در بخش اول و دوم از حسین دریابندی نوشته بودم. همان دوست نزدیک عزالدین که بعدها مفقود شد و عزالدین هرچه گشت پیدایش نکرد. از ارتباط ظاهراً عاشقانهای که بین حسین دریابندی و غزاله علیزاده در جریان بود کمی نوشته بودم. بنا به تاریخ نامهها به نظر میرسد این ارتباط، چند سال پس از جداییِ غزاله علیزاده و بیژن الهی رخ داده است و چند سال هم قبل از ازدواج دوم غزاله علیزاده و با محمدرضا نظامشهیدی. و بین این دو ازدواج، حسین دریابندی مانند یک صاعقه آمده و مفقود شده است. غزاله رفته بود فرانسه تا دکترایش را بخواند که با مرگ پدرش مواجه شد و به اجبار درسش نیمهکاره ماند. شاید بشود رد تمام رنجهایی که غزاله در آن سالها تحمل کرد تا در انتها به خودکشی انجامید، را بتوان در جایی که نه ارتباط به شوهر اول و نه شوهر دوم دارد پیدا کرد. نامهی زیر در سال 1356 در هزارکانیان کوردستان نگارش شده است. نامهای که مفهوم آن بین مرگ و زندگی در نوسان است. گویی بین این دو جهان، یک کوچهی باریک هم وجود دارد که میشود سرپا ایستاد، نه مُرد و نه زندگی کرد. سرپا ایستاد، نه زندگی را خواست و نه مرگ را. حسین دریابندی در این نامه، در همان کوچهی باریک، سرپا ایستاده است:
«غزالهی عزیزم
پیشتر به تو گفته بودم با هیچ گرهای روبرو نمیشوی که راهی برای باز کردنش نیابی، مگر مرگ. چرا مرگ را چنان گرهای بازنشدنی به تو نشان دادم؟ این چه باری بود که بر شانههای خودم گذاشتم؟ نمیدانم چطور برایت بنویسم از سعادت نهفته در مرگ که تو را با چنان اشتیاقی که به سعادت حقیقی داری، در عین حال، از آن بر حذر دارم. دلتنگی ما به خاطر فقدان است، بیقراری ما ناشی از تهی شدن آن گوشهای از زندگیست که هرچند از ایشان دور بودهایم، همواره کنجهای امن حیات بودهاند. از سوگواری نترس. تحمل اشکهای تو برای من دشوار است، اما تصور این که سنگ سیاهی را به واسطهی این فقدان به دوش میکشی و دم نمیزنی دشوارتر.
چند دقیقهی پیش عزالدین روی شانهام زد. گفت نمیشود از اینجا نامهای فرستاد. هفتهای دیگر شاید فارغ شوم، مستقیم میآیم مشهد. اینجا دختر جوانی هست که صورتش را به چفیهای خاکی پوشانده. چشمهایش مرا یاد تو میاندازد. دوستان عزالدین به من یاد دادهاند چطور باید یک خشاب را پر کرد. یک مسلسل را چطور باید مسلح کرد. به من یاد دادند از دو جور اسلحه استفاده کنم. هیچ وقت فکر نمیکردم بابت این که نمیدانم چطور شلیک کنم یا تفنگی به دست بگیرم از خودم خجالت بکشم.
ترجیح میدادم در این روزهای وحشتناک کنار تو باشم. یتیم شدن سن و سال نمیشناسد. اما سوگواری تو در سرافرازی مطلق اتفاق خواهد افتاد. تو کسی را نکشتهای. وقتی از کشتن حرف میزنم، لزوماً از مرگ مطلق فیزیکی نمیگویم. بیانصافی قتل است، بیمسئولیتی قتل است، عبور با پاهای برهنه از روی تنهای خستهای که به تو پناه میآورند قتل است و فریاد «من اینچنینم»ها با خنجرهایی از کلمات که به سینهی آدمیان فرود میآید، قتل است. من از جنایت میترسم، به همان اندازه که از حال نزار جوانی که از دیشب، بر بالینش هستم.
یک پرستار در سنندج آمد دنبالم، وضع را که شنیدم گفتم تا برسیم مرده است. رسیدیم، زنده بود، گفتم امشب تمام میکند. صبح امیدی به ماندنش نداشتم اما هنوز نفس میکشد. جانسخت است، انگار از مرگ عبور کرده و به جای دیگری رسیده است.
دو پرستار جوان اینجا هستند که به اندازه من دوست دارند جای دیگری باشند. صبور، آرام، کارکشته. شهلا دیروز از سنندج مرا تا این قرارگاه همراهی کرد. نسرین خواهرش جسورتر است. میخندد. عزالدین صبح طوری خداحافظی کرد که گویی قرار نیست دیگر برگردد. با دو زخمی برگشتند، اما همه برگشتند. این یعنی اتفاق خوب.
امیدوارم این جنگ تمام شود. ما به آزادی برای سوگواری نیاز داریم، برای بیرون کشیدن تیغهایی که در گلویمان ماندهاند، التیام زخمهایی که دارویشان در آرامش مرهم است و در این احوال زهر.
به آسمان نگاه میکنم، من درد از دست دادن پدر را چشیدهام. میدانم که صبور و محکم هستی.
چشمانت را میبوسم
دریابند تو
هزارکانیان-کردستان»
باز هم در بخشهای بعدی از این نامهها خواهم نوشت.
اسماعیل سالاری