از خودم دفاع میکنم

سلام

دیشب از اورژانس اجتماعی برای حضانت بچه ها به خانه امدند.

مادربچه ها درخواست حضانت کرده است.

مسئول مربوطه با بچه ها به تنهایی صحبت کرد، وقتی من و همسرجان برگشتیم به اتاق از من درباره رابطه مان پرسید گفتم خوبیم.

گفت اذیت نمیکنند و من جواب دادم مثل همه بچه ها.

گفت پس برای همین توی تراس زندانیشون کردید؟

جاخوردم.

گفتم خوب کار بدی کرده بودند.

دخترجان بعدش گفت که ما رو هم کتک میزنه.

حس بدی پیدا کردم.

از اینکه همه خوبی هایم زیر پا گذاشته میشود و ذهن ترسو و تایید طلب من حسابی از دیشب من را اذیت میکنر.

در ذهنم :

حسابی از خودم دفاع میکنم.

دخترک را از همه مهربانی هایم محروم میکنم

با مادرش که گفته بلد نیست از بچه ها مراقبت کند درگیر میشوم.

خلاصه همه اینها را در ذهن انجام میدهم.

من میدانم ذهنم خشمگین است و ترسیده از این ماجرا، می ترسد که دیگران قضاوتش کنند و بگویند چه کارهایی انجام میداده. وای خدا جان

حالا از صبح به ذهنم دلداری میدهم که نترسد، حرف دیگران انقدرها هم مهم نیست.

اشتباه که همه انجام میدهند. بگذار هر چه میخواهند بگویند .

کارهایترا برای دل خودت و خدایت انجام بده تا دلت نشکند و نگران نشود از قضاوت.

سوال دیگری که ذهنم رادرگیر کرده است اینه که چرا میخواهم بچه ها پیشم باشند؟

ته دلم میگوید:

برای اثبات بهتر و خوبتر بودنم نسبت به همسر قبلی .

من میخواهم به همسرم و خانواده اش بگویم ببینید من چه انسان خوبتری هستم.چقدر بچه ها رو خوب بزرگ میکنم.

انگار جنگ دارم بر سر همسری!

چه خیالات باطلی در سرم میگذرد!

اما در هر شرایطی من مسئول زندگی خودم هستم، مسئول شادی و خوشبختی، احترام، عشق.

لحظات زندگیم متعلق به خودم است و باید از آن درست استفاده کنم.

چه با همسر، چه بی همسر، چه با بچه، چه بدون بچه...

قدر عمر کوتاه خود را بدانیم.

یا حق