
مأموراني كه از طرف حاكم اصفهان به بازار آمده بودند، همه دواتگران را وسط بازار جمع كردند. يكي ازمأموراني كه صداي بلندتري داشت، گفت: «از بين شماها چه كسي استادتر است؟» ولولهای در بين دواتگران پيچيد. همه گفتند: «استاد حسن و استاد اكبر». مأموران، استاد حسن و استاد اكبر را از بين جمعيت بيرون آوردند و گفتند: «با ما بياييد...»
... حاكم که مردي بداخم و عبوس بود، با نگاهي خريدارانه استادها را برانداز كرد و با صدايي خشن گفت: «از بين شما دو تا، كدامتان در دواتگري ماهرتريد؟» هر دو استاد با متانت اسم آن يكي را آورد. حاكم غريد: «من يك نفر را ميخواهم، چرا تعارف ميكنيد؟» بالاخره از بين آن دو، مردي كه لاغر و بلند قد بود، يعني استاد اكبر انتخاب شد و استاد حسن را مرخص كردند.
حاكم گفت: «اتابك اعظم براي كار مهمي تو را به تهران خواسته است. هرچه زودتر بايد راه بيفتي». استاد اكبر كه جا خورده بود، گفت: «ولي من ...» حاكم پريد ميان حرفش: «ولي و اما ندارد، خرج راهت هم با ماست». استاد اكبر به طرف تهران راه افتاد...
... ميرزا تقيخان امیرکبیر با او بهگرمي سلام و احوالپرسي كرد و بيمقدمه رفت سر اصل مطلب؛ سماوری را به او نشان داد و پرسيد: «ميتواني مثل اين را بسازي؟ به اين ميگويند سماور؛ سوغات ممالك روسيه است و كارش جوش آوردن آب و دم كردن چاي است». استاد اكبر سماور را برداشت و با دقت به آن خيره شد، آنگاه گفت: «بله، اگر وسايل كار موجود باشد، فردا يكياش را ميسازم». غروب روز بعد، استاد اكبر دو سماور جلوي امير گذاشت. هر دوي آنها مثل هم بودند و تشخيص اين كه كدام روسي است، كاري بسيار مشكل بود. امير لبخندي شيرين زد و گفت: «احسنت، آفرين! خيلي خوب ساختهاي. چه قدر خرج برداشته؟» استاد گفت: تقريباً پانزده ريال. امير فكري كرد و پرسيد: «حاضري فقط به اين كار مشغول شوي و تعداد زيادي از اينها بسازي؟» استاد جواب داد: «ولي من سرمايه اين كار را ندارم». امیر گفت: «اگر وسايل و محل كار را برايت فراهم كنيم چه طور؟» استاد اكبر سرش را تكان داد و گفت: «بله، حاضرم». امير رو به منشياش كرد و گفت: «براي اين مرد امتيازنامهاي بنويس كه امتیاز سماورسازي بهطور كلي و براي مدت شانزده سال در اختيارش باشد. قيمت فروش هر سماور را بيستوپنج ريال تعيين كن». بعد رو به مرد كرد و گفت: «به اصفهان برگرد. به حاكم اصفهان دستور ميدهم كه وسايل كارت را از هر جهت كه بخواهي فراهم سازد».
فرداي آن روز، استاد اكبر به اصفهان برگشت و به مركز حكومتي رفت. همان حاكم بداخم و عصبي به او گفت: «فوراً دكان و چند شاگرد تهيه كن و هرچه خرجت ميشود بنويس تا از خزانه بدهم». بعد صدايش را پايين آورد و گفت: «در ضمن اين را بدان كه اميرتان پايش روي پوست خربزه است». استاد پرسيد: «منظورت چيست؟» حاكم كه انگار از گفتهاش پشيمان شده بود، گفت: «هيچي، هيچي، برو به كارت برس». استاد اكبر در حالي كه نگران بود، به بازار رفت و پس از يك هفته و صرف دويست تومان پول، كارگاه سماورسازي بزرگی آماده کرد. چند شاگرد هم استخدام كرد و قرار شد از صبح شنبه كار سماورسازي را شروع كنند. اما ...
... صبح روز شنبه، هنوز بسمالله نگفته و كار را شروع نكرده بود كه دو مأمور از طرف حاكم سر رسيدند و استاد اكبر را مثل دزدها دستگير كردند و پيش حاكم بردند.
... استاد اكبر خيلي تعجب كرده بود، چهره عبوس و اخموي حاكم، خندان و پرنشاط شده بود! حاكم به طرفش رفت. گوشش را پيچاند و با تمسخر گفت: «بهبه، استاد سماور ساز!» استاد اكبر دستش را گرفت و گفت: «چي شده؟ چرا همچين ميكني؟» حاكم قهقههاي زد، گوش او را ول كرد و گفت: «بيچاره شدي، بدبخت! اميركبيرت، صغير شد! از كار بركنار شد! تو هم بايد همين امروز تا ظهر دويست توماني را كه از خزانه گرفتهاي، پس بدهي». انگار دنيا را بر سر استاد اكبر بيچاره خراب كرده بودند. خواست چيزي بگويد و اعتراض بكند، ديد بيفايده است و دور بهدست حاكم و امثال او افتاده.
استاد اكبر هرچه تلاش كرد نتوانست طلب دولت را تا ظهر آن روز تهيه كند. يك ساعت از ظهر گذشته بود كه مأموران حكومت اصفهان، دار و ندارش را حراج كردند و چون هنوز سي تومان ديگر بدهكار بود، او را وسط بازار آوردند و آنقدر چوب و شلاق زدند كه دل مردم به رحم آمد و بقيه بدهياش را جمع كردند و به دولت دادند. اما استاد اكبر ديگر هرگز آن استاد اكبر سابق نشد...
... اینجا ایران و امروز یکصدوهفتاد سال از آن روز میگذرد و اما این ماجرا ادامه دارد... امیرها برکنار میشوند، استاد اکبرها میشکنند و جهانی که همچنان به کام کاسهلیسان است ...
1398/9/26