میخوانم. باید اعتراف کنم این رمان حیرتانگیز است. ما با نویسندهای طرفیم که بسیار باهوش و منظم است. دربارهی او در صفحات فارسی همین چند جمله را یافتهام:
«ژوزه ادوآردو آگوآلوسا (زاده 13 دسامبر 1960) روزنامهنگار و نویسندهی آنگولا با تبار پرتغالی و برزیل است. او در لیسبون پرتغال کشاورزی و جنگلداری را فرا گرفت. هماکنون وی در جزیرهی موزامبیک اقامت میکند و به عنوان نویسنده و روزنامهنگار مشغول به کار است. او همچنین در تلاش برای ایجاد یک کتابخانه عمومی در این جزیره است.آگوالوسا به طور عمده به زبان مادری خود، پرتغالی مینویسد. کتابهای وی به بیست و پنج زبان ترجمه شده است.»
قصه از ماجرای عجیب دوخواهر پرتغالی آغاز میشود که در بزنگاه تاریخیِ خاصی برای زندگی به آنگولا هجرت میکنند. آنگولا از انتهای قرن پانزدهم توسط دریانورد پرتغالی «دیهگو کائو» کشف شد. درست یک دهه قبل از کشف قارهی امریکا توسط «کریستف کلمب.» بدیهی است این مدل کشفها نه به معنای کشف جهان جدید و بدون ساکن، که به مفهوم استعمار مردمان بومی آن منطقه بوده است. این مساله همانند آن طنز تلخیست که میگویند وقتی اولین کوهنورد جهان به هیمالیا صعود کرده بود، کولهپشتیاش را مردمان بومی آنجا بر دوش کشیده بودند. کسانی که ساکن آنجا بودند و هیمالیانوردی برایشان نه به منزلهی یک صعود بزرگ، که به معنای زندگی روزمره برای بقا بوده است.
همانگونه که بعد از ورود کریستف کلمب، صاحبان اصلی امریکا یعنی سرخپوستان به شهروند دستدوم تبدیل شدند، در آنگولا نیز اتفاق مشابهی افتاد. پرتغالیها حدود پنج قرن الماسهای آنگولا را غارت کردند و ساکنان بومی سیاهپوست را به عنوان برده به هند و برزیل فروختند. بنابراین بیجهت نیست نویسندهی این رمان یک آنگولایی باشد که تبار پرتغالی و برزیلی داشته باشد.
و اما رمان: لوودو، دخترِ جوان قهرمان این داستان است که به خاطر ماجرای عاشقانهی خواهرش در زمان فروپاشی استعمار پرتغال به آنگولا مهاجرت میکند. جنگهای داخلی آنگولا خیلی سریع اتفاق میافتد و چنددستگی مردم برای ادارهی مجدد کشور افزایش مییابد. لوودو برای ایمن ماندن از خشونت و دزدی، مجبور میشود جلوی آپارتمانش جای در، دیوار بکشد و خود را در خانه حبس کند. والتر بنیامین میگوید: «تاریخ بر شانههای ماست.» لوودوی پرتغالی، گرچه تقصیری بابت پنج قرن استعمار کشورش ندارد، اما انگار مجبور است تمام آن بار را بر روی شانههای نحیفش تحمل کند؛ چرا که تاریخ این تفاوت را نمیفهمد.
آیا این رمان ما را به یاد داستان «شمشیر» از «کافکا» نمیاندازد؟ ماجرای مردی که صبح روز یکشنبه قرار دیداری با دوستانش دارد، اما وقتی از خواب بیدار میشود میبیند یک شمشیر متعلق به سلحشوران کهن تا دسته در کمرش فرو رفته است. دوستانش شمشیر را از پشتش بیرون میکشند و کافکا در یک پایانبندی بیهمتا مینویسد:
«به راستی چه کسی میگذارد سلحشوران قدیمی در خوابِ این و آن پرسه بزنند، بی کمترین احساس مسئولیت شمشیر خود را تاب بدهند، آنرا در تن خفتگان بیگناه فرو کنند و فقط از آنرو جراحات کاری بهبار نیاورند که سلاحهاشان ظاهراً بر بدنهای زنده میلغزد و فزون بر این دوستان باوفا پشت در ایستادهاند و به قصد یاری در میزنند.»
آیا شمشیر کافکا همان تاریخِ بنیامین نیست که بدونِ خواستِ ما همواره بر شانههایمان سنگینی میکند؟ در مورد لوودو حتی دوستان باوفایی هم ندارد که مانند قهرمان کافکا شمشیر را از پشتش بیرون بکشند. تنها یک سگ به نام فانتوم(شبح) و یک میمون به نام چهگوارا که گهگاه سری به او میزند و موزهایش را میخورد.
نویسنده از نظر فرم بر داستان مسلط است. نمیتوانیم بگوییم این رمان دارای خُردهروایتهای شاخهایست. چرا که روایات به شکل منسجمی در بدنهی اصلی قرار میگیرند و یک پیکر واحدِ روایی را تشکیل میدهند. شخصیتها نیز به همین ترتیب هستند. انگار برای نویسنده شخصیت فرعی معنایی ندارد. همهی شخصیتها مهم و کنشگرند و در برش طولی داستان رها نمیشوند. تا جایی که در بخشهای پایانی داستان شخصیتها در ساختمان «پرهدیو دوس اینوِخادوس» جمع میشوند تا شبکهی شخصیتپردازی و روایی رمان را کامل کنند.
به همه دوستانم پیشنهاد میکنم این رمان جذاب را بخوانند.
این کتاب توسط صابر مقدمی ترجمه شده و در سال هزار و چهارصد از نشر ناهید به چاپ رسیده است.
اسماعیل سالاری
مطلبی دیگر از این نویسنده
آمار بازدید پستهای من در سال ۹۹
مطلبی دیگر در همین موضوع
معرفی کتاب ملت عشق
بر اساس علایق شما
چالش طراحــــــــــ۲ــی