HOSSEINI7
HOSSEINI7
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

زمین گرد است

زمین گرد است


پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی می کرد.

او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.


پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:


باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.


آن ها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آن جا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.


یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت:


پسرم داری چی درست می کنی؟


پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آن ها غذا بخورید!


یادمان بماند که:

"زمین گرد است"...

..........................
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید