سبحان عابدین نژاد
سبحان عابدین نژاد
خواندن ۱۴ دقیقه·۱ سال پیش

مالیات جوانی پسر‌ها - قسمت اول

قبل از سربازی

من سبحان عابدین نژاد متولد 15 مرداد 1375 در تهران هستم. تحصیلات خودم رو تا مقطع کارشناسی ارشد عمران ادامه دادم. هدفم از این ادامه تحصیل چند تا مورد بود. علاقه زیادی به فضای دانشگاهی دارم و تحقیق رو خیلی دوست دارم اما با تمام اوصاف بعد از اتمام دوره لیسانس یکم از سربازی رفتن ترس داشتم و حس می‌کردم تو اون دوره براش آماده نیستم و نیاز دارم با رزومه بهتری برم سمتش و فکر می‌کردم که بتونم بعد از دوره کارشناسی ارشد از طریق امریه، شرکت دانش‌بنیان و یا استفاده از تسهیلات سرباز نخبگی این دوره از سربازی رو راحت و آسوده پشت سر می‌ذارم اما هیچ کدوم اتفاق نیوفتاد و من راهی پادگان شدم که در ادامه مفصل براتون میگم.

خلاصه با تمام دو دوتا چهارتا هایی که داشتم تصمیم گرفتم دوره کارشناسی ارشد رو هم پشت سر بذارم و تو این دوره تا تونستم خودم رو درگیر جمع کردن رزومه مناسب کردم. حتی تو پارک علم و فناوری دانشگاه هم یک شرکت ثبت کردم که اسم برندش شد پریفما (البته با تمام تاسف نتونست موفق باشه) و تو زمینه نرم افزاری فعالیت داشت به امید اینکه این شرکت بتونه با دریافت رده دانش بنیانی افراد این تیم رو به ساحل نجات برسونه (همون سربازی نرفتن).

راستی من یه برادر دو قلو دارم به اسم احسان که تو دوره کارشناسی ارشد من سرباز بود و یکی از دلیل‌هایی که باعث شد من بعد از لیسانس نرم سربازی همین بود که با احسان همزمان سرباز نشم و فشار زیادی به خانواده نیاد. البته جایی که برادرم خدمت می‌کرد وضعیت خیلی خوبی داشت و تقریباً هر دو روز یک بار میرفت و اصلا هم محیط پادگانی نبود. بیش‌تر شبیه به یک محیط دانشگاهی بود تا پادگان.

تلاش‌های بی‌ثمر

تو دوره کارشناسی ارشد همش به ما می‌گفتن که شما خوب درس بخون امریه که هیچی به راحتی می‌تونی سربازی نخبی رو اخذ کنی و همین خوب درس خوندن‌ها برای چاپ مقالات و کتاب و نوشتن یک پایان‌نامه مناسب باعث شد به جای 4 ترم فوق لیسانس خودم رو تو 5 ترم بگیرم و با کمال تعجب هیچ امریه‌ای هم نتونستم از هیچ ارگانی دریافت کنم، البته دانشگاه بعداً اعلام کرد که بعد از سرباز شدن من آگهی‌های زیادی برای معرفی امریه دریافت کرده اما برای من دیگه خیلی دیر بود چون من شده بود ستوان سوم وظیفه سبحان عابدین‌نژاد. اما تو این مدت که هیچ امریه‌ای برای من مهیا نشده بود خودم دست به کار شدم و تصمیم گرفتم با ایجاد یک کسب و کار جدید هم یک شغل پر درآمد برای خودم دست و پا کنم هم از شر خدمت سربازی راحت بشم و حاصل این تلاش شد پریفما. درسته که پریفما تجربه‌ها و دارایی‌هایی به من و دوستانم داد که هیچ کجای دیگه نمیتونستم بدست بیارم ولی متاسفانه تا ماه 16 خدمت سربازی من نتونستم رده دانش‌بنیانی رو برای این رویای قشنگ بگیرم حتی یادم هست چند ماه قبل از اعزام به سربازی حین راه اندازی پریفما تو یه شرکت دانش بنیان دیگه به نام ماین ایکس که کارشون تو حوزه تلفیق واقعیت گسترده در صنایع معدنی بود به‌عنوان مدیر فنی تیم فعالیت کردم که بتونم از تسهیلات دانش‌بنیانی این تیم برای خودم استفاده کنم اما تا خدمت سربازی من فقط 5 ماه فرصت باقی مونده بود و اگر نمی رفتم اضافه خدمت میخوردم و یک قانونی وضع شد که اگر کسی بخواهد از تسهیلات دانش بنیانی استفاده کنه باید حداقل 6 ماه بیمه در اون شرکت داشته باشه. به خشکی شانس که من فقط 1 ماه کم داشتم پس بیخیال ماین ایکس شدم.

فقط یک راه دیگه برام باقی مونده بود اون هم سرباز نخبگی بود. نمی‌دونم چقدر با این طرح آشنایی دارید ولی میخوام یه توضیح کوتاه بدم. این طرح برای دانشجویانی که امتیاز لازم رو از لحاظ علمی بدست بیارن طراحی شده و هر چقدر که مقالات معتبر (خصوصا ISI) داشته باشید امتیاز بالا‌تر خواهید داشت. چاپ کتاب و معدل هم تاثیر بسیار زیادی داره.

تا قبل از اعزام سربازی من تونسته بودم چندتا مقاله چاپ کنم و مهم‌تریم مقاله من که تو یه ژورنال بسیار معتبر ارسال شده بود هنوز چاپ نشده بود و تمام امید من هم به همون مقاله بود. به‌علاوه دو تا کتاب هم ترجمه کرده بودم اما به خاطر سیستم کند و ناکارمد دانشگاه بهشتی در زمینه چاپ کتب دانشگاهی تو اون لحظه چاپ نشده بودن. اما میدونستم با همون مقالات و رزومه کارشناسی میتونم امتیاز سرباز نخبگی رو اخذ کنم. رفتم تو سایت بنیاد ملی نخبگان و ثبت نام کردم و تمام مقالات و رزومه علمی و کاری خودم رو ثبت کردم اما چشمتون روز بد نبینه به محض ارسال سیستم به من خطا داد که شما امکان استفاده از تسهیلات نخبگی را ندارید چون به جای 4 ترم مدرک خودتون رو 5 ترمه اخذ کردید.

خیلی قشنگ نیست؟ یعنی برای این دوستان تعداد ترم‌های گذرانده شده سنگین‌تر از تمام مدارک علمی و مقالات من بوده. به زبون ساده‌تر بخوام بگم اگر شما تو 5 ترم بتونید هم کتب متعدد علمی چاپ کنید و صدها مقاله رو منتشر کنید و باعث افزایش رتبه علمی ایران در سطح دنیا بشوید به هیچ عنوان اهمیت نداره چون شما 1 ترم بیش‌تر برای این دستاورد‌های کم و کوچک وقت صرف کردید.

بماند که تحریم‌ دانشگاه من هم برای چاپ مقالات کاملاً علمی بی‌تاثیر نبود.

این ایمیلی هست که یکی از ژورنال‌های معتبر دنیا در زمینه سد به ما ارسال کرده و بعد از قبول شدن مقاله برای چاپ در این ژورنال به‌طور ناگهانی مقاله از دستور چاپ خارج شده و بعد از پیگیری‌های فراوان به‌طور کاملاً سربسته به ما اطلاع دادن که به علت تحریم امکان چاپ مقاله پذیرفته شما وجود نداره.

و بالاخره آخرین امید من هم به‌طور کل ناامید شد و با خودم کنار اومدم که راهی پادگان بشم.

پیش به سوی پادگان

من که با خودم کنار اومده بودم باید راهی پادگان بشم شروع کردم به زنگ زدن به تمام افرادی که میشناختم و فکر می‌‌کردم میتونن به من کمک کنن تا بیوفتم یه جای خوب تو تهران و همه این افراد قول دادن که کارم رو پیگیری می‌کنن و خیالم رو راحت کردن که برم و دفترچه سربازی رو پر کنم. حتی یکی بود جایی که من خدمت می‌کردم رو هم تعیین کرد و گفت میندازه اون نقطه تا سربازی برای من مثل آب خوردن بشه. البته می‌دونم که نباید از دیگران توقع داشت ولی این خیلی اذیتم می‌کنه که چرا وقتی قرار نیست کاری رو برام بکنی بهم قول صد در صد میدی و یک نفر رو چشم انتظار نگه میداری؟

آها راستی یادم رفت که بگم قبل از ارسال دفترچه سربازی با مراجعه به محل خدمت سربازی برادرم صحبت‌های اولیه برای اجرای یک پروژه ملی شده بود که می‌بايست انجام ميدادم تا بتونم كسري سربازي دريافت كنم تا حداقل 24 ماه خدمت نكنم. اما جالب هست بدونيد كه دوستاني كه اين طرح رو مطرح كردن هيچ اطلاعات دقيقي از محدوديت‌هاي اين طرح نداشتن و مي‌خواستن يك طرحي رو عملياتي كنند كه زيرساخت اون وابسته به كشور‌هاي غربي بوده و عملاً تغيير اين محدوديت‌هاي نشدني بود. بعد از كلي بحث و گفت و گو اين طرح رو نژذيرفتم و گفتم ديگه واقعا كار تمومه و بايد باهاش كنار ميومدم.

تصميم گرفتم كه برم و با مراجعه به پليس +10 كاراي اوليه اعزام به سربازي رو انجام بدم. خيلي حس عجيبي داشتم چون با دست خودم چيزي رو امضاء مي‌كردم كه هميشه ازش بدم ميومد. بعد از طي كردن تمام مراحل پرسيدم كي نوبتم ميشه و متصدي گفت اول اسفند آمده باش. معمولآ به دوره اسفندماه ميگن دوره طلايي چون دوره آموزشي يا همون مقدماتي ميخوره به عيد و خوب مرخضي ميدن. در رابطه با دوره آموزشي بيش‌تر براتون مي‌گم. آخر سر هم يه برگه به من داد كه اطلاعات من روش ثبت بود و تاكيد كرد گمش نكنم.

بعد از اينكه اين برگه رو دستم گرفتم احساس خودم رو در قالب يه استوري منتشر كردم كه فكر كنم تصوير اين استوري رو بذارم بهتر هست:

روز‌هاي اول خيلي برام سخت نبود ولي هرچقدر كه به روز موعود نزديك‌تر ميشدم استرس من بيش‌تر ميشد و سعي مي‌كردم هر روز برم دانشگاه با اينكه خيلي كار خاصي باقي نمونده بود ميخواستم ذهنم رو بيش‌تر از سربازي به جايي كه بهش تعلق دارم منحرف كنم و تا جايي هم كه يادم هست تا روز 29 بهمن ماه 1400 دانشگاه رفتم.

روز قبل از اعزام رفتم به پليس +10 مراجعه كردم تا ببينم پادگانم كجاست. وقتي برگه رو دستم گرفتم خشكم زد. تمام قول‌هايي كه به من داده شده بود همشون بر باد رفته بود و هيچ كدوم عملي نشده بود. رو برگه زده بود مركز آموزشي 01 شهداي نزاجا. اولش خيلي ناراحت بودم اما بعدش گفتم كاريه كه شده بايد نيمه پر ليوان رو نگاه كنم و نيمه پر ليوان هم فقط اين بود من تو شهر خودم سربازم حداقل تو دوران آموزشي. ديگه بايد كم كم محيا ميشدم براي رفتن و شنيده بودم بايد كچل كرد.

بهم پيشنهاد دادن كه قبل از اينكه وارد پادگان بشي خودت برو كچل كن چون معلوم نيست وسايل اونجا بهداشتي باشه يا نه منم ديدم منطقيه و قبول كردم اما نميخواستم خيلي كچل كنم چون هم هوا سرد بود هم واقعا خوب نميشدم :(

با دوستان و برادرم رفتيم سلموني غافل از اينكه براي من نقشه كشيدن. به محض اينكه رو صندلي اصلاح نشستم احسان با يه ماشين اصلاح نمره صفر افتاد به جون موهام و كلا كچلم كرد. نتيجه اون روز شد عكس زير:

رسيد به شب قبل اعزام. تمام خانواده جمع شده بودن كنارم و ميخواستن كه من با حال خوب برم ولي نميدونم چرا يه حسي من رو از اونها جدا مي‌كرد و ميبرد به اعماق افكار منفي. حتي يك سري جاها شروع مي‌كردم به پرخاش كردن (همينجا از تمام افراد خانوده خودم بابت تندي‌هایی که کردم عذر میخوام). نمیدونم چطوری اون شب رو پشت سر گذاشتم اما تا به خودم اومدم دیدم ساعت شده 5 صبح و باید برم سمت پادگان.

تو تمام راه سکوت کل ماشین رو فراگرفته بود و من تمام مسیر به آسفالت کف خیابون خیره شده شده بودم و به تمام تلاش‌هایی که تا روز قبل از سربازی رفتن کشیده بودم فکر می‌کردم. به دوران خوشی که تو دانشگاه داشتم و همشون شده بودن یه خاطره خیلی دور.

تا وارد پادگان شدم متوجه تفاوت معنادار فضای نظامی و غیر نظامی شدم.

