اوایل جوانی ام خیلی دوست داشتم بچه زیاد داشته باشم، زیاد یعنی ۴تا.
جنسیت زیاد برام مهم نبود و نیست ولی دختر رو یه کم بیشتر دوست دارم، البته پسرا هم دوست داشتنی هستند.
فکر می کردم اگه من ازدواج کنم و فقط من باشم و همسرم، چه زندگی بیحالی! واسه همین زود بچه دار شدن رو برای خانواده فرضی و خیالی خودم تجویز کردم.
اما تقدیر جور دیگه ای رقم خورد و سن ازدواجم بالا رفت و به تبع اون بچه دار شدن هم با مشکلاتی مواجه میشه.
اینجا بود که یه فکری به ذهنم رسید و اون هم ازدواج با آقای پدر بود.
شرایطی هم برای این ازدواج داشتم؛ اینکه از من بزرگتر باشه و حداقل ۳ سال کوچکتر، تعداد بچه ها حداکثر۲تا، زیر ۸سال و ترجیحا هم دختر.
اتفاقا کائنات این قضیه رو بر خلاف سایر خواسته های من درک کرد و خوب تو این قضیه جواب داد و خواستگارهایی از این مدل به من معرفی شد که هیچکدوم به سرانجام نرسید.
من شاید بر خلاف برخی از دخترهایی که این مدل خواستگارها رو نشونه ضعف و تحقیر خودشون می دونند اصلا اینجوری فکر نمی کنم.
خیلی از دخترهایی که سنشون بالا رفته و شاید دیگه خواستگار مجرد مناسب بنا به شرایط جامعه نداشته باشند، می تونن بنا بر توانایی و صبر و حوصله، با آقایونی ازدواج کنن که دارای فرزند هستند که نیاز داره یه سری مهارتها و خصوصیات اخلاقی رو در خودشون پرورش بدن و یاد بگیرن تا از پس مادری و همسری همزمان بربیان.
اتفاقا این مدل رو بر اساس همه ذهنیت های جوانی ام، یک شتاب دهنده و تسهیلگر! برای رسیدن به زندگی رویایی و دلخواه خودم می دونم.
البته همه اینها در حد حرف و نوشته است و خدا می دونه چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد مثل الان که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که بخوام در آستانه چهل سالگی هنوز مجرد باشم.
امیدوارم بحران ازدواج دختران و پسران دهه شصت عزیز با ارائه راهکارهای درست و صحیحی حل بشه. انشالله.