قسمت اول :
بهش گفتم چی شد اینقدر از هم دور شدیم....
گفت تغییر....بزرگ شدن....تغییر باور ، ارزش و هدف....تو دیگه اون آدم قدیمی نیستی
من عاشق توئه ۱۰ سال قبلتم ....
فنجان چایی اش برداشت و رفت کنار پنجره......
آه بلندی کشید... بخار نفس هایش روی شیشه نشست ...
ادامه داد: توئه امروز معشوقه دلنشین من نیستی..
عجب جمله سنگینی قلبم داشت متلاشی میشد.
فنجان چایی را زمین گذاشت و سیگارش را روشن کرد..
اشک در چشمانم حلقه زد، بغض گلویم را فشار داد سریع اخرین جرعه چایی ام را نوشیدم...کیفم را برداشتم و بلند شدم و
گفتم: هیچ راهی نیست؟
گفت: کاش بود ...
گفتم:چه زود دیر میشود ....رفتم کنارش دستانش را گرفتم و گفتم از نو عاشقت میکنم ...از نو دلبری میکنم....بهم فرصت بده...
دود سیگارش را روی صورتم پخش کرد و گفت: ولی ...
گفتم ولی ندارد ...من دوباره تو را عاشق خودم میکنم....
دوباره دل خود را خوش کردم. چه ساده آدمیزاد دلخوش میشود. در چهره اش هیچ امیدی نبود...خوشحالی هم نبود...انگار خسته است... اما من باز هم میخواهم هر آنچه دوست دارم تصاحب کنم.. انگار نمیدانم دنیا همیشه با ما خودخوا هان زود باور همراه نمیشود....