یجایی رو درودیوار شهر خواهم نوشت: می شود برای لحظهای که نگاهم می کنی مُردْ؛
می شود برای لحظهای که برایم لبخند می زنی هم مُرْدْ.
وَلی برای زندگی که بی تو سپری می شود چه؟ آیا می شود آنگاه باز هم مُرد؟
بگذار رو راست بگویم، می شود برای زندگی مرد حتی برای روزگاری لبالب از رنج. ولی فقط منتهی شود به دیدن تو...
راستش من دوست دارم بوم نقاشی باشم.
من آن رنگهای دَرْهم بَرهم، زشتو بیریختی باشم که تو هربار با دقت نگاهشان می کنی. نوک قلممویت را داخلشان می زنی، و به روی بوم نقاشیت می کشی.
من فقط دوست دارم در نگاهت باشم.
من دوست دارم آن اعواج زاییده از رد قلممویت باشم.
من..
من حتی دوسْتْ دارم آن سه کنج بالای بوم نقاشیَت باشم که لبانت را کج میکنی، انگشت رنگیت را میگذاری زیر چونهت و غرق در فکر میشوی. آری… همانجا.. من دوسْت دارم آن لحظه من در آن سه کنج، در آنجا باشم.
من اصلا دوست دارم رنگ سردی باشم که نگاهت،…که نگاهت،…که نگاهت،…و امانو امانو…امانْ از نگاهت...
گرممممِ گرم..ِگرم می کند سردی رنگ ها را.
من دوست دارم شاپرکی باشم که تو نگاهش می کنی. آری… بال بال می زند تا تو نگاهش می کنی.
من دوست دارم همهی ِهمهی اینها باشم که فقط تو نگاهش می کنی.
من دوستدارم … بگذریم…
آنگاه می شود برای همهی اینها مرد.
اکنون می میرم.
اصلا اکنون مردهم. آسوده آرمیده در خاک. در خاکِگور.
در خاکِگورستانی که همه مُردهاند.
من در آن گورستانی می خواهم بمیرم که هر سنگ قبرش برای یکبار نِگاااآهی، برای یکبار زندگی کردن مُرده است.