Mostafa Taheri
Mostafa Taheri
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

رویا و دریا - بخش اول

در یک کوچه باریک و خلوت در شهرک عباسپور که فاصله زیادی با ساحل خلیج فارس ندارد، کودکی با چهره ای خاک آلود و لباسهای نویی که در اثر بازی و نشستن در خاک و خل کثیفشان کرده بود مشغول تماشای حرکت قایق اش درون جوی آب بود، مدتها قبل پدرش با کارتن مقوا این قایق را برایش ساخته بود و با پلاستیک های اضافی باقی مانده از سفره پاره آنرا عایق بندی کرده بود تا روی آب بماند. در آن زمان پدرش هر شب به خانه می آمد ولی خسته تر از آن بود که با او بازی کند ولی بعضی شبها که سر حالتر بود و کار کمتری انجام داده بود چیزهای کوچک و ساده ای از وسایل کهنه و شکسته برای کودکش می ساخت و با او بازی می کرد.

کودک کنار جوی نشسته بود و امواج کوچک داخل جوی را می پایید تا قایق اش را غرق نکنند، هر از چندگاهی قایق را با نخی که به آن بسته بود از جریان های ناگهانی آب نجات می داد. مدت زیادی به همین بازی سرگرم بود ظهر شد، آفتاب داغ ظهر او را کلافه کرد نگاهی به اطراف انداخت و درختی دید، قایق اش را برداشت و به آن طرف خیابان همان جایی که سایه تنک درخت فلفل قرمز روی جوی می افتاد رفت و نشست و سرگرمی تازه ای پیدا کرد. آنجا شاخه ای از درخت روی زمین افتاده بود وقتی آنرا درون آب فرو می برد جریان آب هم به چند شاخه تقسیم می شد، برایش تازگی داشت و سرگرم شده بود.

بادی وزید و کمی از رطوبت هوا که روی بدنش نشسته بود را بخار کرد، کمی خنک شد و گرمای سوزان هوای شرجی کمی مطبوع تر شد. کم کم بادهای بیشتری می وزید و خاک و برگ های افتاده و نیافتاده درختان را به حرکت در می آورد کودک به یاد روزها، ماهها و چند سال قبلی که از این دنیا به خاطر می آورد می افتاد، آن زمانی که پدرش به عنوان یک کارگر ساده در نیروگاه مشغول بود را به خاطر می آورد، زمانی که وضع خوبی نداشتند ولی هر شب پدر را می دید و بیشتر با هم بودند مادرش هم در آن زمان چندان روی حاضر شدن در جمع دوستان و آشنایان را نداشت و وقت بیشتری با فرزندش می گذراند.

مدتی بود پدرش شغل جدیدی پیدا کرده بود، گاهی ماهها به خانه نمی آمد و گاهی چندین هفته در خانه می ماند، وضع زندگی شان بهتر شده بود کودک این را از اسباب بازی های جدید و لباسهای گرانی که پدر گهگاه برایش سوقات می آورد می دانست، ولی خب مادر به او اجازه نمی داد این اسباب بازیها را از خانه بیرون ببرد یا هر بازی که دوست داشت با آنها انجام دهد و کودک بیشتر با همان قایق پلاستیکی قدیمی که پدر برایش ساخته بود سرگرم بود. گاهی دلش برای همان زمانها که بیشتر با پدرش بود تنگ می شد و توی فکر کودکانه اش آن زمان خوشحالتر بود.

کم کم باد شدید و شدیدتر می شد، آفتاب دیگر وسط آسمان نبود مستی و جنون شب آسمان را به خون می کشید. آب جوی بالاتر آمده بود، تلاطمی غریب در آن وجود داشت. سگها و گربه ها شروع به فرار کردند، کلاغها با سر و صدای غارغار مهیبی به سمت مخالف ساحل شروع به پرواز کردند، مردم به طرف ساحل که حیوانات از آن طرف فرار می کردند خیره شده بودند.

کودک هم قایقش را برداشت و به آن سمت نگاه می کرد - ادامه در بخش دوم


داستانرئالرویاودریاسرگذشتدرام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید