یکی دو روزی بود بی حوصله بودم. درست یادم نیست چرا.. آنا هم رفته بود مسافرت. شاید بخاطر دوریش بود. عصر بود روی صندلی راحتی نشسته بودم و توی خیالات خودم غرق. هوا چند وقتی میشد که دیگه سرد نبود و یجورایی می شد که بهش بگی بهار. بوی بیسکویت های خانم همسایه که این موقع از روز می پخت تقریبا مدام قابل احساس بود.... وسط فکرو خیالات، این شنیدن صدای ایزابلا بود که همیشه منو مجاب می کردتا لبخند نصفو نیمه ای بزنم و دست بردارم از خیالاتم...دو تا برادر دوقلوش اندازه ایزابلا شیرین نبودن..ایزابل دخترکی سه سالو نیمه که رفتارهاش نه شبیه پسر ها بود نه دخترها.. حوالی ساعت پنج با یک لیوان متوسط شیر میومد توی ایوون و بیسکویتشو میخورد.. گاز اولو که میزد بلند میگفت اووومم چه خوشمزه.. مرسی مامان خوبم. یبار از خانم همسایه پرسیدم ایزابلا چی میگه بعد از اووم.. آخه راستش همینطوریش به سختی زبانشونو متوجه میشدم دیگه یه بچه سه سالو نیمه هم..
پاشدم برم تا برای خودم یه قهوه بریزم که صدای قدمهای آشنایی را شنیدم. از انتهای راهرو داشت میومد. از ته دل آرزو کردم کاش آنا باشه ولی خب اون سه روز دیگه قرار بود که برگرده؛ یکشنبه ظهر. آه سردی کشیدمو رفتم سمت دستگاه قهوه ساز که اینبار صدای دسته کلید را شنیدم..یه صدایی از ته دل گفت نه این آناست و اینبار صدای قفل های در بود که باز میشدند.. آنا با یه دسته گل و چمدون اومد تو.. داشت کیف دستیشو از شونش بر میداشت که بلند فریاد زدم: آنای من.. آنا.. برگشتی؟ اینقدر شوکه شده بود که نیم قدم رفت عقب و چشمای قشنگش از ترس بزرگ شد.. یه نفس عمیق کشید و گفت: تو که منو ترسوندی!! رفتم محکم بغلش کردم.. [ عینکش فکر کنم از سر اونروز بود که یکم دستش کج شد..]
موقع شام داشت ظرف سالادو بر میداشت که گفت: میدونی قراره سه ماه برم استرالیا.. خووب یادمه که داشتم یه تیکه داغ سیب زمینی را میذاشتم توی دهنم که ترجیح دادم اون تیکه داغ دهنمو بسوزنه ولی حرفی نزنم...
آنا قرار بود سه ماه بره استرالیا... و من قرار بود سه ماه ازش دور باشم.. درست همین یک جمله صدها هزار بار توی ذهنم برای یک ثانیه توی ذهنم تکرار شد.
دریاچه سن آنتونیو..