? داستان کوتاه
" تلنگر"
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر...
لحظاتی گذشت...
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه میکنم، لبخند تلخی زد!
گفتم: گیله مرد! توی سبزهها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!
کمی سکوت کرد و گفت:
به این دونههای سبز شده نگاه کن...
چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند...
گفتم: خب!
گفت: سیصدو شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛
میترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛
افت هم کرده باشم!
دونهای که نخواد رشد کنه؛
هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی
فقط بیشتر میگنده..