بچه‌ها رو دسته دسته پشت سر هم قرار میدادن و با صدای بلند به سمت مرکز پذیرش هدایت می‌کردن. تو اون جمع همه نوع احساسی رو تو صورت بچه‌ها میشد دید. ترس، خوش حالی، ناامیدی، عصبانیت، نگرانی و حتی گریه. از طرف عقیدتی سیاسی پادگان یه سری سرباز اومد سمت تا به قول خودشون بیلان کاری مربوط به جذب سرباز‌ها و تکریم از اون‌ها جمع آوری بشه. یکی از اون بچه ها با میکروفن و دوربین اومد سمت من و با خنده از من پرسید نظرت راجع به سربازی چیه و من فقط گفتم "ظلمه". بلافاصله ازم دور شد و رفت انگار خودش هم میدونست که ظلمه ولی نباید این جمله تو اون بیلان قرار می‌گرفت.

دوره آموزشی

این دوره اولین بخش از سربازی هست و میخوام علاوه بر اینکه فضای اون رو شرح بدم چندتا پیشنهاد هم به کسایی که میخوان برای اولین بار وارد این دوره از سربازی بشن بدم تا این دوره براشون راحت‌تر بگذره.

همون‌طور که از اسم این دوره پیداست تو این بخش از سربازی آموزش‌های نظامی، عقیدتی، فرهنگی و ... به سرباز‌ها داده میشه. اولش خیلی از این بخش میترسیدم ولی بعد از اتمام این دوره همه ما می‌گفتیم کاش همیشه مثل دوره آموزشی بود. دوره آموزشی من تو دوره اوج گرفتن سویه اومیکرون کرونا بود و نظارت خیلی دقیقی روی بهداشت و واکسن سربازها بود. حتی طول دوره آموزشی رو هم به جای 45 روز به 27 روز تقلیل داده بودن.

بعد از اینکه یگان خدمتی ما مشخص شد راهی ساختمون مربوطه شدیم و کم کم با بقیه بچه‌ها شروع کردم به حرف زدن و دوست پیدا کردن درست مثل روز اول مدرسه. یه تخت برا خودم انتخاب کردم و طبقه بالا شد برای من و طبقه دوم هم شد برای دوستم دکتر سهند اشرف پور که امیدوارم هرجا که هست موفق باشه.

بعد از مدت کوتاهی فرمانده یگان خودش رو معرفی کرد و با روی خوش به ما خوش‌آمد گفت و شروع کرد به توزیع لوازم ضروری مثل صابون، لباس زیر، لیوان و ... و آموزش‌هایی رو هم راجع به اینکه چه زمانی بیدارباش هست و کی میخوابیم و همچنین یه سری تجهیزات که باید همواره پیش خودمون داشته باشیم یا مثلا نحوه گِتر کردن پا.

اگر نمیدونید گِتر پا یعنی چی باید بگم که گِتر به یه کش ساده گفته میشه که تقریباً یک وجب پایین زانو به ضورت حلقه بسته میشه و پاچه شلوار رو سفت نگه میداره تا یه وقت عقرب یا جانواری از اون جا وارد لباس هامون نشه. تصویر زیر یک نمونه از گتر پا هست:

بعد از توضیحات رفتیم برای ناهار و فهمیدم که از غذای با کیفیت مامانم دیگه خبری نیست و حتی خبری هم از غذای سلف دانشگاه که همیشه بهش غر می‌زدیم هم نیست. اما گشنه بودم و به خودم می‌گفتم اگر سخت بگیری سخت می‌گذره. شروع کردم به خودن غذا تا اینکه سیر شدم و راهی یگان شدیم تا یکم استراحت کنیم. بعد از کمی که خوابیدیم با عربده ارشد یگان که اون هم یه سرباز مثل ما بود اما سابقه بالا‌تری داشت از خواب بیدار شدیم و رفتیم تو محوطه تا اولین موارد آموزشی رو یاد بگیریم آموزش خیلی سریع تموم شد و یک سری وظایف برای هر کسی مشخص شد مثلا منطقه نظافت یا مسئول گاری یا مسئول آشپزخونه و بعد از تموم شدن این آموزش‌ها رفتیم نماز و بعدش هم شام و دیگه حال هیچ کاری نداشتیم و برگشتیم یگان خودمون. یه چند دقیقه‌ای مشغول حرف زدن با بقیه شدیم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح ساعت 4:30 یا 5:00 بود که دوباره با صدای بلند ارشد یگان به صف شدیم و شروع کردیم به آنکارد کردن تختمون، آنکارد کردن تخت یکی از کارهایی هست که تو اکثر ارتش‌های دنیا اجرا میشه و نشونه‌ای از نظم اون واحد رزمی به شمار میره.

جالب هست که بدونید حتی چیدمان کمد سربازی هم برای خودش قانون و قاعده داشت و تمام این موارد بازدید می‌شد.

اولین روز رسمی دوره آموزشی ما شروع شد و با آموزش حرکت به چپ، چپ و به راست، راست که بهشون می‌گن نظام جمع ادامه پیدا کرد.

تو این دوره کار با سلاح سازمانی ارتش که ژ-3 نام داره، دفاع از خود در برابر حملات متنوع دشمن در زمان جنگ، مسائل حفاظتی و ... به ما آموزش داده شد و با رژه رفتن جلوی رئیس پادگان به اتمام رسید. بخوام از تمام مراحل و موارد این دوره بگم واقعا تو یه مقاله نمیگنجه ولی شاید بتونم بگم بهترین دوره از سربازی همین دوره به ظاهر سخت آموزشی بود و من تونستم با آدم‌های خیلی زیادی دوست بشم و تا همین الان هم با هم دوست بمونیم.

بعد از اتمام این دوره به ما برگه‌ای دادن که می‌گفت باقی 22 ماه خدمت سربازی رو باید کدوم نقطه سپری کنیم. روز خیلی سختی بود. چهره‌های بچه‌ها هنوز تو خاطرم هست. یادم نمیره داشتیم با بچه‌ها مافیا بازی می‌کریدم و من شده بودم طبق معمول مافیای بازی. در حال گول زدن شهر بودم و می‌خواستم هر طور شده قانعشون کنم که مافیا کس دیگه‌ای هست. تو همون حال و احوال بودم که یکی اومد کنار گوشم گفت به روی خودت نیار ولی مهران افتاده ایرانشهر. سر جام خشکم زد و به چره مهران که بچه شمال بود نکاه کردم یک لحظه چشم تو چشم شدیم و به من گفت چیه؟ چرا بازی نمیکنی سریع خودم رو جمع و جور کردم و بازی رو سریع تموم کردیم.

وقتش شده بود که ارشد یگان بگه هر کسی کج افتاده، با خوندن اسم هر فرد میشد احساسش رو تو چهره‌اش ببینی. یه سری‌ها خیلی خوش حال بودن و یک سری‌ها هم به گریه افتادن. از مهران هم که نگم براتون. نوبت من شد وقتی اسم منو خوند قلبم داشت از جاش کنده می‌شد تا اینکه دیدم افتادم پادگان ستاد فرماندهی نزجا در منطقه لویزان تهران. یه نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم چون اول از همه تو شهر محل زندگی من بود و دوما فاصله زیادی هم با خونه ما نداشت.

لازم هست که اینجا بگم اون حس‌ها وقت اعلام مناطق خدمت بچه‌ها کاملاً گذارا بود چون بعد از تماس‌هایی که با بچه‌های دیگه داشتم و حتی خود مهران اکثرشون از محل خدمت خودشون راضی بودن و حتی نمیخواستن که انتقالی بگیرن چون تسهیلاتی که دریافت می‌کردن سختی خدمت دور از خونه رو کم می‌کرد مثل مرخصی‌های بلندمدت و 3 ماه کسری سربازی بابت خدمت خارج از منطقه زندگی خودشون.

در پایان این مقاله هم قصد دارم چند تا پیشنهاد بدم برای اینکه دوره آموزشی راحت‌تر برایتون بگذره:

  1. سخت نگیر چون باید بگذره
  2. سعی کن با کسی که فکر می‌کنی از لحاظ فکری و اخلاقی نزدیک هستی دوست بشی
  3. برای گرفتن مرخصی عجله نکن چون به همه میرسه
  4. حتما سعی کن با خودت شکلات و خشکبار همراه داشته باشی
  5. مسواک و لوزام شخصی بجز ناخن گیر با خودت ببری بهتره
  6. حتما قبل از رفتن به دوره آموزشی کارت بانکی مخصوص سربازی رو بگیر
  7. اگر مشکل جسمی خاصی داری حتما با داشتن یه گواهی از پزشک این موضوع رو با فرمانده در میون بذار.


دوره آموزشیخدمت سربازیکارشناسی ارشدسربازی
دانشجوی سابق شهید بهشتی، می‌نویسم که بماند www.abedinnejad.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید