یک اصفهانی در نصف جهان
یک اصفهانی در نصف جهان
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

ایستگاه قطار روستایی

توی قطار سرشو گذاشته بود روی شونه ام و داشت بیرونو نگاه میکرد؛ سعی کردم امتداد خط نگاهشو ببینم .. دلم میخواست میتونستم اون لحظه ببینمش.. اصلا نمیخواستم از نگاهم دور بشه.. همیشه با نگاهم تعقیبش میکردم....آخ خدایا.. چشمهاش.. کاش پنجره قطار بودم و اون برق نگاهشو در آغوش میگرفتم..مامور قطار اومد برای چک کردن بلیط ها...درست کنار من.. اما آنا اصلا متوجه حضورش نشده بود و من هم هیچ رقمه حاضر نبودم آرامششو بهم بزنم... با اشاره ای که انگار بگه بیخیال، رفت سراغ ردیف بعدی...بنظرم یکی دو دقیقه بعد بود که رسیدیم به ایستگاه ماقبل روستا.. آنا با ترمز قطار به خودش اومد.. پا شد و با دستش موهاشو صاف کرد. کش موهاشو انداخته بود دور مچ دست من.. خیالش راحت بود اونجا تنها جاییه که گم نمیشه. از دستم در آورد و باهاش موهاشو بست. توی زمانی که داشت موهاشو میبرد بین کش من غرق در رقص نورو رنگ موهاش بودم..

موقع پیاده شدن از قطار.. باز اون درخت گلابی... درست همونجای همیشگی... عصرهای پاییز باد بود که می افتاد بین شاخه هاش.. از آنا پرسیدم: این اطراف هیچ درختی نیست! پس چرا این درخت اینجاست؟ ...سوالمو شنید ولی نخواست جوابی بده.

شب توی رستوران قدیمی دخترکی به افتخار آغاز فصل برداشت انگور و درست کردن شراب داشت با اون پیانوی قدیمی می نواخت..اون وسط هم دو نفر داشتند می رفصیدند... دور میز بودیم که آنا بی مقدمه گفت: اون درخت گلابی... اون درخت گلابی.. بغض توی گلوش با چشمای پر از اشکش منو به خودم آورد که ادامه داد.. اون درخت را یه سرباز موقع رفتن به جنگ برای دخترش کاشت.. میدونی.. اون درخت هنوز منتظره تا سرباز برگرده.


پاییز کنار دریاچه سن آنتونیو


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید