زندگی جلوه ای از زیبایی ست . چه با طلوعش و چه با غروبش . این که آغاز و پایانش کجاست نمی دانم . به نظر زندگی جریان شگفتانه ای است که شروع و پایانش ، تاریکی و روشنی اش ، امید و ناامیدی اش ، لحظه به لحظه اش ، به شکل حیرت انگیزی در هم تنیده است .
صبح هم خبر از پایانِ سیاهی شب می دهدو هم خبر از شروع سپیدی روز . شب هم خبر از شروع پایان می دهد و هم آمدن صبحی دیگر . هر دو هم خبراز پایان دارند و هم آغاز .هر دو هم آغاز یکدیگرند و پایان بخش دیگری . در عین نامیدی از تمام شدن سپیدی و روشنی امیدواری برای دیدن دوباره سپیدیِ نور .
گل ها را نگاه کن . شکفته شدن گلی به نور امید خورشید ، کافیست که یادآور شود صدای خداوند را که در نور خورشید و دل سپیدی صبح پیچیده .
و حالا این تویی که باید دید به ادامه ی این گفتگو خواهی نشست یا خیر؟ چگونه ؟ به هر قدمی که در لحظات این جریان شکوهمند خواهی برداشت ادامه ی این گفتگوی باشکوه را تجربه خواهی کرد . این تویی که در دل این همه شگفتی و اعجاب و اعجاز ،انتخاب خواهی کرد جنس قدم هایت را . قدم هایی از سر باور و ایمان به امید و خالق صبح و شب و سیاهی و روشنایی و یا قدم هایی از سر شک و تردید و دودلی ها . یادت باشد . یادم باشد . هر زمان سر دوراهی امید و ناامیدی ماندیم فقط کافیست گفتگوی هرصبح و شب را به خودمان یادآور شویم .
کافیست عطر امید را که حتی گلی هم توان افشاندنش را دارد استشمام کنیم .
کافیست به چشمان خورشیدی که در حال غروب کردن و پایان تابیدنش صدایت می کند نگاه کنی و بشنوی که چگونه با چشمانش با رنگ سرخ غروبش خبر از طلوعی دیگر می دهد .
زندگی به همین سادگی پیچیده و شگفت انگیز است .
زندگی به همین سادگی جریان دارد .با تمام روشنایی ها و سیاهی هایش.
زندگی به همین سادگی طلوع و غروبش را در هم تنیده تا تو را به شوق آورد.
زندگی به همین سادگی عطر شکفتن گلی و طلوع و غروب خورشیدش را برای گفتگویی امیدبخش و رهایی ساز از بند سیاهی ناامیدی و توقف فراخوانده است که تو باشی .
که تو باشی و جریان پیدا کنی با لحظه به لحظه ی این جریان عظیم
. که تو باشی و هست شوی در این هستی .
که تو باشی و یادت بیافتد که تو خود جلوه ای از شگفتی خلقت هستی و تمام این شگفتی ها در کارند که تو شگفتی ات را به رخ عالمیان بکشی.
که تو باشی و این یادآوری عظیم خلقت اتفاق بیافتد...