ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

اینم از امروز

سلام
تو این ۹ ماه که بچه ها مدرسه میرفتن از ی زمانی دیکه آخر هفته رو پیش مامانشون بودن.
انگار مدرسه شون با من تعطیلات با مامان
الان که تعطیل شده حس کردم روال زندگی نامانوسه بعد متوجه این علت شدم.
خود بچه ها هم عادت کردن برا تعطیلات اون طرف.
امروز صبح دیگه بچه ها رفتن.
جلوی مامانشون منو با اسم کوچیک صدا می زنند.
دخترجان هم جدیدا مگه البته ی خانم هم اضافه میکنه.
خیلی حرف گوش کن مامانشه.
مثلا میگم بیا صبحانه بخور میگه نمیخوام ولی همون موقع مامانش زنگ میزنه که صبحانه بخورمیگه برام بیار...
چند شب پیش مامان بچه ها زنگ زد.پسرجان گوشی رو داد پسرکوچولو و گرم صحبت شدند.
میم هم گوش میداد گفت چه صمیمی هستین شما چنان هم خوشحال و خندان شده بود.
نیشش تا بنا گوش باز😡 میگم خوب بل بچه صحبت میکنه دلیل نمیشه.
میگه کار رو به جاهای باریک نکشونی😠
میدونم به هر دلیلی هنوز ی گیری تو دلش هست.
اول تو دلم عصبانی شدم و بعد تو فکرام ی عالمه داستان ساختم از دوباره سرگیری زندگی اولش و قهر منو و ...🤣
ولی کم کم ذهنمو آروم کردم که ای بابا هیچ اتفاقی نیفتاده و همش فکر و خیاله...
خیلی بهش پر و بال ندادم. خدا رو شکر
ی رژیم سالم خواری واسه بیماری پسوریازیسم که تشدید شده بود شروع کردم که نگو
فقط کافیه ی خطا بکنم انکار روزه بودم و گناه کردم.
ی کوچولو بهتر شدم.
میم میگه منو نگیره قبلا هم داشتی میگم آره از بچگی خلاصه خیالش راحت شده ولی خوب میدونم ته دلش هنوز ی کم ترسه.
امروز که بچه ها رفتن فقط ناهار لوبیاپلو درست کردم و دم نکشیده 😄 رفتم خونه خواهر.ی مدت نمیخواستم برم جایی ولی چون صبح زنگ زدکه بیام بچه ها با هم بازی کنند و من گفتم نیستم.
پیش خودم گفتم حالا که خواسته بیاد پس منم برم.
کار زیاد تو خونه داشتم ولی من بیرون رفتن و مهمونی رو بر هر کاری در عالم ترجیح میدم.
ی ساعتی بودم و رفتم خونه مامان.
ساعت دو ونیم اومدم تا ادامه دم کشیدن ناهار رو داشته باشیم.
یخچال خالی شده، من خودم چون چیزی نمی‌خورم برا بچه ها طفلی هم نمیخریم😆
خلاصه فردا قراره بریم خرید.
گوشت کیلویی ۶۰۰ ،آخرین بسته بندی گوشت رو شبی که مادرشوهر رو دعوت داشتم پختم و تمام
حالا منم جز گوشت قرمز چیر دیگه ای نمی‌خورم.
هفته پیش و امروز خونه مامانم گوشت خوردم.
بچه ها که زیاد دوست ندارن و مرغ و ماهی بیشتر می پسندند.
فردا هم می خوام برم بیرون...

من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید