تازه رفته بودم مدرسه عالی اقتصاد. مارتا هم اینترن پزشکی بود. سر پر سودایی داشت. بیشتر لابلای حرفاش اینو فهمیده بودم. همیشه بین کشیکهاش یه وقت خالی پیدا میکرد. اینترنت هم اینقدر باب نشده بود. نهایتش مسیج میزد. مدرسه اقتصاد تا بیمارستان مرکزی شهر راه زیادی نبود. ولی خب من یه دوچرخه زپرتی داشتم که از فیسبوک خریده بودم.
لاستیک جلوش مثل دل خودم صاف صاف شده بود. صبحهای دوشنبه باید خیلی مراقب خرده شیشههای شکسته جلوی کلاب توی مسیر میبودم تا مبادا خرج اضافهای نگذاره روی دستم.
مارتا هم شبهای شنبه و یکشنبه اگه کشیک بود اینقدر بخش اورژانس و تروماسنتر شلوغ بود که حتی همون فرصت کوتاه را هم برای مسیج زدن یا جواب دادن پیدا نمیکرد.
اوایل که باهم آشنا شده بودیم، وقتو بی وقت بود که دلم براش تنگ میشد. به بهونه اینکه میدونم فرصت نکردی چیزی بخوری یه ساندویچ درست میکردم و میرفتم جلوی بیمارستان. وارد بخش که میشدم اگه خوش شانس بودم یه پرستاری بود که منو بشناسه، با لبخند و اشاره میگفت اتاق شماره چند میتونم پیداش کنم. ولی باید مراقب می بودم تا اتندی یا رزدینتی منو نبینه.
یواشکی خودمو میرسوندم به اتاق و تمام تلاشمو میکردم تا صداشو از لابلای همهمهای از صداها، جیغ و گریهها بشنوم.
اما شبایی که شیفت نبود شبای جشنو سرور بود. می تونستیم تا صبح کنار هم بشینیم و از آینده حرف بزنیم. بقول مارتا میله بافتنی دلمونو بندازیم لابلای خیالو و آرزوهامون. کاموای رنگی خوشخیالی را برداریم. یکم سبز، یکم آبی، یکم قرمز.. ببافیم. طرحش مهم نیست. مهم اینه باهم ببافیم.
رفته رفته درسای مدرسه دیگه برام سخت نبود. به زبون ایتالیایی و انگلیسی حالا دیگه مسلط شده بودم. راحتتر از قبل بود همه چیز. مارتا هم تلاششو میکرد انگلیسیشو بهتر کنه.
هرموقع یه جمله را درست نمیتونست بگه حسابی کلافه میشد. بغلش میکردمو با ژست فهیمانهای میگفتم منم فلان جمله را به ایتالیایی درست نمیگم؛ مهمه آیا!
یه لبخند موزیانهای میزد و میگفت: اخه من دکترم تو چی؟ نهایت یه جوجه اقتصاد دان.
خیلی بهم برمیخورد. کلافه میشدم. بعد بلند بلند میخندید میگفت خوب حرصتو در میارم.
میرفتم روی کاناپه گوشه اتاق ولو میشدم. لپتاپمو برمیداشتمو تلاش میکردم نادیده بگیرمش. انگار منتظر بود، یا شاید هم نقشهش بود.
میومد سمتم. اون لپتاپ سنگینو از اسکرینش بلند میکرد، با وسواس میذاشتش روی میز ناهارخوری که یطرفش دفتر کتاب منو مارتا بود.. و بعد خودشو مینداخت توی بغلم.
یکمی که توی بغلم جا خوش می کرد، می پرسید میدونی خوشمزهترین غذای دنیا چیه؟ بار اولی که پرسید کلی فکر کردم، گفتم لازانیا؟ پیتزا؟
گفت نه! اون ساندویچهایی که برام میاری.
راستش هنوز بعد گذشت سالها وقتی که ساندویچ درست میکنم اون یدونه زیتون را عمدا نمیذارم.
شاید چون مارتا دیگه نیست که تعریف کنه از اون ساندویچ.تازه رفته بودم مدرسه عالی اقتصاد. مارتا هم اینترن پزشکی بود. سر پر سودایی داشت. بیشتر لابلای حرفاش اینو فهمیده بودم. همیشه بین کشیکهاش یه وقت خالی پیدا میکرد. اینترنت هم اینقدر باب نشده بود. نهایتش مسیج میزد. مدرسه اقتصاد تا بیمارستان مرکزی شهر راه زیادی نبود. ولی خب من یه دوچرخه زپرتی داشتم که از فیسبوک خریده بودم.
لاستیک جلوش مثل دل خودم صاف صاف شده بود. صبحهای دوشنبه باید خیلی مراقب خرده شیشههای شکسته جلوی کلاب توی مسیر میبودم تا مبادا خرج اضافهای نگذاره روی دستم.
مارتا هم شبهای شنبه و یکشنبه اگه کشیک بود اینقدر بخش اورژانس و تروماسنتر شلوغ بود که حتی همون فرصت کوتاه را هم برای مسیج زدن یا جواب دادن پیدا نمیکرد.
اوایل که باهم آشنا شده بودیم، وقتو بی وقت بود که دلم براش تنگ میشد. به بهونه اینکه میدونم فرصت نکردی چیزی بخوری یه ساندویچ درست میکردم و میرفتم جلوی بیمارستان. وارد بخش که میشدم اگه خوش شانس بودم یه پرستاری بود که منو بشناسه، با لبخند و اشاره میگفت اتاق شماره چند میتونم پیداش کنم. ولی باید مراقب می بودم تا اتندی یا رزدینتی منو نبینه.
یواشکی خودمو میرسوندم به اتاق و تمام تلاشمو میکردم تا صداشو از لابلای همهمهای از صداها، جیغ و گریهها بشنوم.
اما شبایی که شیفت نبود شبای جشنو سرور بود. می تونستیم تا صبح کنار هم بشینیم و از آینده حرف بزنیم. بقول مارتا میله بافتنی دلمونو بندازیم لابلای خیالو و آرزوهامون. کاموای رنگی خوشخیالی را برداریم. یکم سبز، یکم آبی، یکم قرمز.. ببافیم. طرحش مهم نیست. مهم اینه باهم ببافیم.
رفته رفته درسای مدرسه دیگه برام سخت نبود. به زبون ایتالیایی و انگلیسی حالا دیگه مسلط شده بودم. راحتتر از قبل بود همه چیز. مارتا هم تلاششو میکرد انگلیسیشو بهتر کنه.
هرموقع یه جمله را درست نمیتونست بگه حسابی کلافه میشد. بغلش میکردمو با ژست فهیمانهای میگفتم منم فلان جمله را به ایتالیایی درست نمیگم؛ مهمه آیا!
یه لبخند موزیانهای میزد و میگفت: اخه من دکترم تو چی؟ نهایت یه جوجه اقتصاد دان.
خیلی بهم برمیخورد. کلافه میشدم. بعد بلند بلند میخندید میگفت خوب حرصتو در میارم.
میرفتم روی کاناپه گوشه اتاق ولو میشدم. لپتاپمو برمیداشتمو تلاش میکردم نادیده بگیرمش. انگار منتظر بود، یا شاید هم نقشهش بود.
میومد سمتم. اون لپتاپ سنگینو از اسکرینش بلند میکرد، با وسواس میذاشتش روی میز ناهارخوری که یطرفش دفتر کتاب منو مارتا بود.. و بعد خودشو مینداخت توی بغلم.
یکمی که توی بغلم جا خوش می کرد، می پرسید میدونی خوشمزهترین غذای دنیا چیه؟ بار اولی که پرسید کلی فکر کردم، گفتم لازانیا؟ پیتزا؟
گفت نه! اون ساندویچهایی که برام میاری.
راستش هنوز بعد گذشت سالها وقتی که ساندویچ درست میکنم اون یدونه زیتون را عمدا نمیذارم.
شاید چون مارتا دیگه نیست که تعریف کنه از اون ساندویچ.