یک اصفهانی در نصف جهان
یک اصفهانی در نصف جهان
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

اون دفترچه خاطرات جیبه

دفترچه سبز رنگ قطع جیبی دارم که مرهم این سال هام بود. از شما چه پنهون سه تا دفترچه خاطرات دارم. یکیشونه خیلی وقته دیگه چیزی توش ننوشتم. البته این دفترچه سبزه هم تقریبا صفحه هاش تموم شد. قصه این سبزه اینه که هرموقع دیگه ته خط می رسیدم و امیدم از همه چیزو همه جا ناامید میشد، شروع میکردم به نوشتن. چند وقت پیش نمیدونم چی شد بین وسایلم باز پیداش کردم. از همه ی اونروزای عجیب و پر از مصیبت و سخت اینکه زنده بیرون اومدم برا خودمم خنده داره. هرچند یه رگه خلیت برام باقی مونده، مثلا همینکه شدم یه پنگوين و دارم مینویسم خودش یعنی خلیت.

اما، این برام یاد آور کلی آرزوهای عجیب غریب بود:

دلم باران نمیخواهد / دلم ساز و اهنگ را نمی خواهد.

دلم، بیچاره دیگر هیچ نمی خواهد.

دلم قدری خدا می خواهد.. دلم قدری نگاه تو را می خواهد.

دلم بیچاره بیمار است دلم خالی ز عطر عاشورا دلم شادی وقت اذان می خواهد.

دلم تنبلی.. دلم وسوسه ی شیطانی.. دلم وقت آفتاب صبحو نماز قضا را می خواهد.

دلم صدای تکبیر نماز پدر را.. دلم صدای نجوای قرآن مادر را می خواهد..

دلم یک عطر تابستانی می خواهد..

دلم آن کوچه به وقت کودکی را… دلم بوی بهارِ پاییزی را.. دلم آن همه ایام دی شده را می خواهد.

/

یارب...

وقت نماز یا که وقت عذاب و حیرانی..

دلم یک نگاه تو.. دلم یک گفتن ای بنده ی من را می خواهد.

دلم آن دم شیرین که حاجتمند بودمو تو دادی را می خواهد...

اما..خدایا...

نه!

دلم اینبار فقط تو را می خواهد.


سما/ ۶ فوریه کپنهاگ

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید